چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ویژه‌نامه‌ی نوروزی همشهری یک فهرستی را منتشر کرده است از «ترین‌ها» در ایران و جهان. درباره‌ی معیار و ملاک گزینش چیزی ننوشته‌اند. حالا درباره‌ی پرفروش‌ترین‌ها آدم می‌فهمد به چه بهانه‌ای این بازی‌ها، فیلم‌ها یا آلبوم‌های موسیقی لیست شده‌اند. اما مثلن درباره‌ی آن فهرستِ ده‌تابیِ محبوب‌ترین کتاب‌ها در سال ۸۸، من متوجه نشدم این تعیین محبوبیّت روی چه حسابی است؟ عقلم سلیم می‌گوید یا باید میزان فروش را حساب کرد یا رقم تجدید چاپ را.* این‌طوری لابد کتاب دا رکورددارتر است تا رُمان محمدرضا کاتب. آفتاب‌پرست نازنین رتبه‌ی اوّل را در فهرست محبوب‌ترین‌های همشهری دارد. این کتاب در آذرماه منتشر شده است و تا الان، چندتایی از نویسنده‌های دیگر درباره‌اش تعریف و تمجید نوشته‌اند در روزنامه‌ها و یا وب‌لاگ‌های شخصی‌شان. آفتاب‌پرست نازنین را نشر هیلا چاپ کرده است با قیمت ۵۰۰۰ تومان. من هنوز این کتاب را نخوانده‌ام، امّا توجّه شما را جلب می‌کنم به یادداشتِ یکی از دوست‌هایم** که در مجله‌ی «نسیم بیداری» منتشر شده است. به نظر او کتابِ کاتب ارزش خواندن دارد، امّا نه این‌قدر که محبوب‌ترین باشد!

