چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«مشکل همینه. همه دل‌شون می‌خواد یه احساس درست، یه آدم درست واسه‌ی خودشون داشته باشند. یه جایی که مثل خونه‌ت، مثل شهری که توش زندگی می‌کنی باشه. هیچ‌کس از تنها موندن خوشش نمی‌آد. اما به محض این‌که به‌هم نزدیک می‌شیم، همه‌ی چیزهایی که یه روزی قند تو دل‌مون آب می‌کرد، می‌شه یه چیزی که دیگه بودش فرقی نمی‌کنه و نبودنش مثل گم کردن یه کلید، یه کتاب، یه چیزی که باید باشه. حالتو به‌هم می‌زنه.»

امیرحسین یزدان‌بُد

دیدگاه خود را ارسال کنید