چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«کیت دی‌کامیلو»، نویسنده‌ی محبوب من، برای سوّمین‌بار برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری شده است. مدال نیوبری نخستین و معتربرترین جایزه‌ی ادبی کتاب‌های کودکان و نوجوانان در دنیاست.

«به‌خاطر وین‌دیکسی» اوّلین رُمان خانم دی‌کامیلو در سال ۲۰۰۰ به چاپ رسید و یک سال بعد، به‌عنوان کتاب افتخاری نیوبری معرّفی شد. او در سال ۲۰۰۴ میلادی هم توانست با کتاب «افسانه‌ی دسپراکس» برنده‌ی این مدال شود. فکر می‌کنید وقتی‌ او خبردار شد برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری شده چه حالی داشت؟ خودش  می‌گوید: «این حیرت‌انگیزترین، باورنکردنی‌ترین، معرکه‌ترین، خارق‌العاده‌ترین و بی‌نظیرترین چیزی بود که تا آن موقع شنیده بودم! راستش را بخواهید، هنوز هم باورم نمی‌شود. تا چند روز گریه می‌کردم. هنوز هم هر وقت به آن فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد.»*

و حالا، کیت دی‌کامیلو به‌خاطر کتاب Flora & Ulysses برنده‌ی این جایزه شده است. این‌بار هم، وقتی از آسوشیتدپرس برای گفت‌وگوی تلفنی با او تماس می‌گیرند، خانم دی‌کامیلو بیش‌تر گریه می‌کند. او می‌گوید: «وقتی درباره‌ی جایزه‌ی نیوبری گفتند من فکر نمی‌کردم درباره‌ی احساسم چیزی برای گفتن داشته باشم و گریه کردم.»

او این داستان را با الهام از یک ماجرای واقعی نوشته است. گویا، چند سال قبل، مادر بیمارِ کیت، در حالِ مرگ، نگرانِ این بوده که برای جاروبرقی‌اش چه اتفاقی می‌افتد. در همان وقت، سروکلّه‌ی یک سنجاب سرگردان در خانه‌ی مادر پیدا می‌شود. او خیلی می‌ترسد و به پیشنهاد یکی از دوست‌هایش، با بیل محکم می‌کوبد روی سر سنجابِ بی‌چاره و او را می‌کُشد.

خانم کامیلو می‌گوید بعد از این ماجرا «من شروع کردم به فکرکردن درباره‌ی راهی که می‌توانستم زندگی آن سنجاب را نجات بدهم.» و نتیجه‌ چی شد؟ نوشتنِ داستانی درباره‌ی یک جاروبرقی مرگ‌بار و سنجابی توانا.*

از کتاب‌های خانم دی‌کامیلو، به‌خاطر وین‌دیکسی (ترجمه‌ی ویدا لشکری فراهانی/نشر قطره | ترجمه‌ی علی خاکبازان/انتشارات مدرسه)، ببرخیزان (ترجمه‌ی کیوان عبیدی‌ آشتیانی/ انتشارات کاروان)، سفر باورنکردنی ادوارد (ترجمه‌ی مهدی حجوانی/ انتشارات قدیانی) و موش کوچولو (ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند)/ نشر افق) به فارسی منتشر شده‌اند.

کیت دی‌کامیلو (Kate Dicamillo) در ۲۵ مارس ۱۹۶۴ در فلوریدا به دنیا آمد. درحال‌حاضر، وی در مینه‌سوتا زندگی می‌کند و یکی از مشهورترین نویسندگانِ آمریکایی است. تاکنون پانزده عنوان کتاب از او برای کودکان و نوجوانان منتشر شده که بیش‌تر آن‌ها برنده‌ی جوایز متعدد بین‌المللی شده‌اند. هم‌چنین، بااقتباس از آثار وی چندین فیلم سینمایی و پویانمایی ساخته شده است. خانم کامیلو درباره‌ی خودش می‌گوید: «قدم کوتاه است و صدایم بلند. عاشق غذا خوردنم و از غذا پختن متنفرم. تنها زندگی می‌کنم، ولی دوستان بسیاری دارم. بچه ندارم، اما خاله‌ی سه بچّه‌ی مامانی‌‌ام. به‌نظر خودم، آدم واقعاً خوشبختی هستم، چون برای گذران زندگی قصه می‌گویم.»

