چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یا چگونه من یک دختر ترشیده شدم؟! (۱)

رفته بودم دانشکده خدمت مدیر گروه محترم رشته‌مان. ایشان از همان وقتِ دانشکده بسیار اصرار داشتند ما را شوهر بدهند که متأسفانه، نشد. استاد عزیز از ما سؤال کردند که از خواستگارهای‌مان چه خبر؟ ما گفتیم: اووووه! همگی صف کشیده‌اند از جلوی در خانه‌مان تا همین تهران. خیال می‌کنی این ترافیک تهران ـ کرج علّت دیگری هم می‌تواند داشته باشد؟ استاد خندیدند و گفتند که ما هم زیاد سخت نگیریم. که همان پسر همکلاسی‌مان که وقتِ دانشکده با گوله برف زده بود پس گردن‌مان، الان رفته شهرشان و زنِ دکتر گرفته است. سر ما هم بی‌کلاه ‌مانده! به استاد گفتم: آن آقا که تا می‌توانست ما را به گلوله‌ی برفی بسته بود در آن اردو. ایشان توضیح دادند که این حرکتِ هم‌کلاسی‌مان از سر علاقه بوده و مشکل من بودم که نفهمیده بودم و چراغ سبز نشان نداده بودم. اینجای حرف، من هلاک شده بودم از خنده برعکس آن وقت که کلّی گریه کرده بودم بابت شدّتِ درد پس از اصابت آن گوله‌ی برفی عاشقانه! بعد، ما از استاد سؤال کردیم که شما چه خبر؟ آقای پسرتان ازدواج نکرده‌اند؟ حالا دیگر استاد بود که می‌خندید از این حرف من. گفتند: نه هنوز. ولی، شما را که دیدم گفتم ازتان خواستگاری کنم برایش. ما هم نه گذاشتیم، نه برداشتیم یکهو گفتیم: استاد ما پسر شما را دوست نداریم. استاد پُر خنده بود. پرسید: چرا؟ گفتم: استاد آمارمان گفته با پسر کوچک‌تر از خودتان ازدواج نکنید. بعد، آقایی که در اتاق استاد بودند، از ایشان سؤال کردند مگر پسرتان چند سال‌شان است آقای دکتر؟ من پریدم وسط که یک‌سال از من کوچکتر است؛ متولّد ۶۱! آن آقا مات مانده بود که من عجب دختری هستم!!! استاد هم می‌خندید و می‌گفت: می‌بینید خانوم بهتر اطلاع دارند!

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. هنا خانوم در 08/08/05 گفت:


    پس شما هم متولد ۶۰ اید؟ فکر میکردم بزرگتر باشید، یا نه، انگار من خیلی کوچکتر و عقبتر از سنم هستم. احساس عقب ماندگی و دپرسیت بهم دست داد!
    خوش به حالتان که به قول خودتان ترشیده شدید، این روزها عجیب دلم هوای این دوران‌های خوش شما رو کرده. مجردی رو میگم.

  2. سارا در 08/08/05 گفت:

    من هم با این هنا خانوم موافقم خوش به حالت. راستی متولد ۶۰ هستی یکم سخت شد برای اون موضوع که گفتم.
    با هم سن چی ازدواج می کنی؟

دیدگاه خود را ارسال کنید