انگاری توی بعضی از شهرها رسم هست که شب یلدا، خانوادهی داماد طبقطبق میوه و آجیل با لباسِ زمستانه و (بعضن دیده شده) تکّهای طلا هم هدیه میبرند برای نوعروس.
والا، نمیدانم توی فامیلِ همسرم این رسم موجود است یا لاموجود! منتهی، چند وقتی هست که مادر اصرار دارند حتمن برایم پالتو بخرند. بازار هم رفتیم و چندتایی پالتو دیدیم، یکی از یکی زشتتر و گرانتر. برای همین، چیزی پسند نکردم. دلم میخواست مادرِ همسرم توی تیمِ آن والدین آمریکایی بود که میخواهند برای هدیهی کریسمس کتابخوان الکترونیک بخرند.
البته، این پیشنهاد را اصلن مطرح نکنید! برای اینکه محال است به او بگویم بهجای پالتو و طلا برایم کتابخوان بخر تا واقعن خوشحالم کرده باشی. نه، اصلن. اشتباهم را دوباره تکرار نمیکنم. یکبار، وقتِ عید گفتم به جای گوشواره و دستبندِ طلا برایم دوربین عکاسی بخرید تا امروز، که سه ماه مانده به عیدِ سالِ بعد، هنوز از دوربین خبری نشده است.
بهار و رضا در دوران دانشجویی با هم آشنا میشوند و ازدواج میکنند و بعد هم برای ادامهی تحصیل و زندگی به آمریکا سفر میکنند. در غربت، آنها تلاش میکنند حس زندگی را در سرزمینِ ناآشنای آمریکا به وجود بیاورند. برای همین، به جهان هنر و ادبیات فارسی پناه میبرند و گوشههایی از هنر باستانی و فرهنگِ غنی ایرانی را در زندگی روزمره وارد میکنند. میپرسید چهطوری؟ با طراحیِ پارچه و لباس.
من عاشقِ این پیراهنِ باشکوه با طرح شاهنامه شدهام. به نسبتِ قیمتِ انواع بلوز و پیراهن در بازارِ ایران خیلی هم گران نیست. فقط تهیّهی آن در داخل مشکل است دیگر.
باقیِ طرحها و مدلها را میتوانید اینجا ببینید.