«به‌خاطر وین‌دیکسی» اوّلین رُمان و یکی از بهترین داستان‌های دی‌کامیلو برای نوجوانان است که در سال ۲۰۰۰ به چاپ رسید و یک سال بعد به‌عنوان کتاب افتخاری نیوبری معرّفی شد. مدال نیوبری نخستین جایزه‌ی ادبی کتاب کودکان در دنیاست. دی‌کامیلو در سال ۲۰۰۴ میلادی هم توانست با نگارش «افسانه دسپراکس» برنده‌ی این مدال شود. فکر می‌کنید وقتی‌که او خبردار شد برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری شده چه حالی داشت؟ خودش  می‌گوید: «این حیرت‌انگیزترین، باورنکردنی‌ترین، معرکه‌ترین، خارق‌العاده‌ترین و بی‌نظیرترین چیزی بود که تا آن موقع شنیده بودم! راستش را بخواهید، هنوز هم باورم نمی‌شود. تا چند روز گریه می‌کردم. هنوز هم هر وقت به آن فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد.»

نوشتن را از چه سنّی شروع کردید؟

از بیست‌ونه سالگی.

چرا نویسنده شدید؟

چون در هر کاری شکست خورده بودم. وقتی در کالج بودم دلم می‌خواست نویسنده بشوم، اما زمان زیادی طول کشید تا تسلیم نویسندگی بشوم.

کجا می‌نویسید؟ آیا در خانه‌تان کار می‌کنید؟

در خانه‌ام و پشت میزم. جایی که چراغ‌های کریسمس را اطراف آن آویزان کرده‌ام تا خودم را متقاعد کنم اوقات خوبی دارم. واقعاً نمی‌توانم جای دیگری بنویسم.

مشکل‌ترین قسمتِ حرفه‌ی نویسندگی چیست؟

نوشتن رُمان مثل ساختن دیوار آجری نیست. هیچ چارچوبی از این‌که چه‌طور باید آن را انجام بدهی نداری، اما رفته‌رفته کار آسان‌تر می‌شود. چون تو می‌دانی چه کاری انجام بدهی. در نوشتن رُمان تو هر لحظه چارچوبی را شکل می‌دهی و هر بار دوباره شروع می‌کنی. تو تنها زبان و فکر و امید داری.

دوست دارید در زمانِ نوشتن به موسیقی گوش کنید یا سکوت را ترجیح می‌دهید؟

من همیشه همراه با موسیقی می‌نویسم.

اگر موقع نوشتن گیج ‌شوید چه می‌کنید؟

شما مجبورید هر بار از جایی شروع کنید که سردرگم شده‌اید و خودتان را مجبور کنید هر بار فقط  بنویسید. برای من دو صفحه در روز است. ممکن است آن دو صفحه بی‌فایده باشد و راه به جایی نبرد. بنابراین، گاهی اوقات سر خودتان را به دیواری آجری می‌زنید و فکر می‌کنید هیچ پیشرفتی رخ نداده و سپس، دیوار ناپدید می‌شود.

ماجرایی را می‌نویسید و در یک‌جایی فکر می‌کنید دیگر بس است. از کجا مطمئن می‌شوید که واقعاً کافی است و دیگر نیاز نیست اطلاعات بیش‌تری به خواننده بدهید؟

هرگز فکر نمی‌کنم بس است. فقط می‌دانم چه زمانی باید داستان را رها کنم. زیرا احساس می‌کنم می‌توانم با پُرگویی ادامه بدهم و یا آن را بهتر کنم، اما بدتر خواهد شد. باید دربرابر این فکر کاملاً ایستاد. داستان هر گز کامل نخواهد شد.

وقتی می‌نویسید چه‌قدر به خوانندگان فکر می‌کنید؟

من فقط فکر می‌کنم که داستان را درست تعریف کنم. من همیشه پاسخ‌گوی داستانم هستم و نه خوانندگان.

برای نوشتن داستان‌هایتان چه‌قدر وقت گذاشتید؟

مثلاً نوشتنِ «به‌خاطرِ وین‌دیکسی» حدود شش ماه طول کشید. «طغیان ‌ببر» حدود هشت ماه. «موش کوچولو» حدود یک سال.

کدام داستان‌تان را بیش‌تر دوست دارید؟

نمی‌توانم پاسخی به این سؤال بدهم. برای این‌که کتاب‌هایم مثل بچه‌هایم هستند و همه را به یک اندازه دوست دارم.

ایده‌ی «به‌خاطر وین‌دیکسی» چگونه به ذهن‌تان رسید؟

آب‌وهوای مینه‌سوتا … آن‌جا هوا خیلی سرد بود و من می‌خواستم به فلوریدا، جایی که بزرگ شده بودم، برگردم. علاوه‌براین، دلم یک سگ می‌خواست که نمی‌توانستم داشته باشم. برای همین آن سگ را برای خودم خلق کردم و داستانش را نوشتم.