آفتاب‌پرست نازنین رمانی است به قلم محمدرضا کاتب و توسط نشر هیلا منتشر شده است. جلد را که باز می‌کنی صفحه اول نام کتاب را نوشته نحر سنگ‌ها. کتاب از فصل‌هایی تشکیل شده که تحت دو عنوان بسیار زیبا و هم‌خوان با فصل‌ها؛ یکی در میان نام‌گذاری شده‌اند:  «بی‌دهان حرف می‌زنم» که فصل و عنوان آغازگر کتاب است و دیگری « این‌طوری هم می‌شود گفت».
اگر از کاتب چیزی خوانده باشید ولی خودتان را خوره‌ی کارهای او ندانید، شاید کتاب را سخت به دست بگیرید چرا که نگاه او به روایت‌گری داستان با آنچه اذهان عموم ما به آن عادت کرده است تفاوت‌هایی دارد که ممکن است متن‌های او را کمی سخت‌خوان یا سخت‌فهم کند. اما در خصوص این کتاب با خیال راحت‌تری شروع کنید. به‌راحتی ماجرا را درک خواهید کرد و به‌زودی از آن لذت می‌برید. البته باید چند صفحه‌ای صبر و تحمل داشته باشید.
«بی‌دهان حرف می‌زنم»‌ها گفت‌وگوی درونی است؛ از زبان دختری که سومین هفت سال عمرش را می‌گذراند و به ظاهر شیرین‌عقل است اما این شیرین عقلی گاهی مواقع با حرف‌های او جور در نمی‌آید. البته این مطلب سهو و خطای نویسنده نیست؛ بلکه هوشمندی او برای بیان این مطلب است که دختر ماجرا شیرین‌عقل نیست فقط کم آورده است. برای مواجهه با همه سختی‌هایی که با آن‌ها رو در رو ایستاده است؛ برای گذشتن از مسائلی که سینه‌به‌سینه‌ی‌ او ایستاده‌اند و برای هضم همه‌ی آن‌چه خارج از اراده‌ی او بر سرش هوار شده است … و این‌ها همه باعث شده  تا او در پی مهلتی برای ترمیم ظرفیت‌های سرریز شده‌ی تحمل خود بگردد.
اما کاتب ماجرا را از زاویه‌ی دیگری هم دیده است؛ «این طوری هم می‌شود گفت»‌ها دقیقاً مثل عنوانش قصه را جور دیگری تعریف کرده؛  از دید دانای کل و این‌گونه دیگرانی که از جهاتی دیگر درگیر ماجرا هستند داستان را پیش می‌برند و بسط و توسعه می‌دهند.
ماجرای کتاب در مجموع در مورد چند خانواده نیمه ایرانی – نیمه عراقی است که با الطاف صدام مشمول قانون معاودین شده‌اند. یعنی به جرم این که اجداد آن‌ها همگی عرب نیستند و در بین آن‌ها تعدادی ایرانی هم دیده می‌شود از کشور خود اخراج شده  و البته هر کدام که توانسته‌اند بنابر خویشاوندی یا نزدیکی راه به ایران آمده‌اند و یا پس از این‌که تقدیر خود را در کشورهای عربی و حاشیه خلیج فارس و یا دیگر هم‌سایه‌های عراق طی کرده‌اند، سرنوشت‌شان به ایران گره خورده تا بتوانند زندگی خود را ادامه دهند. در این بین خانواده‌هایی هم بوده‌اند که زن و شوهر مجبور به جدایی شده‌اند و حالا دختر قصه ما تک و تن‌ها مجبور است در کارخانجات سنگ بری زندگی و کار کند تا بتواند با آنچه بر او گذشته کنار بیاید. حالا این‌که پدرش چه شده یا چرا دختر سراغ مادرش نمی‌رود را از خلال خواندن کتاب خواهید فهمید.
برای این‌که با داستان راحت تر کنار بیایید و زودتر حرف آن را بفهمید دقیقاً هم‌این کار را بکنید! یعنی با داستان راحت کنار بیایید! خودتان را درگیر قضاوت کردن درخصوص خوبی و بدی آن نکنید. به همین سادگی. کتاب را به دست گرفته‌اید و زمان خود را صرف آن می‌کنید؛ پس تنها کاری که باید انجام دهید این است که کتاب را بخوانید و در آن شناور شوید. اگر بخواهید به جمله جمله‌ی آن با دقت فکر کنید که آیا با منطق عقلانی شما جور در می‌آید یا نه؟ اولین اشتباه خود را مرتکب شده‌اید و پای‌تان در بندهایی گیر خواهد کرد که البته جواب مناسبی برای سؤالات شما خواهند داشت ولی این جواب‌ها به قیمت دور شدن از لذت ماجرا برایتان تمام خواهد شد.
اگر برای خواندن کتاب به خودتان سخت نگیرید عمق داستان خودش را به شما می‌رساند و آن وقت می‌توانید به‌راحتی از جملات نابی لذت ببرید که جایی تجربه‌اش کرده اید و کاتب با استادی تمام سخت‌ترین آن‌ها را با کلمات عیان کرده است.
آفتاب‌پرست نازنین ساده‌تر از آن‌چه گفتم است. ماجرای تقابل عشق و کینه است؛ کینه‌ای که سال‌ها از خشم صاحب‌دلان آب خورده و آنقدر تنومند شده که قلب را به آهن بدل کرده و حالا دیگر برای صاحبش چاره‌ای نگذاشته مگر نابودی انسانیتش و البته از سوی دیگر قلب‌هایی هم هست که از این دام رها می‌شود و از چشمه‌ی محبت می‌نوشد و کینه را تکه‌تکه از خود بیرون می‌کند.
«استادم می‌گفت خداوند خوب‌ها را به اندازه‌ی بدها گاه عمر می‌دهد اما چون خوب‌ها با رفتن‌شان دل‌مان را غمگین می‌کنند و ما دوست داریم سال‌ها با آن‌ها بمانیم فکر می‌کنیم آن‌‌ها را خداوند زودتر می‌برد … انسان دلش برای اعمال خوب آدم‌های دیگر است که تنگ می‌شود نه برای خود آن آدم‌ها.» ص ۱۲۸
« آدم گاهی راهی را بلد است اما جرئت نمی‌کند ازش برود. وقتی دیگران می‌روند او هم کیف می‌کند. این ذات آدم لامذهب است.» ص ۲۱۶
از ارنست همینگوی نقل شده که می‌گوید داستان‌های خوب یک ویژگی مشترک دارند و آن این‌که همه‌ی آن‌ها واقعی‌تر از آن هستند که بتوانند اتفاق بیفتند. شاید شما هم پس از خواندن این کتاب کمی به این جمله فکر کنید.

* یا محبوب‌ترین از نظر قشر خاصی؛ مثلن نویسنده‌ها، هنرپیشه‌ها یا فوت‌بالیست‌ها و ….

