چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی

دی‌شب، هیشکی برایم هیچی نخریده بود. تا ساعتِ دوازده‌ونیم مهمانی بودیم و فال گرفتیم و دست‌آخر، به جای آجیل و میوه با گالنِ بنزین از خانه‌ی میزبان درآمدیم. هولدرلین سر بطریِ نوشابه را برید و ازش قیف ساخت و بعد، بنزین را خالی کرد توی باک. شانس آوردیم دیگر تقریبن رسیده بودیم نزدیکِ خانه‌ی میزبان که ماشین بنزین تمام کرد. وگرنه من با آن چکمه‌های چرمِ پاشنه ده‌سانتی می‌توانستم شبِ آن خیابانِ سیاه را پیاده گز کنم؟ نچ. خلاصه، برگشتیم خانه و هولدرلین گفت «حیف شد! می‌خواستم برویم کافه و شیکِ شکلات سفارش بدهیم به یادِ آن روزها.» شش سالِ قبل، شب یلدا بهانه شد تا با هم رفیق شویم. بوسش کردم و گفتم «عیبی ندارد.» بعد، یادِ تهرانِ همه‌ی آن پنج سال کردیم؛ خیابان‌ ولی‌عصر و پارک ساعی، میدان انقلاب و سینما بهمن، کافه پاپا و پارک لاله. مشخصن، دست گذاشته بودیم روی خاطره‌ی یک روزِ سردِ برفی که در خیابان ۱۶ آذر بودیم، پیاده و سرمازده. هارهار خندیدیم که آره. چه خر بودیم و الان، توی زمستانِ چُسکی یزد چه‌قدر ادا و اطوار داریم. هنوزم هولدرلین بهترترترین دوستم است و باورم نمی‌شود با هم باشیم، زیر یک سقف. شب‌هایی هست که فکر می‌کنم تا صبح همه‌چیز تمام می‌شود و دوباره برمی‌گردم کرج، مثلِ ششمِ وسطِ آن تابستان. به خودم که فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد. الان که دارم می‌نویسم هم گریه می‌کنم. دلم می‌خواهد شانه‌هایم را محکم بگیرم، خودم را تکان بدهم و بگویم «تمام شد» و باور کنم دیگر کابوسی نیست و بعد، خودم را بغل کنم و باور کنم این زندگیِ من است.

پی‌.نوشت)؛ نمی‌شود که من این حرف‌ها را بنویسم و یادِ تو نباشم.