کدام بخش از این داستان را بیش‌تر دوست دارید؟

خیلی سخت است که یک بخش را انتخاب کنم، اما لحظه‌ای در انتهای داستان است که کشیش سخنرانی می‌کند و این لحظه عمیقاً در من تأثیر می‌گذارد. بنابراین، احتمالاً این بخش موردعلاقه‌ی من است.

کدام‌یک از شخصیت‌های «به‌خاطر وین‌دیکسی» را بیش‌تر دوست دارید؟

همه‌شان را دوست دارم. اما شخصیت موردعلاقه‌ام احتمالاً گلوریا دامپ خواهد بود. برای این‌که دوست دارم در حیات خلوت او بنشینم و درباره‌ی مشکلاتم حرف بزنم.

در این داستان، مادرِ اوپال او را ترک کرده است. والدین شما هم طلاق گرفته‌اند؟

بله، آن‌ها از هم جدا شده‌اند. وقتی شش ساله بودم، پدرم مرا ترک کرد.

می‌خواهید ادامه‌ی «به‌خاطر وین‌دیکسی» را بنویسید؟ آیا مادر اوپال برمی‌گردد؟

فکر نمی‌کنم مادر اوپال برگردد. آیا ادامه‌ی آن را خواهم نوشت؟ احتمالاً نه.

ایده‌ی «طغیان ببر» از کجا آمد؟

«طغیان ببر» از شخصیت راب شروع شد. من نمی‌دانستم که او چه می‌خواهد. فقط خودش را داشتم. سپس، مادرم به من تلفن زد و گفت که یک ببر از باغ‌وحش فرار کرده است. این همان چیزی بود که من نیاز داشتم. من فکر کردم؛ آن پسر منتظر یک ببر است.

بخش موردعلاقه‌تان در داستان «موش کوچولو» کدام است؟

فکر می‌کنم وقتی دسپرا پدرش را می‌بخشد.

قصد ندارید ادامه‌ی این داستان را بنویسید؟

خط پایانی در داستان «موش کوچولو» وجود داشت که ویراستارم مرا ترغیب کرد آن را به گونه‌ای بنویسم که امکان نوشتن ادامه‌ی داستان وجود داشته باشد. او می‌خواست مطمئن شود که ما در را باز می‌گذاریم و در هنوز باز است. امّا من هنوز ضرورتی را احساس نکرده‌ام که داستان را ادامه بدهم.

ایده‌ی نوشتن داستانی درباره‌ی یک خرگوشِ عروسکی چینی از کجا آمد؟

دوستی برای جشن کریسمس یک خرگوش زیبا به هدیه من داده بود. مدت زیادی از هدیه‌گرفتن خرگوش نمی‌گذشت که من تصویری واضح از او را در زیر آب، در اعماق دریا، دیدم که خرگوش گم‌شده و تنها بود.

مادربزرگ ابیلین، پلگرینا، با ادوارد مهربان نیست. مادربزرگ به او می‌گوید «تو مرا ناامید کردی؟» انتظار او از ادوارد چیست؟

ادوارد مخلوق پلگرنیا است و به همین دلیل انتظار او خیلی زیاد است. او می‌بیند که ادوارد در هر کار ساده و ممکن شکست می‌خورد. ادوارد برای دوست‌داشتن ابیلین خلق شده است. همان‌گونه که او دوستش دارد.

آیا برای نوشتن این داستان از کتاب دیگری الهام گرفتید؟

وقتی داستانِ ادوارد را می‌نوشتم به کتاب دیگری فکر نمی‌کردم. امّا به گذشته که نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم تحت‌تأثیر داستا‌ن‌های زیبا و قدرتمندی مانند پینوکیو، آلیس در سرزمین عجایب و … قرار گرفته‌ام. می‌توانم تأثیر این شاهکارها را در داستان کوچک خودم ببینم.

آیا در نوشتن داستان‌هایتان از دوران کودکی‌تان هم وام گرفته‌اید؟

هر چیزی که می‌نویسم به طریقی از دوران کودکی من تأثیر می‌پذیرد.

