“گرنیکا (لینک به ویکیپدیا) نام تابلوی تن به مهاجرت سپردۀ پیکاسوست؛ تابلویی که پیکاسو از آنِ اسپانیا میدانستش. اگر رهایی را باز مییافت. زندگی سیما، قهرمان رمان گرنیکا، بیشباهت به سرنوشت تابلوی گرنیکا نیست. تابلویی در مذمّت جنگ، اما برخاسته از جنگ و الهام گرفته از سرنوشت شهری که نخستین شهر یکپارچه بمباران شدۀ تاریخ است. سیما نمیداند آنچه پیش رو دارد دروغ است. رؤیاست. خیال است یا داستانی است جانشین دروغ، رؤیا، خیال یا داستانی دیگر. چنین سرنوشتی چه میتواند باشد جز عشق؟ و باز تسلط بر چنین سرنوشتی چه راهی میتواند داشته باشد جز بازیافتن رهایی؟”*
در پشت جلدِ کتاب، اینطوری* نوشته شده است. امّا، آیا واقعاً بعد از خواندنِ گرنیکا چنین برداشتی در ذهن خواننده شکل میگیرد؟ من میگویم نه! به نظر من، اگر چنین قصد و منظوری دارد داستانِ خانوم توانگر، ایشان میبایست این همه را طوری در لایههای پنهانی به خوردِ مخاطب میداد که لازم نباشد اینچنین توضیح دادنِ علنی که خواننده به زور! شیرفهمِ اصلِ اصلیِ داستان بشود!
گرنیکا یک رُمان کوتاه است با ۹ بخش فرعیتر که بعضاً عناوینِ ناجالبی دارند؛ مثل دوستان مکاتبهای، خانه، چرا نامه مینویسید؟، داری اعصابم را خرد میکنی، یار کاغذی، خودت نیستی، تلفن تو را میخواهد، داری بیرونم میکنی؟ و سرزمین دیگران.
این رُمان دربارۀ سیما، دانشجوی زبان انگلیسیِ ساکن در شیراز است که نامه مینویسد به نویسندهای در تهران و در این میان، بارقههایی از عشق در زندگی دختر پیدا میشود. در این بستر یکسری شخصیّتهای دیگر با زندگیهای دیگر نیز حضور دارند که مربوط و نامربوط هستند به سیما.
با توجّه به تجربۀ عشق و یار کاغذی در نوجوانی خودم، این داستان را دور از واقع میبینم. در من که همذاتپنداری خاصی حاصل نیامد با وجود چنین تجربهای. البته، وقتی که از مشخصات (لینک به ویکیپدیا) نویسندۀ اثر باخبر شدم که بیشباهت نیست به خصوصیاتِ سیمای رُمانِ گرنیکا با خودم گفتم شاید خانوم توانگر نیز برای نوشتن داستانشان از تجربهای یا ماجرایی واقعی الهام گرفتهاند و شخصیّتی چون سیما هم وجود خارجی دارد لابُد! حتّا اگر خوشامدِ من نباشد و اینقدر غیرجذّاب و نادوستداشتنی.
منتها، دربارۀ جایزۀ کتاب مهرگان!!! عاجزاً خواهشمندم مسئولانِ امر ادبیات در فقرۀ معیارهای سنجش و انتخاب رُمان و کتاب برگزیده تجدیدنظر کنند! گرنیکا رُمان بدی نیست. دست بالایش این است که یک داستان معمولی است. همین. جایزه که میدهید به کتابی و بعد، کلّی بهبه و چهچه راه میاندازید پشت بندِ انتشار داستان، نمیگویید آدم کتاب را میخرد، میخواند، داستان چنگی به دل نمیزند. بعد میبیند یکصدم آن تحسین و تمجید هم واقعی نبوده و کلّی احساس غبن میکند خواننده! یکطوری که اوّلین عکسالعملاش بعد از تمام شدن کتاب این است که نگاه کند به پشت جلد کتاب، ببیند چقدر ضرر کرده بابت خریدن چنین کتابی! (برای من چنین حالتی پیش آمد متأسفانه!)
گرنیکا، از آن کتابهایی نیست که شما بتوانید از لابهلای حرف و گفتِ داستان، جمله بیرون بکشید برای نوشتن گوشۀ دفتر و یا به خاطر سپردن. منتها، من به چندین جمله اشاره میکنم که میشد بهتر نوشت آنها را و با دقت و ظرافت بیشتری؛
:: سیما سیروس را برای اوّلین بار میدید. ص ۲۵
:: کتاب سرگرمکنندهای بود اما خیلی مرا به فکر فرو نبرد. از عشق در آن خبری نبود. ص ۵۲
:: ترس از معمولی از آب درآمدنش ص ۶۱
:: با صورت کج متبسم داشت تماشایش میکرد. ص ۸۶
:: سیما گردن کشید تا شاید صورتش را ببیند، اما بیفایده. ص ۸۶
:: کنار اجاق برای پیتزا سوسیس و فلفل سبز و قارچ خرد میکرد. ص ۱۰۱
:: سیما، روی زمین. کنار رختخواب سونیا نشست. ص ۱۰۲
:: بین اسباببازیها، در کمد، نویِ نو افتاده بود و پسر باش بازی نمیکرد. تا این که یک شب که پسر اسباببازی موقع خوابش را گم کرده بود، مادرش، خرگوش مخملی را توی بغل او انداخت. ص ۱۰۳
:: داشت گلوله گلوله اشک میریخت، یکی از گلولهها تبدیل به گلی شد و از توی گل هم یک پری بیرون آمد. ص ۱۰۴
:: یکیشان خالهای قهوهای داشت و عین خرگوشی بود که زمانی باش توی تخت میخوابید.** ص ۱۰۴
:: لباسهایش، بیحوصله، بر چوبتختی سیما آویزان بود. ص ۱۰۹
:: طهماسب پایدار برایش راه را باز کرد. ص ۱۱۶
گاهی، همین نکتههای جزئی کوچک، خاطر خواننده را اذیّت میکند؛ مثلن همین استفاده از “باش” به جای ” با او “در میانۀ دیالوگی** که خیال نمیکنم عامیانه نوشته شده باشد!
گرنیکا
نوشتۀ فرشته توانگر (لینک به وبلاگ) تهران؛ انتشارات ققنوس. ۱۳۸۳، ۱۲۷ صفحه، قیمت ۱۰۰۰ تومان