چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بهانه پیدا کردم، کمی بروم روی منبر و سخنرانی کنم برایتان. بسم الله.

من هنوز ازدواج نکرده‌ام و هنوز با هیچ مردی زیر هیچ سقفی زندگی مشترک نداشته‌ام! من همیشه‌ی عمرم زیر سقف خانه‌مان بوده‌ام با پدرم و مادرم و خواهرم و برادرانم. ولی، تاجایی که هنوز حافظه‌ام یاری می‌کند همیشه از حق‌ام دفاع کرده‌ام! برای همین است که والدین‌ام معتقدند من از همان طفولیّت‌ام  بچه‌پررو بوده‌ام!!!

متأسفانه در مملکتِ گل و بلبلِ ما، کمتر پیش می‌آید که حقِ تو را بهت بدهند بدون منّت و دوندگی و درگیری … ووو … فرقی هم نمی‌کند هنوز دختر بابایت باشی یا زنِ شوهرت. فرهنگ و دین و عرف … ووو … اینهای ما یکجور حصار و حبس و حدود را می‌پسندد برای جماعت نسوان که پیشینه‌اش هم تاریخی است. پس، خیلی طبیعی است که حرکت‌های زنانه‌ در ایران به جایی نمی‌رسد حالا تحصنِ بی‌شعار باشد یا انقلاب‌های کفن‌پوشی یا هر چی! تا وقتی عده‌ای در آن صدر دولت خیال می‌کنند مالک تام‌الاختیار ذهن و بدن و فکر و تن‌پوش ما هستند، ما همین‌طوری هی باید حرکت کنیم و هی سرکوب بشویم! ولی، به نظر من نباید متوقف بشویم. خب، واضح و مبرهن است که درافتادن با چنین مسئله‌ای که قدمت‌ دارد و از فرهنگ و مذهب … ووو … ما ریشه می‌گیرد خیلی کار سختی است. این‌طوری نیست که آدم فکر کند امروز تصمیم می‌گیرد بر روی فکر و نظرش ایستادگی کند تا حق‌اش را بگیرد و فردا، همه‌چی به خیر و خوشی تمام بشود! تو از وقتی که اوّلین جرقه‌ی چنین خبطی به ذهن‌ات می‌افتد هی باید تاوان بدهی. هی باید تاوان بدهی تا بتوانی کم‌ترین حقوق عادی و طبیعی‌ات را داشته باشی یا دست‌کم، بتوانی خودت باشی.

مثلاً من، یک خانواده‌ی سنتی دارم با ذهنی بسته و فکری کهنه که خیلی هم چشم‌شان به دهانِ حرفِ فامیل است. (حالا نه به این شدت! D: ولی در همین مایه‌ها! P:) حساب‌اش را بکنید وقتی من می‌خواستم بروم هنرستان که حسابداری بخوانم، خانواده‌ام مسئله‌ای نداشتند. منتها، یک عده از فامیلِ عزیزِ ما، شب به شب مهمان می‌شدند خانه‌مان تا بلکه جلوی چنین فاجعه‌ای را بگیرند. می‌پرسید کدام فاجعه؟ همین فاجعه‌ای که ممکن است در آینده رخ بدهد برای دختری که می‌رود حسابداری بخواند! یعنی چی؟ توی دختر می‌روی حسابداری بخوانی، پس‌فردا بروی یک‌جایی کار کنی عینهو بانک که علاوه بر هم‌کار مرد، کلّی هم ارباب‌رجوع مرد داشته باشی؟! بعد خیال می‌کنید چه اتفاقی می‌افتاد؟ هی صبح تا شب، شب تا صبحی نبود که بابایم روضه نخواند برایم که دختر بیا برو دبیرستان، یک‌رشته‌ای را بخوان که ته‌اش بشوی معلم! این‌طوری خودت راحت‌تری! ما هم خیره‌سر! همان را می‌کردیم که خود صلاح می‌دیدیم! حالا نه به این سادگی که دارم می‌نویسم! خیلی زحمت کشیدم. خیلی انرژی گذاشتم. خیلی حرف زدم و خیلی دلیل و آیه آوردم تا کم‌کم پدرم و مادرم را شستشوی مغزی دادم! حالا نه اینکه الان شده باشند اِند روشن‌فکری ولی، نسبت به سن و سالِ ایشان و آن فامیلِ به شدّتِ …!!! پیشرفت‌شان قابل تقدیر است در حد سیمرغ و نخل طلا! من که خیلی ازشان راضی‌ام. گیرم، جان من بالا آمده باشد در این پروسه‌ی فرهنگ‌سازی ولی خب، ته‌اش رضایت‌بخش بود. حالا من خیلی از محدودیت‌های دخترانِ دیگر را ندارم و خودم اینقدر اختیار دارم که برای زندگی‌ام تصمیم بگیرم و اینقدر روی من حساب می‌کنند که گاهی روندِ زندگی‌شان را هم طبق نظر من تغییر می‌دهند!