**مهدی پروین

می‌خواهم درباره‌ی راهی بنویسم برای سرگرم کردن آن گروه از اطفال که در روزهای نوروز هی نق می‌زنند به جانِ مادر که حوصله‌شان سر رفته و چی کار کنند و … ـ سلام محمّد _ البته، باز هم پای کتابی در میان است؛ شکل‌های جالب کاغذی (Amazing Origami) اثر استیو و مگامی بیدل که بنده بی‌خبرم اگر نسبتی هم داشته باشند با بیدل دهلویِ خودمان. کتاب را حسین سیدی ترجمه کرده و انتشارات مدرسه با قیمت ۲۵۰۰ تومان منتشر کرده است.
در این کتاب طرز درست‌کردن بیش‌تر از چهل کاردستی آموزش داده شده است که مواد لازم آن‌ها چیزی نیست مگر کاغذ و قیچی و گاهی هم چسب مایع. به هم‌این سادگی و بی‌دردسری می‌شود یک باغ‌وحش درست کرد یا یک خیابان پُر از ماشین، سبد میوه با جعبه‌ی جواهرات.
در عکس سه نمونه از کاردستی‌های این‌جانب را مشاهده می‌کنید؛ قورباغه‌ی عاشق، مدادرنگی‌ها و چهار ستاره‌ که با استفاده از کاغذ کادوهای تولّدم درست کرده‌ام. الگوی اصلاح مصرف‌تان باشم الهی.
در این‌جا و این‌جا هم می‌توانید باقی آثار بیدل‌ها را ببینید.

پیش‌نهادِ خانم چپ‌کوک را دوست داشتم. هم‌این که فهرست نوشته‌اند درباره‌ی بهترین کتاب‌های کودک و نوجوان از نظر خودشان و بعد سفارش کرده‌اند محض عیدی، امسال برای بچّه‌ها کتاب بخریم. علی‌اصغر سیدآبادی هم یک توصیه‌نامه‌ی مفصل نوشته‌اند از فهرست‌ کتاب‌های منتخب برای عیدی به کودکان و نوجوانان. من هم با توجه به معیارهایی که دوستان درنظرگرفته‌اند + سلیقه‌ی شخصی خودم، چند مجموعه کتاب معرّفی می‌کنم که برای نوجوانان منتشر شده است.

مجموعه‌ی چندجلدی «جودی دمدمی» را «مگان مک‌دونالد» نوشته و «محبوبه نجف‌خانی» ترجمه کرده است. شخصیّت اصلیِ این رُمان کودکانه، جودی دانش‌آموز کلاس سوّم دبستان است. این مجموعه شامل پنج جلد کتاب با عنوان‌های «جودی انجمن مخفی تشکیل می‌دهد»، «جودی مشهور می‌شود»، «جودی دنیا را نجات می‌دهد»، «جودی آینده را پیشگویی می‌کند»، «جودی دکتر می‌شود» است و پُر از دغدغه‌های دانش‌آموزانِ امروزی. البته، انتشارات افق علاوه بر «جودی» یک دخترِ بامزه‌ی دیگر هم دارد به نام «آمبر براون»؛ یک دختر رنگی رنگی که هم سن و سالِ جودی است با این تفاوت که پدر و مادر آمبر از هم‌دیگر جدا شده‌اند و در ماجراهای او علاوه‌بر داستان‌‌هایی درباره‌ی دوستان، مدرسه و … با مسائل ریز و درشتِ کودکانِ طلاق هم روبه‌رو می‌شویم. مجموعه‌ی «آمبر براون» را «پائولا دانزیگر» نوشته و «فرمهر منجزی» ترجمه کرده و شامل نه جلد کتاب است با عنوان‌های «آمبر براون یک مداد شمعی نیست»، «آمبر براون آبله‌مرغان خوردنی نیست»، «آمبر براون به کلاس چهارم می‌رود»، «آمبر براون امتیاز بیش‌تری می‌خواهد»، «همیشه آمبر براون»، «آمبر براون قرمز می‌شود»، «آمبر براون احساس آبی دارد»، «من آمبر براون»، «آمبر براون از حسودی کبود می‌شود».

از تازه‌ترین ُرمان‌های خوب که نشر افق برای نوجوانان منتشر کرده است دو کتاب را پیش‌نهاد می‌کنم؛ تهران کوچه‌ی اشباح و پرنیان و پسرک. کتاب اوّل را «سیامک گلشیری» نوشته است در ژانر وحشت. دوّمی را «لوئیس لوری» نوشته است و ماجرای کتاب هم درباره‌ی مسائل اجتماعی و مشکلات خانوادگی‌ست و هم فضای شاعرانه‌ی فانتزی دارد این داستان.