تعریف شما از جادو چیست؟ چه چیزی در زندگی شما اتفاق افتاده که جادویی یا غیرمنتظره است؟

فکر می‌کنم تعریف من از جادو بسیار نزدیک است به تعریفی که جادوگر در انتهای داستانِ «فیل شعبده‌باز» ارائه می‌دهد؛ جادو همیشه غیرممکن است. جادو با غیرممکن شروع می‌شود و با غیرممکن پایان می‌پذیرد و در بین این شروع و پایان نیز همه‌چیز غیرممکن است. این همان دلیلی است که باعث می‌شود یک چیز جادویی باشد. می‌توانم این را هم اضافه کنم که اگرچه جادو از شروع تا پایان غیرممکن است، اما آن به‌نوعی هم ممکن است. چه کسی می‌داند چگونه؟ ولی، غیرممکن به ممکن تبدیل می‌شود و این جادویی است. درباره‌ی بخش دوّم این سؤال، این‌که چه چیزی در زندگی من اتفاق افتاده که جادویی یا غیرمنتظره است، باید بگویم داستان‌گویی برای من مثل جادو است؛  هم ممکن است و هم غیرممکن. چیزی که  برای من و داستان‌هایم اتفاق می‌افتد. مردم آن‌ها را می‌خوانند، دوستشان دارند و مرا تشویق می‌کنند تا زندگی‌ام را برایشان تعریف کنم. خُب، صحبت درباره‌ی ناممکن‌، صحبت درباره‌ی چیزهای سحرآمیز است.

در «فیلِ شعبده‌باز» نیز یک شخصیّت حیوانی حضور دارد. این مضمون مشترک در همه‌ی رمان‌های شماست. چرا این‌بار فیل؟

فکر می‌کنم این‌طوری اتفاق افتاد. داستان برای من با یک شعبده‌باز شروع شد و این حقیقت که او می‌خواهد جادویی واقعی را ارائه دهد. بله، جادویی واقعی. شعبده‌باز قبل از من در لابی هتلی در نیویورک ظاهر شده بود. توی کیفم دفترچه یادداشتی داشتم که می‌خواستم آن را به کسی هدیه بدهم. وقتی ‌خواستم دفترم را برای نوشتن توصیفی از جادوگر از توی کیفم دربیاورم به‌طوراتفاقی، آن را بین دفترچه‌های دیگر دیدم؛ دفترچه یادداشتی با عکس یک فیل روی جلد آن.

آیا برای فضاسازی شهر بالتس (Baltese) از مکان خاصی الهام گرفتید؟

نه. اما بعد از این‌که داستان را نوشتم، فیلمی را دیدم که در بروژ (در بلژیک) اتفاق می‌افتاد و نمی‌توانستم درباره‌ی ماجرای فیلم تمرکز کنم. من بسیار متعجب بودم که چه‌قدر بروژ  با شهر بالتس شباهت دارد. شهری که من تصور کرده بودم.

در این داستان، پیشگو به پیتر می‌گوید «حقیقت همیشه درحال تغییر است.» چرا این جمله در داستان مهم است؟

فکر می‌کنم این جمله به نظرکلی‌ام، درباره‌ی این‌که غیرممکن ناگهان به ممکن تبدیل می‌شود، برمی‌گردد. ما باید برای لحظه‌هایی که هر چیزی می‌تواند تغییر کند آماده باشیم. فکر می‌کنم بچه‌ها در این امر نسبت به بزرگ‌ترها بهتر هستند و یا آن‌ها کم‌تر همه‌چیز را سیاه و سفید می‌بینند. همه‌ی ما، بچه‌ها و بزرگ‌ترها، باید به خاطر داشته باشیم که غیرممکن می‌تواند ممکن شود. این یکی از ارمغان‌های داستانِ من است.

وقتی این کتاب را می‌نوشتید چه حسی داشتید؟ ایمان یا ترس؟ وقتی شروع به نوشتن کردید آیا می‌دانستید در پایان چه اتفاقی می‌افتد؟

آه. وقتی می‌نوشتم مدام می‌ترسیدم و اصلاً نمی‌دانستم چگونه پیش خواهد رفت. من از مسیر خودم خارج شدم و اجازه دادم داستان به من بگوید که چگونه پیش خواهد رفت؟

موقع نوشتن آیا با داستان همراه می‌شوید و در آن حضور دارید؟ آیا شخصیت‌های داستانی را حس می‌کنید؟

کاملاً. احساسی که درباره‌ی شخصیت‌ها دارم این نیست که من آن‌ها را خلق کرده‌ام. بلکه آن‌ها واقعاً وجود دارند و من خوش‌شانسم که آن‌ها را پیدا کرده‌ام. آن‌ها برایم خیلی واقعی هستند.

