چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: از نیمه‌ی اسفند حرف از پیش‌وازِ بهار بود و بدرقه‌ی سالِ مار. هولدرلین گفت: «مریض نیستیم؟» گفتم «برای چی؟ این‌که برامون فرقی نمی‌کنه چه وقتی از ساله؟» گفت «آره. واسه من هر روز نوروزه، هیچ حس متفاوتی به روزای آخر و اول سال ندارم دیگه.» گفتم «منم. کلن خوش‌حالم.»

:: شب چهارشنبه‌سوری هم در خیابان‌های یزد می‌چرخیدیم، با الهه و ترنج. دو شب بود که آمده بودند خانه‌ی ما و همه‌چیز محشر شده بود. در فرودگاه، ترنج غریبی می‌کرد. بغلم نیامد و دلش نمی‌خواست سوار ماشین شود. الهه از قدرت مادری‌اش استفاده کرد و بچّه را بغل زد و نشست عقب. گریه‌ی ترنج درآمد، ولی با دالی‌بازی و کمی جیغ‌ و ویغ به خنده افتاد. وقتی رسیدیم به خانه، بهم گفت «خانوم» و خندیدیم. الهه گفت کلّی با بچّه تمرین کرده که بگوید رؤیا. گفت؟ نچ. بعد از دو،‌سه بار خانوم صداکردن، من شدم عمه‌اش و دیگر بی‌خیال نشد. الان، دلم می‌خواهد این‌جا باشد و صدایم کند عمه. بچّه‌ی ریزه‌میزه دوباره عاشقم کرده است. اصلن فکرش را هم نمی‌کردم. الهه را قبلن دیده بودم، یک‌بار و خیلی کم، در حدّ سلام و علیک. ترنج را هم از عکس‌هایش می‌شناختم، فقط همین. دو شب با ما بودند، ولی انگار عمری با هم بودیم. دچارِ سادگی و صمیمیتِ الهه و قند و نمکِ دخترک شده بودیم. وقتِ خداحافظی در فرودگاه، گریه‌ام گرفت. غافل‌گیر شده بودم. مدّت‌ها بود کسی را این همه زیاد دوست نداشتم و ده دقیقه مانده به ساعتِ ده آن شب، بهانه‌‌های عزیزم داشتند دور می‌شدند. بچّه تا جلوی گیت بغلم بود و جدا نمی‌شد ازم. در راه برگشتن به خانه، هولدرلین از حرف‌ها و حرکت‌های دخترک گفت و من، بیش‌تر گریه کردم. دلم می‌خواست ترنج توی بغلم بود و می‌گفت بادوم، بستنی، مگسی یا ازم می‌خواست راه برویم، بدویم یا روی پلّه بنشینیم. دلم می‌خواست الهه بود و برایش از توئیت‌های درفتِ توی سرم می‌گفتم، به قول هولدرلین. بعد از مدّت‌ها، کسی را داشتم که کنارم بود و حس می‌کردم می‌توانم به مهر و صبرش اطمینان کنم.

:: در خانه، دلم نمی‌آمد عروسک‌های پخش و پلا را جمع کنم و بگذارم روی کمد یا گل‌های مصنوعیِ زرد و بنفش را بچینم توی سبدهایشان. هولدرلین سرش را از پشت کتاب‌خانه بیرون آورد، به شیوه‌ی دخترک و گفت «سلام، خوبی؟» اشکم؟ دمِ مشکم بود دیگر. گریه کردم و نمی‌دانستم چرا این حالِ عجیب و قشنگ را دارم.

:: دیشب، سال نو را تحویل گرفتیم. دوّمین سفره‌ی هفت‌سین ما بود، بی گل و سبزه و ماهی. هولدرلین گفت «پاستیل ماهی بنداز توی ژله.» ژله‌ی آلوئه‌ورا درست کردم و دوتا پاستیلِ ماهیِ قرمز انداختم تویش و گذاشتیم روی میز. لباس نو نخریدیم و آجیل نداشتیم و کسی هم در یزد نبود تا به خانه‌اش برویم، برای عیددیدنی. پس خوش به حالیِ بیش‌تری کردیم و چندتا تلفن زدیم به پدرها و مادرها، برای تبریک و بعد، سیب و موز خوردیم و بادام، به یاد ترنج. دو، سه‌تا کلمپه هم مانده بود صدقه‌ سرِ الهه که با چای خوردیم. سیر و سیراب که شدیم، درباره‌ی روزهای خوب‌مان حرف زدیم، از شش سالِ قبل تا پارسال که همه‌ی روزهایش را با هم گذراندیم، خوب و جفت. فکری نداشتم. آخر، داریم خوش‌بختی را زندگی می‌کنیم، گیرم هنوز رنج‌ها و دردها و سختی‌ها در کمین‌اند تا ما را خفت‌ کنند و به زمین بزنند. ولی من می‌خواهم در سالِ تازه هم روی ابرهای سفیدِ همین آسمان راه بروم و آرام باشم و بی‌آشوب و ترس و دلهره. به قولِ آقای حافظ «فال فردا می‌زنم و امروز عشرت می‌کنم.»

:: اوّلین تصمیمِ کبرایم برای سالِ نود و سه این است که دوباره بخواهم دوستی کنم. الهه یادم آورد که می‌توانم دوست داشته باشم و اصلن، چرا این لذّت را از خودم دریغ کنم به‌خاطر گندی که دوستانِ سابق زده‌اند به دلم؟ به تعداد آدم‌های گه روی زمین، آدم‌های خوب و نازنین هم وجود دارند. وظیفه‌ام دوری از دسته‌ی اوّل و دوستی با دسته‌ی دوّم است، به امید صلح، شادی و آرامش.

* از فالِ حافظ نوروز ۹۳ با دخل و تصرّف.