حالا کلانِ جامعه را بی‌خیال، من فامیلِ خودمان را مثال می‌زنم؛ هیچ دخترعمو، دخترخاله، دختر دایی یا دختر عمه‌ای را ندیده‌ام که ذرّه‌ای تلاش کند تا یک‌جور دیگری زندگی کند فارغ از نقشِ سنتّی تحمیلی‌اش. همگی ترجیح می‌دهند از آن دوگوله‌شان کار نکشند و هی مطابقِ سلیقه‌ی خانواده و فامیل رفتار کنند تا دختر بدی نباشند! گور خودشان و آرزوهای‌شان که شاید هم دل‌شان بخواهد بروند دانشگاه یا سرکار یا … تازه، آن معدودی هم که از دانشگاه سر در می‌آورند انگاری قسم خورده‌اند آکبند بیایند و آکبند فارغ‌التحصیل بشوند. همان که خانوم آینه‌های ناگهان می‌گوید دریغ از ذرّه‌ای تغییر در طرز تفکر و رویکرد زندگی‌شان. بیشتر دوست دارند دختر خوبی، زن خوبی، عروس خوبی … باشند و بوی قورمه‌سبزی بدهند و در جمع حرف نزنند و اظهارنظر نکنند و به فکر شغل و تحصیل نباشند و …. کلهبرگ یک نظریه‌ی اخلاقی دارد که می‌گوید این‌جور افراد که با جمع هم‌نوایی نشان می‌دهند تا از عدم تأیید دیگران در امان بمانند یعنی دارند در سطح بچه‌های زیر هفت‌سال یا همان حدودِ سنی رفتار می‌کنند.

