اینکه از آرزوهای بزرگت دست میکشی
اینکه میافتی روی بالش
اینکه حتی تو خوابم دیگه نیکبختی سراغت رو نمیگیره
اینکه نمیتونی از ته دل به من بگی عزیزم…
که دیگه نمیتونی
دیگه نمیگی
حسین نوروزی
از پریشب، تحتتأثیر جولی و جولیا ام. فیلم پُر از من بود. اینکه هدف ندارم. گیجام و میخواهم بنویسم و چیزهایی دیگر. وسط فیلم هی به هولدرلین پی.اِم میدادم که {…}. هولدرلین هی میگفت واقعن؟ میگفتم واقعن و دلم میخواست اینجا بود و میرفتیم برایم هدف کوتاهمدّت میخریدیم. هولدرلین میگوید باید شروع کنم به نوشتنِ ادامهی داستانِ کتابم. مطمئن نیستم این هدف کوتاهمدّت من باشد. نوشتنِ باقیِ ماجراهای دایناسورم وظیفهام است. من به این پسر مدیونام و باید بیشتر از یک هدف کوتاهمدّت هوایش را داشته باشم.
الان، دو روز گذشته از شبی که فیلم را دیدم و بعد از آن، مُدام دارم به هدف کوتاهمدّتام فکر میکنم. ایدههای متنوع به ذهنام رسیده و خُب، ابدن آشپزی دوست ندارم. یعنی، نمیتوانم ادای جولی و جولیا باشم. آخر، این دوتا زن توی فیلم عاشق آشپزیاند و خودشان را در پختن و خوردن پیدا میکنند. غذا چیزِ محبوب من نیست و شاید بروم درس بخوانم. دیروز، کتابهای زبانام را پیدا کردم. مدفون شده بودند زیر کلّی کاغذ که هی جمع کردهام تا بعدن پاکنویس کنم، بخوانم و یا چی و خُب، بعدن هیچکاری نکردهام. برای همین، کاغذها را ریختم دور و کتابها را دستمال کشیدم و گذاشتم بالای قفسهها، چند سانت مانده به سقف.
از میان کاغذها، چندتا را دوباره نگه داشتم؛ یکی، فُرم بیمه و یکی، چند فصلِ اوّلِ رُمانِ نیمهکارهی یکسال بلاتکلیف ماندهام را. یکشنبه میروم ادارهی بیمه و گور آن فُرم را میکنم و خلاص. قول. حتّا میروم پاسپورت میگیرم، اگر موجودیام یه کمی از صفر بالا بکشد. گیرم هی این هفته، آن هفته میکنند و هنوز از پول خبری نیست. همزمان، طرحِ رُمان را مینویسم، از نو. باید خودم را تکان بدهم. رقص که بلد نیستم، دستکم بنویسم. آره.
بیست و یک سالگی در 12/07/13 گفت:
منم باید شروع کنم.
—-
راسی افزونه ی کش شدن قالب رو غیر فعال کن.اینجا پدر من یکی که در میاد تا بتونم ببینمت.یعنی اصلا نمیشه.الانم جاوا رو غیر فعال کردم.
زهره در 12/08/15 گفت:
آرزو جان لینکت کرده بود…رویا جان کتاب هم مینویسی؟