«لابُد حالا تو هم مثل من چنان گرفتاری که نمیتوانی سرت را بخارانی. نانات را بستهاند به بال سیمرغ و آبات را گذاشتهاند زیر یک سنگ هزار خرواری. یک خیابان برایت خیلی آشناست که روزی دو دفعه تا شش دفعه آن را میبینی. از پشت شیشهی اتوبوس خدادبار تابلو مغازههاش را خواندهای و باز هم میخوانی. به ساختمانهای ده پانزده طبقهاش نگاه میکنی و اگر حوصله داشته باشی، توی دلات فحش میدهی. یک زندانی بیزنجیر، میان دیوارهای بلند و پنجرههای غریبه و زیر شلاق نعرههای تمدن. اگر یکبار هم بخواهی یک آهنگ بشنوی، مثل یک زمزمه وسط بوقها و زوزهی موتورها گم میشود و تو باید همهی وجودت گوش باشد تا بتوانی سوایش کنی و نگهش داری.
میگویند تمدن فاصلهها را آنقدر نزدیک کرده که چشمات را ببندی و باز کنی از چین و ماچین هم رد شدهای. آدم هر چیز را که شنید نباید فوراً باور کند. من حتّا شنیدهام که تا چند وقت دیگر آدم پا به کرهی ماه هم میگذارد. امّا تا من و تو حس نکنیم همهی اینها حرف است. الان چند سال است که میخواهم اقلاً یک هفته پایم را از این شهر خراب شده بیرون بگذارم، نمیشود. اگر قدیمها بود و آدم زندگی داشت تا حالا چند سفر با الاغ رفته بودم سمرقند و برگشته بودم.
سفر چیز خوبیست؛ آدم را عوض میکند. خیلی چیزها هم به او یاد میدهد. دنیا بزرگ است و ما مثل همه پا داریم و چشم. باید گشت. باید دیدنیها را دید و مُرد. امّا افسوس. هرچه بود همان بچّگی بود و تمام شد. باز خدا بابا را به سلامت بدارد که هر چند وقت یکبار ما را دربهدر میکرد و از این شهر به آن شهر میکشید و ما اقلاً گوشهی تازهای از این دنیای کهنه را میدیدیم.»*
* از سری کتابهای کیلویی؛ غصّهای و قصّهای (مجموعه داستان)، نوشتهی محمود کیانوش {اینجا، اینجا، اینجا}، سازمان کتابهای پرنده آبی، چاپ اوّل ۱۳۴۴، ۵۰۰۰ نسخه، ۱۶۸ صفحه، قیمت ۲۵ ریال! + دانلود فایل pdf یکی از داستانهای کتاب {اینجا} و {goodreads}
n a m n a m در 09/04/10 گفت:
قلمش قوی هست
حال کردم