ببینید! من می‌فهمم ساز مخالف ‌زدن سخت است. پیامدهای ناخوبِ زیادی هم دارد. باید خیلی دل داشته باشی با قدرت تا بتوانی تحمل کنی و مقاوم باشی تا اوضاع کمی مساعد و باب میل‌‌ات بشود. ولی، ناممکن نیست. حالا نباید از همان دَم یکهو ملّت و دولتِ ایران را دگرگون کرد که! داستان‌اش معروف است؛ آدم باید از خودش شروع کند و بعد آماس آماس. مثلاً نفر دوّم می‌شود خانواده‌ات، سوّم نوبت دوست‌هایت است و … همین‌طوری یواش یواش! این مدهای روشن‌فکری و جوهای فمنیستی هم بی‌خود هستند با چنین فرهنگِ خون و ریشه‌داری که ما داریم! ایران که تهران نیست فقط! هنوزم آن عدّه از زنان ایرانی در عشیره‌های جنوب کشور یا ترکمن‌صحرا و کردستان و لرستان خیلی حق‌های معمولی و پیش‌پاافتاده‌ی ما را ندارند که مثلاً زن حق ندارد قبل از شوهرش غذا بخورد یا اگر با مردِ غریبه‌ای هم‌کلام شود در حد سلام و علیکِ عادی، حکم‌اش تیرباران است توسط برادرهایش و پسرعموهایش که اختیاردارش هستند و یا … چه می‌دانم از این بدبختی‌ها که خیلی زیاد است در مرز و بوم ما! اصلاً مگر همین فامیلِ خودمان نیست که خیال می‌کنند دختر باید در شانزده‌سالگی عقد کند و بعد از دیپلم هم عروسی! که کلهم فلسفه‌ی زندگی‌اش هیچ نیست مگر شوهرداری و بچه‌داری و خانه‌داری! تازه در نیمچه کلان‌شهر هم زندگی می‌کنند ناسلامتی! آدم اگر بنیان‌گذار حرکتی هم می‌شود باید این پی و بُن‌های فرهنگی‌اش را بشناسد و حساب‌شده عمل کند! نمی‌بینید پسران شهرستانی و خانواده‌هایشان چقدر هول و هراس دارند از دخترانِ تهرانی؟ هی سفارش می‌کنند بهشان که حواس‌شان باشد گولِ این گرگ‌های چارقد به سر را نخورند! واسه‌ی چی؟ من فکر می‌کنم برای این است که ما بلد نبوده‌ایم هدف خودمان را توضیح بدهیم و شفاف بگوییم که منظورمان از این حقوق مساوی و آزادی و برابری چیست؟ قرارمان به دشمنی که نیست. هست؟ می‌خواهیم هفت‌تیر به دست، نسل مرد جماعت را ریشه‌کن کنیم خدای‌نکرده؟ نمی‌خواهیم که! دست‌کم، من چنین قصدی ندارم ابداً! مردها را دوست می‌دارم زیاااااد! حرف‌ام فقط این است که بالاغیرتن! خودمان حواس‌مان به خودمان باشد که در سطح‌مانده نباشیم! که جمهوری اسلامی ذوق نکند بابت آمار کتاب‌خوانی‌مان! به نظر من، همگی‌شان با دُم‌شان گردو می‌شکستند وقتِ خواندنِ این آمار! شما بهشان حق نمی‌دهید یعنی؟ خب، این آمار نشان می‌دهد اکثریّت زنان هنوزم پی عشق و عاشق‌بازی هستند و همذات‌پنداری می‌کنند با شخصیّت‌های ناکام رُمان‌های عامه‌پسند و در خلسه‌ی حاصل از مدیتیشن و مراقبه و مانتراهای اوشو و دیگران، فراموشی را تمرین می‌کنند. چی از این بهتر؟ سارای کوانتومی می‌گوید وضعیّت مردها هم تعریفی ندارد! حق با اوست. خب، مگر نشنیده‌اید مرد از دامن زن به معراج می‌رود. زن‌اش کو که مردش کجا باشد؟ نمی‌بینید نامردی با چه سرعت روزافزونی دارد رشد می‌کند در خراب‌آبادِ ایران. بعدش هم، به قولِ آن کتابچه‌ی معتادان گمنام ما فقط مسئول بهبودی خود هستیم. درباره‌ی در سطح‌ماندگی مردها ما رو سَنَه؟ اینجا ته سخنرانی‌ام است. محمدی‌هاش، صلوات.

۱۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. پرژین در 08/08/05 گفت:

    سلام. وبلاگ قشنگی داری. مدت زیادی می‌خونمش. به نثرت حسودیم میشه. قشنگ می‌نویسی. همیشه فکر می‌کنم لابد تندتند هم حرف می‌زنی. خوشحالم از دانش و اطلاعاتت. حداقل از من خیلی سرتری. به ظلمی که به زنان ایران می‌ره اشاره کرده بودی از کردستان اسم برده بودی خواستم بگم زنان کرد وضعشون اینقدرهام بدنیست. خیلی از آزادی‌های شما رو ما درسطح بازتری داریم. فرهنگ کردها یک فرهنگ بازه که با عشیره‌های جنوب قابل مقایسه نیست. می‌گی نه بیا سنندج در خدمتتون باشم. در پناه حق.


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    سلام. ممنونم بابت لطف‌تون. تندتند حرف می‌زنم. خیلی. این چه حرفیه. ظلم نه در این حد که شما می‌گین! درسته اصلاً قابل مقایسه نیست با عشیره‌های جنوب. سنندجی‌ها و بیشتر، هم‌وطنان اهل سنت، فکر باز و روشنی دارن تا جایی کهمن برخورد داشتم. هم‌دانشکده‌ای های کردِ زیادی داشتم. بر اون اساس حرف زدم. مثلن دوستای من در کامیاران یا مهاباد همچین زیادم آزادی ندارند. البته در یه زمینه‌هایی خیلی هم بازن. درباره‌ی سنندج هم کلی دوست دارم یه بار سفر کنم به اونجا. شنیدم خیلی دیدنی‌یه و زیباست. ان‌شاء‌الله قسمت بشه. خدانگهدارتان باشه رفیق

  2. نگ نوج در 08/08/05 گفت:

    راستش من فکر می‌کنم اتفاقن دخترهای تهرانی خیلی محدودتر هستن چون خانواده‌های تهرانی خیلی مذهبی‌تر و سنتی‌تر هستن. اینو از روی مشاهدات محدود خودم می‌گم البته. شاید درست نباشه.


