چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

استاد آمارمان راست می گوید، زندگی بازی است. باید قاعده ی بازی را بلد باشد آدم. من معنای این حرف را خیلی خوب می فهمم الان. شاید برای همین است که دلم نمی خواهد بازیچه ی دیگری باشم و یا دیگری را بازیچه ی خودم قرار بدهم. دلم نمی خواهد حقیر باشم و در بازی های کوچکِ مردم خُرد گرفتار تسلسل باطلی بشوم که راه به هیچ کجای زندگی و هستی نمی برد.

دیگر نمی گذارم زمان از دست برود. زندگی، با گستردگی بی اندازه اش، ظرف محدودی دارد. همیشه این طور پیش نمی رود که فرصت جبران در اختیار آدم گذاشته شود دوباره. طوری که نمی توان آن یک لحظه را با همۀ فرداهای نیامده نیز معاوضه کرد حتا.

امروز، اینجا، هزار راه رفته را می بینم و هزار راه نرفته را. شاید به راهی بروم که پایان اندیشه هایم، رویاهایم، زندگی ام باشد. شاید هم بالعکس. اما، حتمن به یاد من می ماند که مسیر رفته را نمی توان بازگشت. یادم می ماند آدم خوبی باشم.

من لبریز از سرور و شادی و نغمه و ترانه و شعر و موسیقی و صدا و لبخند و شکر و نور و ذوق و …. ووو … هستم و نه حتا اندکی نوشتن. باید اینجا، جای من باشی و حس کنی … ببینی …. بشنوی … تنفس کنی … بشناسی … زندگی کنی ….

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. مرضیه در 08/08/05 گفت:

    سلام
    مبلاگ زیبا و مطالب خوبی داری
    به منم سر بزن
    خوشحال میشم
    منتظرم
    موفق باشی

دیدگاه خود را ارسال کنید