آیا کسانی را که در دنیای واقعی می‌شناسید به شخصیت‌ داستانی تبدیل کرده‌اید؟

نه، هرگز. ولی از اسم‌های مردم واقعی که می‌شناسم استفاده می‌کنم. مثلاً «سویتی‌پای» اسم پرستار من در کودکی‌ام بود.

از کارتان راضی هستید؟

اصلاً راضی نیستم، اما به تلاش خودم ادامه می‌دهم.

موضوع کتاب‌هایتان متنوعند. آیا خودتان را مجبور کرده‌اید چنین تنوع وسیعی در خیال‌پردازی داشته باشید؟

هرگز خودم را مجبور نکردم. بسیار متحیرم که چه‌قدر خوش‌شانس بوده‌ام. زیرا خوش‌شانسی‌ست که توانسته‌ام شیوه‌های متفاوت داستا‌ن‌نویسی را تجربه کنم.

مهارت‌تان در نویسندگی را چگونه کسب کرده‌اید؟

با مشاهده‌ی جهان، و توجه‌کردن به مردم با نگاهی دقیق. و از خواندن. من بسیاری از ایده‌هایم را از نویسندگان دیگر می‌گیرم.

در کنار نوشتن سرگرمی دیگری هم دارید؟

خواندن را دوست دارم. نمی‌دانم سرگرمی محسوب می‌شود یا نه؟ خواندن و پیاده‌روی را دوست دارم.

همیشه از خواندن لذت می‌بُردید؟ حتی در کودکی؟

بله، بله، بله. من همیشه یک خواننده بودم. دوست دارم همه‌چیز را بخوانم.

کتاب موردعلاقه‌تان در کودکی چه بود؟

واتسون به بیرمنگهام برو ـ ۱۹۶۳، باغ مخفی، کارتونک شارلوت، موش و موتورسیکلت، پ‍ل‍ی‌ ب‍ه‌س‍وی‌ ت‍راب‍ی‍ت‍یا،  ریبسی، جزیره‌ی ابل و ….

چه پیشنهادی برای افزایش انگیزه‌ی خوانندگانِ کودک و نوجوان دارید؟ پیشنهادتان برای معلمان مدارس و والدین چیست؟

بهترین چیزی که می‌توانم به والدین و معلمان برای افزایش انگیزه‌ی کودکان و نوجوانان نسبت به خواندن بگویم این است که نباید خواندن کتاب به عنوان وظیفه تلقی شود. بلکه کتاب خواندن باید به عنوان یک هدیه پیشنهاد شود. من ناراحت می‌شوم وقتی می‌بینم والدین فرزندانشان را  مجبور می‌کنند که کتاب‌ بخوانند. فکر می‌کنم بهترین راه برای افزایش علاقه‌ی بچه‌ها به خواندن این است که آن‌ها بزرگ‌ترهایی را ببینند که برای لذتِ خودشان کتاب می‌خوانند.

می‌خواهید همیشه برای بچه‌ها بنویسید؟

من با نوشتن داستان کوتاه برای بزرگ‌ترها شروع کردم. بعد شغلی در انبار کتاب پیدا کردم و در جایی که من کار می‌کردم چیزی جز کتاب‌های کودک نبود. من شروع کردم به خواندن کتاب‌های کودک و فکر کردم می‌خواهم چیزی مانند این‌ها بنویسم. هنوز هم برای بزرگ‌ترها می‌نویسم، اما شدیداً احساس می‌کنم که یک داستان‌گو هستم و برایم فرقی ندارد که داستان را برای بزرگ‌ترها بگویم و یا برای بچه‌ها.

و امّا حرفِ  پایانی کیت دی‌کامیلو …

واقعاً احساس خوش‌بختی می‌کنم که می‌توانم برای آدم‌ها داستان بگویم و از همه‌ی کسانی که داستان‌هایم را می‌خوانند سپاس‌گزارم.

پی.‌نوشت)؛ این گفت‌وگو را الهام قیاسی ترجمه کرده و در روزنامه‌ی تهران امروز، شنبه پنجم شهریور، صفحه‌ی شانزده چاپ شده است منتها با حذف بخش‌هایی که با رنگِ خاکستری مشخص شده‌‌اند. گیرِ ارشادی هم در کار نبود و فقط به‌خاطر محدودیّت از نظر تعداد کلمات. من این وسط چی کاره‌ام؟ می‌توانم بگویم رسمن عاشق خانوم دی‌کامیلو شده‌ام. این‌که چرا و چگونه؟ بعدن برای‌تان تعریف می‌کنم. از سر همین عشق، اجازه گرفتم از صاحب‌ترجمه و گفت‌وگوی کامل را در چهار ستاره مانده به صبح آورده‌ام.