چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دو هفته‌ی قبل، چهارشنبه. علی با پسرهایش آمده بودند تا اثاثِ سنگین را با وانت ببرند. قبل از این‌که تلفن بزنند و بگویند ساعت شش و نیم می‌رسند، من خزیده بودم روی تخت و داشتم از دردِ کمرم گریه می‌کردم، های‌های. به‌خاطر اختلال‌های هورمونی، اخلاقم گه‌مُرغی بود. هولدرلین خبر را که داد، جیغ زدم که نههههه. نمی‌توانستم فرار کنم و نمی‌خواستم بمانم. هنوز، یخچال را خالی نکرده بودیم، و کمد‌ها و کشو‌ها. کتاب‌ها را هم جمع نکرده بودیم از روی قفسه و باقیِ چیزها، همه پخش و پلا بودند. وسطِ ناله و گریه‌های من، علی و پسرهایش آمدند و یخچال و گاز و کمد و تخت و کتاب‌خانه و ماشین‌لباس‌شویی را بردند خانه‌ی نو. توی هم‌چین وضعیتّی بودم که پیامک رسید فردا، جشنِ یک‌سالگیِ اجرای برنامه‌ی «با من بخوان» در یزد برگزار می‌شود؛ بیا و ببین.

داخل پرانتز (می‌پرسید «با من بخوان» چیست؟ این برنامه، طرحی از مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان است که با شعارِ «همه‌‌ی کودکان حق دارند کتاب‌های باکیفیت بخوانند» و با هدفِ ترویج و توسعه‌ی کتاب‌خوانی برای بچّه‌ها و خانواده‌ها اجرا می‌شود. اگر توضیح بیش‌تر می‌خواهید، خوانک را دنبال کنید.)

خلاصه، شب شد. گازِ مجتمع که قطع شده بود، به خاطرِ بدهی. خانه سردِ سردِ سرد بود و دیگر تخت هم نداشتیم. خسته و کوفته بودیم و چاره‌ای نداشتیم غیر از این‌که شال و کلاه کرده و روی موکت بخوابیم. خدا نصیبِ گرگِ بیابان نکند! صبح روزِ بعد، وقتی بیدار شدیم، هر دو از درد مچاله و خیلی هم گرسنه بودیم. از میان اسباب و اثاثِ درهم‌برهم، چهارتا رخت و چارقد پیدا کردیم و پوشیدیم و ناشتا، راه افتادیم تا به مراسم برسیم. بله، ما این‌جور زن و شوهرِ اهلِ کتابی هستیم. مراسم ساعت نه و نیمِ صبح شروع می‌شد. خانوم قریشی‌نژاد گفته بود اگر زودتر بیایی بهتر است، بیش‌تر با هم آشنا می‌شویم. زودتر نرسیدیم، ولی دیر هم نکردیم. برنامه تقریباً به موقع شروع شد که گزارشِ کاملِ آن روز را می‌توانید این‌جا بخوانید.

نظرِ من؟ هدف از این مراسم، معرفیِ برنامه‌ی «با من بخوان» و ارائه‌ی گزارش از نتایجِ اجرای این طرح در محله‌ی حسن‌آباد مشیر بود. خُب، خانوم قریشی‌نژاد و دوستانِ هم‌کارش به هدف‌شان رسیدند. من فهمیدم که حسن‌آباد مشیر یکی از محله‌های محروم در یزد است. فهمیدم یک‌روزی، آقای خیّر ِ مدرسه‌سازی به نامِ مهندس گرامی، با خودش فکر کرد چه‌گونه می‌تواند بچّه‌ها و خانواده‌های ساکن در این محله را کتاب‌خوان کند و بعد، فکرش را با چندنفر در مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان در میان گذاشت. آن چندنفر پیشنهاد دادند که برنامه‌ی «با من بخوان» را برایشان اجرا کن. بعد هم خانوم قریشی‌نژاد را به او معرّفی کردند. مهندس گرامی گفت قبول. خانوم قریشی‌نژاد به چندتا مربیِ دواطلب آموزش داد و بعد، کارگاه‌های کتاب‌خوانی را برای گروه‌های سنّی مختلف، از پیش‌دبستانی تا دبیرستان، تشکیل داد. بروبچّه‌های حسن‌آبادی هم ثبت‌نام کردند و اوّل، از سر کنجکاوی و بعد، از روی میل و علاقه برنامه‌های کتاب‌خوانیِ خانوم قریشی‌نژاد و دوستان را دنبال کردند و کم‌کم، کلّی کتاب خواندند. امروز، آن‌ها یک کتاب‌خانه پُر از کتاب‌های باکیفیت دارند و علاوه‌بر خودشان، پدرها و مادرهایشان هم کتاب‌خوان شده‌اند.

به نظر من، بهتر بود پوستری/ اطلاعیه‌ای/ ‌نامه‌ای در سطح شهر توزیع می‌شد تا افرادِ بیش‌تری از این برنامه باخبر شوند. البته، خانوم قریشی‌نژاد گفتند که آدم‌های مهمِ شهر یزد (از استانداری تا شهرداری و غیره) را دعوت کرده بودند که همگی خیلی لطف داشتند و حضور به هم نرسانده بودند.

البته، انتقاد هم بکنم. بهتر بود مراسم این‌قدر طولااااااااااااااانی نبود و تکلیفِ برگزارکنندگانِ آن با مخاطب روشن بود. مخاطبِ این مراسم آدم‌بزرگ‌ها بودند. بااین‌حال، سالن پُر از بچّه بود. آن هم بیش‌تر بچّه‌های حسن‌آبادی. مجری برنامه هم برای مخاطب‌های کودک حرف می‌زد. خوب بود که فقط بچّه‌هایی که قرار بود نمایش اجرا کنند و یا کتاب بخوانند در سالن بودند. مجری حذف می‌شد و در عوض، امثالِ آن خانومِ مادرِ بچّه به ‌بغل، که از تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش در سالِ گذشته گفت، بیش‌تر حرف می‌زدند. این زن با لهجه‌ی خوش‌مزه‌اش عالی بود.

در پایان، خوب است اگر آدمِ پول‌دار می‌شناسید یا دوست و فامیلِ مدیر و رئیس و فلان و بیسار دارید، با او درباره‌ی «با من بخوان» حرف بزنید. اگر هم اهل کتاب و کار با کودکان هستید، چرا آستین بالا نمی‌زنید؟ با مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان تماس بگیرید و بگویید پایه‌اید.