۱ . اوایل، هی خوابش را میدیدم که کتابی نوشتهام به نام «عشق در ماه آگوست». گیرم، آنروزها حتّا بلد نبودم عاشق باشم امّا «عشق» بهترین پایانی بود که برای آن نامهنگاری سیروزه فرض میکردم. میدانید اینجور وقتها آدم انتخاب نمیکند. کسی در زندگیام پیدا شده بود که شعر میدانست با حوصلهی زیاد برای پُرگوییهایام. من هر روز سه نوبت نامه مینوشتم و به نشانی او در یاهو میفرستادم. موضوع هر نامه فرق داشت با قبلی. بیشتر اتّفاقهای روزمره را مینوشتم، ماجراهای کاری، کتابی که خواندهام یا دربارهی دوستهایم؛ ملیحه و زهره. کمکم نثر خشنِ سابقام مزیّن میشد به کلماتِ تازهی مهربان که عطر و رنگ داشتند مثلن صورتی که از دوستداشتن میگفت و از صبحهای مشتاقِ من برای چک کردنِ اینباکسِ یاهو و همهی روزهایی که در پی تعبیرهای قشنگ، کوچهپسکوچههای ذهنام را قدم میزدم و حسهای خوبی که به زندگیام معنای دیگری داده بود؛ نیّت کرده بودم مؤثر باشم، دستکم برای خودم.
۲ . میدانم آدمهای زیادی توی دنیا هستند که هر شب رؤیای یک کتابفروشی نُقلی با قفسههای چوبی و تابلوهای کوچکِ نقّاشی را در ذهنشان میسازند و خودشان را میبینند که ایستادهاند جلوی یکی از قفسههای بلندی که ارتفاعاش رسیده به سقف و با ادب و احترام، تازهترین کتابهای چاپشده را ردیف میکنند کنار هم و منتظر میمانند تا آن زنگولهی بالای در تقی صدا کند؛ یعنی مشتری وارد میشود. در مقام صاحب کتابفروشی اجازه میدهند که مشتری هرچهقدر میخواهد لابهلای قفسهها و کتابها گردش کند و به شمعهای رنگیِ روی طاقچه هم دست بزند حتّا. بعد، اگر مشتری سؤالی داشت، در نقش آدمهای همیشه موفّق ظاهر میشوند با لبخند. دستآخر هم با یک ترانهی تازه یا حرفی بامزه مشتری را بدرقه میکنند تا در خاطرهی او به ذهنِ باقیِ مشتریهایی رفته باشند که هنوز به کتابفروشی نیامدهاند.
۳ . شما را نمیدانم امّا خودم هر بار که به گذشته برمیگردم و از جریان زندگیام میگذرم بیشتر به «الخیر فی ماوقع» مؤمن میشوم. هنوزم میگویم «هیچ ایدهآلی بالاتر از ارادهی خداوند نیست.» خب، میدانید من اگر از داستانهای سابقِ زندگیام – یکی مثلن عشق در ماه آگوست- نگذشته بودم، امروز دیگر هولدرلین را نداشتم. هولدرلین را در میانهی مصافِ بندهای چموش با خدایی قهّار پیدا کردم که با شیطنت، خنده میریخت به ناخوش احوالیِ من. تا به حال کسی را به صبوریِ او ندیده بودم که شانهبهشانهی من ِ غمزدهای بیاید که با هفت دریا اشک دَمِ مشک، بدبین است و غُرغُرو. من خودم را پُشتِ صبرِ نازنینِ او در امنیّت میدیدم و اوّلبار به شعرِ معطَر دستهایاش بود که عاشق شدم. در رؤیا میدیدم که قلبام در اطمینان دستهای او آرام میگیرد و امروز، او همیشهی آرامش من است.
۴ . «ایمیل داری» را دوست داشتم برای خاطر هماینحرفها که گفتم. ماجرای فیلم دربارهی دختر و پسری است که در عکسِ فوق مشاهده میکنید. این دو در یک زندگیِ ناشناس برای هم ایمیل میفرستند و کمکم به هم دل میبازند. امّا در عینِ واقع، رقیب هستند و دشمن. دختر یک کتابفروشیِ کوچک دارد در سرنبش و پسر مالک بزرگترین شهر کتابهای زنجیرهایست. در این کارزار ِ رقابت،عاقبت دختر تسلیم و کتابفروشیاش تعطیل میشود امّا، … تعریف کردن ندارد. باید فیلم را تماشا کرد.