مجموعه‌ی «علوم ترسناک» را هم نشر پیدایش برای نوجوانان منتشر کرده است. موضوع اصلی کتاب‌های این مجموعه طرح و بیان مسائلِ علمی است امّا، دیگر خبری نیست از آن متونِ سخت و آزمایش‌های دشوار و تصاویرِ کتاب‌های مدرسه. برخلافِ عنوان مجموعه، کتاب‌های «نیک آرنولد» دوست‌داشتنی هستند. روی جلد تأکید شده که علوم ترسناک «کتاب خودآموز» است. و تا الان، بیش‌تر از بیست کتاب از این مجموعه توسط «محمود مزینانی» ترجمه و چاپ شده است؛ آزمایش‌های شگفت‌انگیز، آزمایش‌های جورواجور با اعضای بدن، آزمایش‌های حسابی مشهور، آزمایش‌های مغز شگفت‌انگیز، گوارش نفرت‌انگیز، آزمایش‌های انفجاری، هیولاهای میکروسکوپی، نبرد ترسناک برای پرواز، میکروب‌های ترسناک، مغز پیچیده، خودآزمایی‌های علوم ترسناک، هرج و مرج شیمیایی، نورهای ترسناک، گیاهان شرور، کتابچه‌ی بدن، طبیعت ترسناک، صداهای ترسناک، ستارگان و سیاره‌های ترسناک، زشت‌های زیبا، حیوانات خشمگین، فسیل‌های اسرارآمیز، شوک الکتریسیته، شگفتی‌های بدن، دانشمندان زحمتکش، حقایق هولناک درباره‌ی نیروها، جانداران سمی هولناک، پزشکی پردردسر، آزمایش‌های مورمور کننده، حقایق هولناک درباره‌ی زمان، انرژی‌های مرگبار، اختراعات شیطانی و ….

مجموعه‌ی «تاریخ علم» را مؤسسه‌ی فرهنگی و انتشاراتی محراب قلم برای نوجوانان منتشر کرده است. «علم در بین‌النهرین»، «علم در یونان باستان»، «علم در چین باستان»، «علم در روم باستان»، «علم در مصر باستان» و «علم در اسلام» عنوان کتاب‌های این مجموعه هستند + «علم در ایران باستان» که «حسن سالاری» شش جلد اوّل را ترجمه کرده و آخری را تألیف. کتاب‌های این مجموعه ساختاری مشابه دارند با تعداد صفحات یکسان و هر کدام در شش فصل جداگانه با بررسی نخستین ایده‌های علمی و پیشرفت‌های آن‌ها در گذر زمان در محدوده‌ی مشخص جغرافیایی، از گذشته به زمان حال پل می‌زنند.

+ کتابی در انتظار توست، آن را پیدا کن (لحظه‌های کاغذی)

*عکس را هم از این‌جا برداشته‌ام.

نمی‌شود که بهار باشد و شما باشید و شعر نباشد. کتابِ دوستِ خوب من، «مجتبی تقوی‌زاد» هم که منتشر شده است به میمنت و مبارکی و سلامتی. شما هم دیگر منتظر نمانید. خودشان در این‌جا یک راه آسان برای تهیه‌ی کتاب «لهجه‌ات رنگ اطلسی» پیش‌نهاد کرده‌اند. از لحاظ قیمت هم نگران نباشید؛ ارزان است. برای عیدی هم کادوی خوبی‌ست. خلاصه از من گفتن، پس فردا لهجه‌تان رنگِ ناجور گرفت، نگویید چی شد و چرا؟ توصیه‌های خانوم چهارستاره را جدّی بگیرید! کتاب بخوانید برای پوست‌تان هم خوب است.

