یکی از خوشیهای عزیز در روزهای نمایشگاه کتاب، دیدنِ دوستهایم بود و خوشترینِ آنها اوّلین دیدارها با دوستهای نو. راستش، فکر میکردم دیگر موجودی به اسمِ دوست وبلاگی نداریم بس که وبلاگستان سوت و کور شده است. برای همین، وقتی دخترک را جلوی غرفه دیدم و او گفت مینو است رسماً غافلگیر شده بودم. مینو وبلاگم را میخواند و گاهی برایم چیزکی مینویسد در کامنتدانی. قبلتر فقط همین بود، ولی حالا به لطفِ چند دقیقهای که کنار هم گذراندیم چندتا چیز بیشتر میدانم دربارهاش؛ اینکه در اصفهان زندگی میکند، درسِ فلان میخواند و رؤیای بهمان را در سر دارد.
چند روزِ قبل هم دخترکِ پُرآرامشِ مهربانِ من، که توی دلش بهشتِ کوچکی دارد، برایم نامه فرستاده و نوشته کتابم را خوانده و دوست داشته و خیلی ذوق کردم به خاطرِ همین حرفهایش و بیشتر بهخاطرِ پیوستِ نامهاش؛ تصویر یک دایناسور عینکی که مینو کشیده بود.
مینو در 14/05/18 گفت:
راستش بعد چند روز پیاپی امتحان و دردسرهای کوچیک و بزرگ الان که اومدم سراغ وبلاگتون خوشحال شدم از اینکه دایناسورم رو اینجا دیدم و بیشتر خوشحال شدم از محبت و لطف شما. راستی منتظر کتاب بعدی و داستان جدیدتون هستیم:)
*
*
*
*
چهار ستاره مانده به صبح: :*