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    در مواردی حرف شما درسته. نمی‌دونم شایدم شما دیده باشین دخترایی رو که خیلی ساده و با مقنعه و مانتوی معمولی از خونه‌شون در می‌آن و بعد توی یه توالت عمومی، تغییر ماهیت می‌دن به شکلی که اصلاً قابل شناسایی نیستن! بس که آرایش می‌کنن و با شال جدید و مانتوی کوتاه‌شون به یه آدم دیگه‌ای تبدیل می‌شن. خب، این به دلیل همون محدودیته! همون نگرش سنتی در خانواده‌های تهرانی که باعث تضاد شدید شخصیتی می‌شه به نظرم. چون جو غالب تهران همچین تیپی رو نمی‌پسنده و تحویل نمی‌گیره. واسه همینه که توی کیف بیشتر دخترا یه دست لباس دیگه هم پیدا می‌شه عمدتن.

  3. کارگر در 08/08/05 گفت:

    به جان شما نباشد به جان خودم هم نه به جان آ، جورج بوش نفرین شده کلی با مطلبتان حال کردیم انگار که خودمان رفتیم یک جای دیگر پست گذاشتیم… والا!!

  4. علی میخی در 08/08/05 گفت:

    من رسما کم آوردم-نوشته هاتون رو از "گوگل ریدر" پیگیری می کردم. …چه قدر شما مطلب می نویسین…گاهی سه تا پست!! من کم آوردم. چند ساعت در روز پشت کامپیوتر می نشینید؟

  5. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    ببین تو در کل بچه پررویی دیگه بحث نکن

  6. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    میدم بزنن له‌ت کنن زردآلو

  7. سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:

    هی دوست دارم پای صحبتت بشیم.
    اینم می گم که مغرور نشی: آخه از بچه پرو ها خوشم میاد
    دعوتت کنم یه روز ناهار میاین در خدمتتون باشیم؟


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    با کمال میل سارا جونم. من می‌آم حالا نه برای ناهارا! من عمرن غذا‌بخور نیستم ولی منو دعوت کن یه مجلس روضه داشته باشیم با هم. حال می‌ده، فاز هم.

  8. مژده در 08/08/05 گفت:

    سلام حرف دل خیلی ها رو نوشتی
    منم حسابداری هستم اما نمیدونم چرا خانواده بیشتر دوست داشتن برم این رشته بر عکس خونواده شما
    خب شاید خونواده من به درامد حسابداری بیشتر فکر میکنند تا حرف مردم
    من جنوبی هستم یکی از شهرای استان بوشهر.
    بای

  9. niki در 08/08/05 گفت:

    salam bache poro aziz
    eino tebghe vazife ke dar khodam ehsas mikonam minevisam man
    bache hsarestan hastam ye khanevade sonati ke hamash az aberoshon tars dashtand albateh ba kar ya daneshgah raftan man be shedat khanevade tu mokhalef nabodand ama khob man ham majaraha dashtam familemon rasman pedare man ro dar ovordand babate har kar sahihy ke az nazar ona ghalat bod taze einam malome ke khaili az karhaye dorost az nazar har kas gahan natije matlobi nadare begzarim ama hamin famil
    hala man shodam barashon shakhse zendegi har kari mikonam mishnvam farad navehashon ro ferestadan hamon karo bokonand akhe dokhtaraye khodeshono onghad zod shohar dadand ke bachehaye ona ghad man shodand age be kari eiman dari ek doroste va mofagha mishi anjamesh bede ein adama na barat ab mishand na non omidvaram movafagh beshi

  10. ... در 08/08/05 گفت:

    ….

  11. ماجراهای من و راجرز (3) « چهار ستاره مانده به صبح در 08/09/28 گفت:

    […] دیگران. البته، من هم عاطل (؟) و باطل ننشسته بودم و به نوبه‌ی خودم مشغولِ سنّت‌شکنی و فرهنگ‌سازی در گسترده‌ی حدود خودم […]

  1. 1 بازتاب

  2. سپتامبر 28, 2008: ماجراهای من و راجرز (3) « چهار ستاره مانده به صبح

دیدگاه خود را ارسال کنید