حکایتِ «پشت‌صحنه‌ی الی» دیدنِ کلبه‌ی دنج را خوانده بودم و با پیش‌فرض ازدحامِ جمعیت رفتم برای تماشای «مهرجویی کارنامه‌ی چهل ‌ساله» و هم‌آن بود که کلبه‌ی دنج نوشته بود. ساعت شروع فیلم هفتِ شب بود و از خیلی زودتر، جمعیت مشتاق ایستاده بودند جلوی سالن بتهوون و چشم‌انتظار تا سالن خالی شود امّا، … ملّتی که نشسته بودند توی سالن، کنگر خورده و لنگر انداخته بودند. هیچ‌کس قصد عزیمت نداشت مگر سه، چهار نفر! دوباره هم‌آن شد که کلبه‌ی دنج نوشته بود؛ یک سالنِ دیگر را هم آماده کردند و گفتند که خیال‌تان راحت! کیفیت برنامه در دو سالن یکی‌ست. سرپایی‌ها آن‌سو! آقای مجری، بنده خدا، کلی هم اصرار کرد ولی، … من یکی از سرپایی‌هایی بودم که ابداً میل نداشتم برای رفتن به آن یکی سالن. کشته مُرده‌ی سی‌نماچی جماعت نیستم اما وقتی‌که بهمن کیارستمی، داریوش مهرجویی، مانی حقیقی، لیلا حاتمی، محمود کلاری، فریال جواهریان و … کلی هنرپیشه و هنرمند دیگر نشسته‌اند توی این سالن دیگر نمی‌شود به هوای صندلی صحنه را خالی کرد. خلاصه، بیش‌تر از دو ساعت و نیم سرپا، فیلمِ مانی حقیقی درباره‌ی داریوش مهرجویی را تماشا کردم. مدت زمان فیلم نزدیک به صد دقیقه بود و هم‌این فیلمِ طولانی، خلاصه‌ی فیلم اصلی بود. قبل از شروع، حقیقی آمد روی سِن و از این توضیح‌های لازم داد و فیلم را تقدیم کرد به دوستانِ هنرمند در بندش؛ جعفر پناهی و … آن نام دوم را خیلی تند و فوری گفت، ملتفت نشدم کی؟ از بهمن کیارستمی هم کلّی ممنون بود برای تدوین که وقتی فیلم تمام شد، ما هم کلّی ممنون‌تر بودیم ازش. چرا؟ خیال می‌کنید کم‌الکی‌ست که آدم بیش‌تر از دو ساعت آن هم سرپا! فیلمِ مستند درباره‌ی یک شخصیت ببیند و خسته نشود؟ اضافه کنید درد پا و کمر و این دوتا دخترِ بلندقامت که ایستاده بودند جلوی من و هی اس‌ام‌اس‌بازی می‌کردند و اصرار عجیبی داشتند محتوای پیامک‌های‌شان را درلحظه به سمع و نظر هم‌دیگر برسانند! بعد، من هم مجبور بودم هر چند دقیقه یک‌بار بزنم به بازوی این دختره بلندتره که «هوی! بغلش نکن. برو اون‌ورتر. من نمی‌بینم هیچی.»
«مهرجویی کارنامه‌ی چهل‌ساله» با چند سکانس از فیلم‌های قدیمی – خانوادگیِ مهرجویی آغاز می‌شود که رؤیتِ «سهراب سپهری» در آن حالتِ شاد و شنگول خیلی لذّت‌بخش بود. «گلی ترّقی» هم بود با کلّی خاطره‌ی بامزه درباره‌ی داریوشِ مهرجوییِ جوان که چه‌قدر شیطون‌بلا بود و در نقش رهبر ارکستر حیوانات، ترقی و سپهری و داریوش شایگان، نادر نادرپور و …. را مجبور می‌کرد هر کدام در نقش یک حیوان، صدای شیر و گربه و کلاغ و … درآورند از خودشان. بعد، نوبت به «دایره‌ی مینا» رسید و ناگفته‌های مأمور سانسور و آقای کارگردان و باقیِ دست‌اندرکاران درباره‌ی این فیلم. تأکید بر حرف‌های مهرجویی درباره‌ی فروزان در نقشِ پرستارِ دایره‌ی مینا و شرح آن‌چه گذشت از زبان عزت‌الله انتظامی. «اجاره‌نشین‌ها»، «لیلا»، «درخت گلابی»، «بانو» و «سنتوری» موضوع بخش‌های بعدیِ فیلمِ مانی حقیقی بود. ملّتِ حاضر در سالن، به «سنتوری» که رسید خودشان را خفه کردند بس که تشویق کردند. این‌قدر محبوب است سنتوری؟
من «درخت گلابی» را ندیده‌ام هنوز. گویا مهرجویی فیلم‌نامه را براساس داستانی از گلی ترّقی نوشته است. خیلی مشتاق شده‌ام برای تماشای این فیلم با آن گل‌شیفته‌ی کوچولوی کچل.
فیلمِ مانی حقیقی مستند بود و جدّی امّا، حسابی خندیدیم. اوایل فیلم، ترّقی می‌گوید، مهرجویی هم تأکید می‌کند بر «خنده» که کیفیت و خصوصیت ممتاز آن دوره‌های دوستانه‌ی پیش از انقلاب‌شان بود. هر دوتایی یک‌جورِ پُرحسرت می‌گویند: «می‌خندیدیم.»
یک تکّه پویانمایی بامزه هم گنجانده بودند در این فیلم که به بهانه‌ی یادداشتِ محسن مخملباف درباره‌ی «اجاره‌نشین‌ها» بود. یادداشت مورخه‌ی بهمن سالِ ۶۵ بود و مخملباف نوشته بود که می‌خواهد به خودش نارنجک ببندد و مهرجویی را بغل کند تا بتواند وی را از انحراف مصون نگه دارد. حالا خوب یادم نیست چی نوشته بود؛ در هم‌این مضمون بود ولی. پویانمایی ساخته بودند با این مفهوم. اسمش را گذاشته بود «انتحار مخملین». مخملبافِ دهه‌ی شصت، با آن عینکِ کائوچو و ریش و سبیل از سمت چپ تصویر می‌آید به سمتِ مهرجویی. نزدیک که می‌شود، کت‌‌اش را کنار می‌زند و می‌بینیم کلّی نارنجک بسته به خودش. می‌پرد بغل مهرجویی و یک‌هو؛ انفجار. در فریم بعدی، یک تکه زغالِ سیاهِ گنده چسبیده به دلِ مهرجویی. مهرجویی تکه‌تکه آن زغال را از خودش جدا می‌کند و در نطفه چی بود؟ مخملبافِ دهه‌ی حالا با تیپِِ جدیدِ شیکِ فرنگی‌اش.
نمایش فیلم که تمام شد، حقیقی با کلاری و مهرجویی و امید روحانی و آن بنده‌ خدای مجری رفتند بالای سِن محض نقد و بررسی. تا وقتی‌که من توی سالن بودم حرفِ جدّیِ خاص گفته نشد امّا، نقل و قول‌شان شیرین بود و دوست‌داشتنی.

