نوشته بودم که؛ استثنائن، امسال از خرید هر گونه کتابهای روانشناسی، جامعهشناسی، مددکاری اجتماعی و مرتبط خودداری کرده (یه جورای خودمو تحریم کردم مثلن!) هی کتاب داستان میخرم و میخوانم. این طوری که لج میکنم یاد یکی از استادهایمان میافتم که … ” الان میخوام داستان استادمان را بنویسم برایتان که …
* * *
دو سال، دو سال هم بیشتر از امروز
دستکم نرفته بودم ته کلاس بنشینم که اینقدر توی چشم نباشد کارم. نشسته بودم همان ردیفهای جلویی و استاد با آن لحن و آهنگِ یکنواخت دربارهی ازدواج حرف میزد در قبایل بدوی. ذهن من درگیر شیطان در بهشتِ هنری میلر بود. یکی، دو بار که سرم را بلند کردم از روی کتاب، متوجّه نگاهِ غضبآلودهاش شدم که با بیتفاوتی من، انگاری غیظش بیشتر میشد. ما هم خیالمان نبود. قصدمان این بود که خواندنِ کتاب را تا ظهر تمام کنیم و دو ساعت از وقتمان تلاقی زمانی پیدا کرده بود با تشکیل کلاس محترم نهاد خانواده. همچنان، کتابمان را میخواندیم و گاهی، یادداشتی مینوشتیم از روی کتاب که بعدِ نیم ساعت، دیگر طاقت نیاورد و کاسهی صبرش لبریز شد. کتابش را بست. تکیه داد به صندلی و محکم کوبید روی میز و تازه، ما متوجّهی او و بچّههای کلاس شدیم که یکی با چشمهای به خون نشسته و دیگران با حیرت محض خیره شده بودند به من و بعد، سخنرانیِ استاد بود در مذّمتِ فعلِ ناشایستی که مرتکب شدهام و اینکه خیال کردهام چه؟ مگر آنها (خودش و بچّههای کلاس را میگفت) بلد نیستند کتاب رُمان بیاورند و سر کلاس بخوانند که من … من ساکت بودم. گاهی نگاهم برمیگشت به صفحهی کتاب هنری میلر بلکه فراموش نکنم شمارهاش را. یکهو یادم آمد یک جملهای را ننوشتم در دفتر، قبلِ دچاریّت به آلزایمر بنا کردم به نوشتن که یکهو فریاد استاد بلند شد که پاشو برو بیرون!!!
دو سال بعدتر از آن روز، دو سال قبلتر از امروز
رتبهام خیلی هم خوب نبود. امّا، استادهای گروهمان میگفتند احتمال دارد روزانه هم قبول شوم. ما به شبانه هم راضی شده بودیم. هی میگفتند تو که دانشجوی فلان و بهمانی، نمرهی مصاحبه را که بیاوری، قبولی رو شاخت است. اتفاقن، آخرین سالی بود که آن نمرهی سی درصدی مصاحبههای حضوری علاوه بر امتحان کنکور کتبی ارشد،لحاظ میشد. ما با کلّی اعتماد به نفس رفتیم توی کلاسی که مکان انجام مصاحبه بود و سه استاد محترم نشسته بودند پشت میز کنفرانس بزرگی که یکیشان، استاد روانشناسیِ وقت دانشکده بود و مرا نمیشناخت. دیگری استادی که ما را شاگرد فوقالعادهای میدانست و آخری، همان استاد یاد شده در فوق. هی سؤال و جواب کردند از ما دربارهی درس و مددکاری و … نتیجه هم رضایتبخش بود. تا اینکه، آن استاد یاد شده در فوق از ما دربارهی آخرین کتابی که خواندهایم پرسیدند. ما هم صادقانه پاسخ دادیم که داستانِ رُمادی ِ آرش جواهری و دو کتاب شعر از حسین پناهی. بعد توضیح بیشتر خواستند از ما و ما نشستیم به حرف در ستایش آرش جواهری که عجب داستانی نوشته است با این رُمادی … ووو … بعد، استاد یاد شده در فوق، نگاهی عاقل اندر سفیه انداختند به ما که پس کتاب مددکاری چه؟ ما البته اعتماد به نفس داشتیم هنوز و حاضر جواب هم هستیم شکر خدا. فوری گفتیم: مگر کتاب تازه چاپ شده است؟ ما که آن کتابهای منتشر شدهی قبلی را از حفظ هستیم بس که اشراف داریم به مسائل مددکاری. در ادامه بخشی از متن یکی از کتابهایمان را که میگوید مردم بیشتر دوستاند تا دشمن. ببیشتر قابل اعتمادند تا غیرقابل اعتماد و … را که بنا بر ضرورت در خاطر داشتیم برایشان دکلمه کردیم. البته، در اینجا سیاست خفیّهای هم به کار بستیم. زیرا، این کتاب ترجمهی آن یکی استاد حاضر در جلسهی مصاحبه بود که ما را شاگرد فوقالعادهای میدانست. متن را که خواندیم آن استاد شروع کردند به احسنت و آفرین گفتن و این استاد یاد شده در فوق هم، کم نیاورد و دوباره سؤال کرد: شما به ادبیات علاقه دارید؟ ما هم با صداقت محض، بلند و رسا گفتیم بله. ایشان ادامه دادند با توجّه به علاقهی مفرط ما به ادبیّات که در دوران تحصیل هم مشهود بوده، بهتر است برویم در کنکور ارشدِ ادبیات شرکت کنیم!!! ما البته، بنا به موقعیّت مجبور بودیم لبخند بزنیم و خونسرد باشیم و به روی خودمان نیاوریم و تشکّر کنیم و از اتاق برویم بیرون منتها، … اوایل زیاد هم اهمیّت نمیدادم. میانداختم به گردنِ قسمت که خدا نخواست ارشد بخوانیم. بعدتر، وقتی فهمیدم همان سال یکی با رتبهی ده برابر بیشتر از ما قبول شده و نشسته سر کلاس، کمی دلمان به حالِ خودمان سوخت.
پی.نوشت ۱ )؛کارتپستالهای تبریک روز معلّم را که مینوشتم، برای استاد یاد شده در فوق، خاطرهی همان روز را نوشتم که مرا از کلاس بیرون کرد آن هم وقتی که شیطان در بهشت بود!
پی.نوشت ۲ )؛ آن کتابِ هنری میلر را همان ظهر عودت دادم به کتابخانهی دانشکده و هنوزم حسرتِ نیمه تمام رهاکردنش با من است.
پی.نوشت ۳ )؛ عنوان آخرین جملهای است که از این کتاب در دفترم نوشته بودم.
مرتبطجات؛
+ شیطان در بهشت (آدینه بوک)
+ دربارهی شیطان در بهشت (روزنامهی اعتماد ملّی)
ناهید نوری در 08/08/05 گفت:
پاک معتاد شده ام به خواندن نوشته های شما !
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
پس بالاخره قبول نشدی.یا شدی؟هی مارو بزار توو خماری