چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آقا، من از فیلمِ برنده‌ی تندیس بهترین تدوین … بهترین کارگردانی فیلم اول … بهترین فیلم‌برداری … فیلم منتخب جشنواره‌های فیلم هنر فیلمبرداری، جشنواره‌ی فیلم مونترال و ورشو … خوشم نیامده است. «بغض» را می‌گویم و به نظرم، حتّی فحش است که روی بسته‌بندیِ دی‌وی‌دی‌اش نوشته باشند «فیلم دهه شصتی‌ها ….» و من، دهه شصتی باشم!

فیلم دو روایت دارد؛ یکی ماجرای حامد و ژاله که خودشان را به آب و آتش می‌زنند تا پول جور کنند و بروند هلند. حالا کجایند؟ استانبول. این دختر و پسرِ عاشق دست به هر خلافی می‌زنند تا بروند. فقط بروند.
روایت دوّم هم ماجرای آشنایی، دوستی و عشق و عاشقیِ این‌هاست که توی ذهنِ حامد برمی‌گردیم به گذشته و می‌بینیم همه‌چیز چه‌قدر مسخره شروع شده و مسخره‌تر ادامه پیدا کرده و درنهایت، همه‌چیز به مسخره‌ترین حالتِ ممکن تمام می‌شود و دِ اِند.

این‌ور آن‌ور خواندم که نامِ فیلم «اتاق ممنوع» بوده و بنابر ملاحظات شده «بغض» و دراصل، ماجرا در ایران اتفاق می‌افتد. منتهی، مگر می‌شود؟ مگر می‌شود جوانان در مملکت گل و بلبل این‌جورِ ناجور باشند؟ برای همین، آقای نویسنده/کارگردان آمده سانسور را دور زده و قصّه‌اش را در ترکیه تعریف کرده است. خودش هم گفته اگر امکان داشت دلش می‌خواسته فیلم را در تهران بسازد تا مثلن سرگشتگی و ناآرامی و آشوبِ درونیِ هم‌نسل‌های خودش، یعنی دهه‌ی شصتی‌ها، را نشان بدهد که به نظر من، خراب کرده و یک فیلمِ کلیشه‌ای کسالت‌بار ساخته که بعد از تماشایش به خودم می‌گفتم که چی لعنتی. که چی.

در پایان، یاد و خاطره‌ی Head-On  را عزیز و گرامی می‌دارم. دختر و پسرِ عاشق و معتاد دارد و استانبولش هم بهتر‌تر است از آن‌چه که در «بغض» می‌بینیم. تازه، آن سرگشتگی و فلان و بیسارِ موردنظر ِ آقای نام‌برده را من با این فیلم بیش‌تر حس کردم.