«زلیخا: عشق اگر دوام نداشته باشد که عشق نیست. هوسی کودکانه و گذراست. عمر کوتاه این جهان جای خود، عشقی عشق است که با مرگ تن نمیرد و در تلاطم حشر و نشر و قیامت هم دل از دست ندهد و دست از دل برندارد.

یوسف: حتّی اگر به معشوق نرسد؟

زلیخا: در وادی عشق، اصالت به رفتن است نه رسیدن.

یوسف: عاشق اگر امید نداشته باشد به وصال، چه‌گونه سختی این راه را تحمّل می‌کند؟

زلیخا: این وصال نیست که عشق را معنا می‌کند، این عشق است که به همه‌چیز معنا می‌بخشد.»

«یعقوب‌ترین یوسف، یوسف‌ترین زلیخا»، سیدمهدی شجاعی

گفته باشم من از این همه تفاوت که توی بوق کرده بودید بابتِ «نیش زنبور» هیچ خوش‌ام نیامد! حالا شمای کارگردان پُز بده بابتِ متفاوت‌ترین کمدیِ ایرانی که ساخته‌ای یا بازی‌های متفاوتِ این سه نفر؛ کیانیان و زارعی و عطاران. به‌درک! من که اصلن نخندیدم.

یه جایی «حامد بهداد» برمی‌گرده از «مهتاب کرامتی» می‌پرسه: «تا حالا کسی رو دوست داشتی؟» مهتاب یه حالی می‌شه و طفره می‌ره از جواب و می‌گه: «ما داریم درباره‌ی شما صحبت می‌کنیم.» بعد حامد یه‌طورِ پُر از حسرتی ادامه می‌ده: «پس اذیت‌اش نکن. تا می‌تونی نگاه‌اش کن.»

