من و سارا روی بلاگفا مینوشتیم، سال هشتاد و شش. اینجا همیشه جنوب و انار اسمِ وبلاگهایمان بود. یادم نیست چهطور به نوشتههای همدیگر رسیدیم، ولی اوّلین کامنتی که بهانه شد برای چت و بعد، حرفهای تلفنی و دیدارِ حضوری از طرفِ سارا بود. من هیچوقت شروعکنندهی خوبی نبودهام و بهنظر خودم، مهمترین مهارتام در دوستی تمامکردنِ رابطه است. نگفته بودم اخلاقِ گندی دارم؟ آره، صدقهسرِ محبّت و شجاعت سارا بود که بعد از چند ماه آشنایی مجازی، با همدیگر قرار گذاشتیم توی دانشگاه شریف. سارا ریاضی میخواند. من فکر میکردم شریف پُر از بچههای دیوانه است و خُب، از ریاضی هم متنفر بودم. دوستم در مرکز مشاورهی شریف کار میکرد و تا سارا بیاید، پیش او بودم و یادم هست وقتی سارا توی چارچوب در ظاهر شد، فکر نکردم یکی از مراجعهای روانشناس و روانپزشکِ مرکز است. آره، شانس من بود که سارا یکی از دیوانههای شریف نبود و یکی از ما بود، خُل و چلهای عاشقِ داستان و کتاب و چیزهای بیخودِ دیگر. همدیگر را فوری شناختیم و ذوق کردم و خُب، اعتراف میکنم تا قبل از آن لحظه با خودم فکر میکردم آخر چه کاری است آدم با یک دختر قرار بگذارد. لابُد به شیرین هم گفته بودم و خیلی خندیده بودیم. شیرین؟ دوستم. گفتم که در مرکز مشاورهی شریف کار میکرد.
آن روز، من و سارا نشسته بودیم زیرِ سایهی درختهای بلند کاج و اردیبهشت بود و شور و شوقِ عجیبی داشتیم با یکجور شیفتگیِ ناشناس. سارا شلوارِ جین آبی پوشیده بود با مقنعه و مانتوی مشکی. کولهپشتی داشت. خودم را یادم نیست، فقط کتانیهای قهوهای و چادرم را بهخاطر میآورم. هاهاها، یک چادریِ خفنطوری بودم آن سال. روی چمن نشسته بودیم و هی حرف میزدیم و میگفتیم از کجای نوشتههای وبلاگی به کجای داستانهای زندگیِ همدیگر رسیدهایم. سارا قوی بود با دغدغههای سیاسی و اجتماعی، خیلی هم جدّی. در عینحال، پُر از رؤیا بود و میتوانست تنهایی برود سینما و هفت، هشتبار فقط روزِ سوّم محمّدحسین لطیفی را ببیند و یادم هست اوّلینبار این فیلم را در سینمایی دیده بود که نزدیکِ سفارت عراق بود. سارا یکجوری راه میرفت و آستین مانتویش را میزد بالا که مطمئن بودم کافیست چیزی را بخواهد تا به آن برسد. میخواست کارگردان بشود و مستند بسازد و برای همین، وقتی از شریف فارغالتحصیل شد دوباره در کنکور هنر ثبتنام کرد. با هم درس میخواندیم و سارا قبول شد و من، جا زدم. خوشحال بودم که سارا با آن ایدهها و دستهایش میتواند درسِ نمایش بخواند و بعد، یکروزی او را توی پارک دانشجو دیدم، خیلی اتّفاقی. ایستاده بود توی صف بلیت برای نمایشِ جنگیر. سلام و علیک و حرف و ساعتیبعد، من هم دوتا بلیت گرفته بودم و تلفن زده بودم به زهرا که بیا برویم تئاتر. من نشسته بودم روی صندلی وسط، سارا اینور … زهرا آنور. چند وقتی بود که سارا ازدواج کرده بود، با پسری که دوستش داشت. فکر میکردم دیگر همهچیز تغییر کرده است و خُب، اینطور نبود. نشد. این اواخر، هر بار که سارا را دیدهام هی فکر کردهام چهقدر دارد شبیه سیزدهسالگیهایمان میشود. بعد، این دختر دیروز سیساله شده است. باور میکنید؟ پریشب، هولدرلین بهم گفت میدانی تازه داری بالغ میشوی. دهانم را باز نکردم که بگویم واقعن؟ آره، با لحنِ علامت سؤالی. توی سرم موسیقیِ از سرزمینهای شمالی را پخش کردم و خوشحال بودم. بیشتر که فکر کردم با خودم گفتم حق را میگوید. سیسالگی برای من شبیه نوجوانیام بود، با همان بحرانهای کوفتی و جوشهای چرکی و دردهای قاعدگی و مصیبتهای تنهایی و رنجهای ابدی. منتهی، دیگر ازش خلاص شدهام. الان، حالِ هفدهسالگیام را دارم و باید انتخاب کنم؛ کارکردن یا درسخواندن. استخدام در بانک یا ثبتنام در دانشگاه؟ چهطور اینقدر احمق بودم که بین علم و ثروت، دنبالِ اوّلی رفتم؟ چهطورِ با خنده. متأسفانه، دنیا ادامه دارد و هنوز جادههای زیادی هستند که در آن راه نرفتهایم و حماقتهای بسیاری که مرتکب نشدهایم و من … دلم میخواهد بیخیالِ جادهها و حماقتهای بعدیام با دوستم خوش بگذرانم. میخواهم در ده روز آینده، خانهی جدید سارا و امین در بلوارِ بهشت را ببینم و نقاشیهای آرتین روی دیوار باشد. سارا ماهی سرخ کند توی آن تابهی فلان، با ماست و پلو بخوریم و برای هم نوشابه باز کنیم و هی بگوییم دختر تو دیگه کی هستی.
عکس را از اینجا برداشتهام.
+ دربارهی سیسالگی
زریر جوان در 12/12/01 گفت:
چقدر اینروزا همه جا حال آدم را می گیرد!!!
سارا در 12/12/01 گفت:
چقدر خوبه که ما هنوز همه چیز یادمونه. من همهء لحظه های این چند سال رو خووووووووب یادمه. قبول داری که خیلی چیزها رو نمیشه گفت. اما تو…………….. نمی تونم بگم!
نمی دونم چه چیز دختری که هیچ چیزش معقول نیست، که شما باشی، باعث شد من انقدر بتونم بهش تکیه کنم. عجیبه. عجیــــــــــبه. وقتی سه چهار روز پیش دوباره باهات مشورت کردم، حس کردم ما بزرگ شدیم، اما هنوز همون دختربچهء اون روز هستیم (که آقای د ل…. بهت زنگ زد!!!!!!!)
چهار ستاره مانده به صبح در 12/12/10 گفت:
:))
اون آقاهه هم اینجوری خودشو موندگار کردها سارا