فکرش را نمیکردم که بعد از داستانخوانی برای بچّههای هفت تا ده ساله، یکروزی هم برای پیرزنهای شصت تا هشتاد ساله داستان بخوانم. بهم گفته بودند داستانِ پیچیده انتخاب نکنم تا سالمندهایشان بفهمند چی به چیست. بعد هم توضیح دادند که بیشترشان سواد قرآنی دارند و تازه، حوصلهشان هم کم است و داستان باید خیلی کوتاه باشد. پرسیدم خودتان قبلاً برایشان چی میخواندید؟ گفتند: حکایتهای کتابِ «صلوات، کلید حل مشکلات» و گاهی هم روزنامه و این اواخر «داستان راستان».
کتابِ داستانِ کوتاه کم ندارم، ولی باور میکنید برای پیداکردن یک داستانِ سادهی معمولی که پُز روشنفکری نداشته باشد چه پدری ازم درآمد؟ از داوود غفارزادگان و سیامک گلشیری تا وودی آلن و فریبا وفی هر چی میخواندم به انتخابی نمیرسیدم که برای این گروه سنّی جذاب باشد. توی فیس.بوق به مهدیه پیام دادم و پرسیدم که آنها چه میکنند. مهدیه مسئول روابطعمومی یک خانهی سالمندان در تهران است. برایم نوشت که گاهی برنامهی کتابخوانی دارند و برای سالمندهایشان قصّههای شاهنامه و حکایتهای گلستان را میخوانند و حتّی بعضی از آنها داستانهای کودکان را هم دوست داشتهاند، ولی تا الان برایشان رُمان یا داستان کوتاه نخواندهاند. یعنی، آنها علاقهای نشان ندادهاند.
چند سالِ قبل، یکی از کتابهای «سوپ جوجه برای روح» را خوانده بودم. داستانهای کوتاهِ امیدبخشی که مثلاً درونمایهی روانشناسی دارند. یکچیزی شبیه آن سریالِ ترکیِ تلویزیون، «کلید اسرار». فکر کردم شاید توی آن کتاب بتوانم داستانِ بهدردبخوری پیدا کنم. کتاب را دانلود کردم و دوباره خواندم و خُب، فایدهای نداشت. من از داستانهای اینجوری خوشم نمیآید و حتّی وقتی خودم را میگذاشتم جای آن پیرزنهای مذهبی برایم هیچ لذّتی نداشت که بخواهم به چنین داستانی گوش کنم.
دیگر از پیداکردنِ داستان ناامید شده بودم که هولدرلین با پیشنهادی عالی از راه رسید و گفت: چرا یکی از داستانهای «آقاپری» را نمیخوانی؟ گفتم به. کتابِ «جمیله مُزدستان» را نخوانده بودم، ولی عقبهی خوبی داشت توی ذهنم. یادم بود که نمایشگاه کتابِ پارسال، همکارم را بعد از هشت سال دیدم که آمده بود دَمِ غرفهی نشر آموت. گفتم شما کجا، اینجا کجا آقای کمالی؟ گفت از شهرستان تلفن زدهاند که برو نمایشگاه کتاب و برایمان «آقاپری» بخر. بعد، چند جلد از این کتاب را برای فامیلهای اردکانیاش خرید. از همین خاطره نتیجه گرفتم که یحتمل یزدیها هم «آقاپری» را دوست خواهند داشت.
داستانهای خانومِ مُزدستان طرح سادهای دارند و دربارهی روزمرگیهای زندگیاند. مثلاً همین داستانِ «آقاپری»، دربارهی زنیست که شوهرِ تنپروری قسمتش میشود و بهناچار خودش همهی بارِ زندگی را به دوش میکشد و همهجور کاری میکند، از قصابی و حمّالی تا باربری و بنّایی. چند سالی میگذرد و این خانوم دیگر برای خودش مردی میشود. بعد، همسرِ بیچشم و رویش میگوید من دلم زنِ لطیف و ظریف میخواهد که اهلِ ناز و عشوه باشد و ….
وقتی داستان را برای زنهای پیرِ عزیزم میخواندم همگی سراپا گوش شده بودند. تعریف از خودم نباشد، ولی بخشی از جذابیتِ جلسه به خاطر من بود که خیلی خوب داستان میخوانم. حتّا اگر تپق بزنم و «رو تخمِ چشمام» را «رو تخمام» بخوانم و همگی بخندند!
به نظر من، اگر میخواهید برای کسی کتابی بخرید تا سرگرم شود و کمی بخندد، گوشهچشمی به «آقاپری» داشته باشید. کتاب را «نشر آموت» منتشر کرده و از سالِ نود تا الان، سهبار تجدیدچاپ شده است. دوازده داستان دارد و قیمتش هم هفت هزار تومان است.