چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بعد از مدّت‌های زیاد، رفته بودیم رونماییِ کتاب. کدام کتاب؟ کنسرو غول. قبلن درباره‌اش نوشته و گفته بودم که از داستانِ مهدی رجبی خوشم آمده است. آره. سه روزِ قبل بود. قرار بود علی سیدآبادی و آتوسا صالحی درباره‌ی کتاب حرف بزنند و خُب، وقتی رسیدیم خانوم صالحی داشت حرف می‌زد. جا برای نشستن نبود و صدا یواش بود و من … لازم نیست بگویم خوب نبودم. با آن مانتوی شلخته و شالِ آویزان، موهای سفید، لب‌های بی‌رنگ و چشم‌های بی‌حالم نمی‌توانستم حسِ دیگری داشته باشم. شاید اگر وقتِ دیگری بود خوش‌حالی می‌کردم که رفته‌ام فروش‌گاه کتاب افق … میدان انقلاب … تهران …، ولی آن‌روز حتا حفظِ آبرویم هم نمی‌آمد. می‌خواستم حواسم را پرتِ چیزهای دیگر کنم، ولی نمی‌توانستم. تاریخچه‌ی خوشبختی ترجمه‌ی خشایار دیهیمی را از روی میزِ کتاب‌های تازه‌ برداشتم و ورق زدم و بعد، ایوانِ منحصر به فرد + سفر فیل. که از توی یکی از قفسه‌ها پیدایش کردم و جدای ارادت‌ام به آقای ساراماگو، از طرح روی جلد کتاب خوشم آمد. به هولدرلین گفتم این دوتا را بخریم و دوربین را هم دادم دستش که عکس بگیرد. گرفت. توی دوتا عکس منم هستم. همان‌قدر بد به‌نظر می‌رسم که فکر می‌کنم بودم. از خودم توی این عکس‌ها بدم می‌آید. خودِ آشفته‌ی زشت‌حالِ اولِ تابستان‌ام. تیر با تهران شروع شد، ولی منِ محتاج به شادی غیرمنتظره گرفتار بلای یک‌هویی شده‌ام و سخت‌تر این است که بلد نیستم کنار بایستم و بگویم رها کن رئیس و زیادی ناراحت‌ام و اشکم دَمِ مشکم است و دلم می‌خواهد بروم بمیرم تا تمام شود همه‌چیز و خلاص شوم. امشب، عکس‌های ویترین کتاب افق را در فیس‌بوق دیدم و یادم آمد که حتّا ویترینِ آن‌جا را نگاه نکردم آن روز و از هولدرلین پرسیدم تو دیدی؟ گفت نچ و یادم آمد آن دو کتاب را هم نخریدم. این بود گزارش روزی که بعد از مدّت‌های زیاد، رفته بودیم رونماییِ کتاب.