حس پنهان (۱۳۸۵)

+ من آدم برند و مارک نیستم. اصلن بلد نیستم چه‌طوری می‌شود بابِ پسندِ دیگران شیک بود و متشخّص به‌نظر رسید. ادا و اطوارِ خودم را بیش‌تر دوست دارم. همین که عاشق بدلیجاتِ زیرهزارتومن هستم و دلم می‌آید بی استخاره بیست و پنج هزار تومان بدهم «هزار و یک‌شب» را بخرم، امّا برای آن مانتو خوشگله توی میدان ولی‌عصر هی باید دل دل کنم. برای همین وقتی صاحابِ نمایش‌گاه تأکید می‌کرد که جواهرات چوبی‌شان تک است و عمراً اگر لنگه‌اش در دنیا پیدا شود! من با خودم تصوّر کردم چه لذّتی دارد این‌جور پُزیدن؟‍! مخصوصاً با آن نرخ‌های نجومی که نوشته بودند کنار هر کدام از آن گوش‌واره و دست‌بند و آویز و انگشترها. قبول، طرح و ایده‌ی جالبی بود این‌جور جواهر. من که عاشقِ رنگِ چوب‌هایی شدم که از آن‌ها استفاده شده بود برای نگین انگشتر و پلاکِ آویز و … نام‌گذاری جواهرات را هم دوست داشتم که با تأکید بر ا.رو.تیک‌وارگیِ جواهرها انتخاب شده بود. مثلاً یک سرویسِ آویز و انگشتر و دست‌بند بود که برای‌شان اسم گذاشته بودند: بهانه، دانه و جوانه. جدای قیمت، (که عمراً اگر من ۲۰۰ – ۳۰۰ هزار تومان پول بدهم بابتِ یک انگشتر چوبی! گیرم، به قدر دو ارزن نقره هم قاطی‌اش باشد!) مشکل عمده‌ی این جواهرات همان تأکید بر ا.رو.تیک‌وارگی بود. من که برای آویزان کردن یک تنِ برهنه‌ی چوبی با فرورفتگی و برجستگی‌ِ لازم از خودم معذوریت دارم. شما را نمی‌دانم.

+ درباره‌ی نمایش‌گاه عکس‌های پانوراما نوشته بودم قبلن. دی‌روز خودم هم رفتم و عکس‌های محمّد و حنیف را دیدم. حدود ده تا عکس بود در قطع خیلی خیلی بزرگ. موضوع عکس‌های‌شان این‌طوری بود که محمّد تمرکز کرده بود روی تهران و حنیف رفته بود تا شیراز؛ کاخ تچر، تخت جمشید و مسجد نصیرالملک و …. این‌جا می‌توانید مقادیری از عکس‌های پانوراما را تماشا کنید که از سطح شهر تهران گرفته شده است. البته، به شما اطمینان می‌دهم هیچ عکسی در این سایت به‌قدر عکس‌های محمّد باشکوه و پُرجلوه نیست. عکسِ حنیف از مسجدِ نصیرالملک با درخت و برفِ محمّد را دوست داشتم. عکس مسجد یک‌جور آرامش و امنیّتِ دل‌چسب را تداعی می‌کرد انگار نمایشِ یک حضورِ خاصِ مطمئن. مثل این‌که یکی آدم را سفت و سخت در آغوش گرفته باشد و از هر چی هول و هراس دور شده باشد. عکس محمّد امّا برعکس، درخت و برف را می‌گویم. به نظر من این عکس بیانِ یک‌نوع سکوت بود محضِ انعکاسِ عمیق‌ترین لحظاتِ تن‌هایی آدمی، یک‌جور خلاء بی‌پایان که خلاصی از آن محال باشد و تو ناگزیر به آن دل داده باشی و با همه‌ی این رنج، راضی باشی.

بمون، خود ِ خودت باش، زوده ازم گذشتن
هنوز یه فصل ِ دیگه مونده به هق هق ِ من
لبات پر از سکوته، چشات پر از ستاره
اشکات داره می‌ریزه، غصه داری دوباره
بوی تو داره دستام، دلت نیاد جدا شیم
من بی‌تو بی‌ترانه‌م، روزام نداره تقویم
بمون، خود ِ خودت باش، رفتن تو خون ِ ما نیس
تن نده به جدایی، به این ترانه‌ی خیس
بارون گرفته اینجا، توی همین ترانه
واژه‌ها اشک می‌ریزن با بغض ِ شاعرانه
خود ِ خود ِ خودت باش، مثل ِ همیشه عاشق
می‌میرم از عبورت، کاش نبود این دقایق
کاش تو خودت می‌موندی، می‌رسیدم به فردام
از این ترانه رد شی، سیاهی می‌ره چشمام …

«فؤاد صادقیان»