چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نام کتاب:  ندای کوهستان
نویسنده:  خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۴۴۷
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان

خالد حسینی، نویسنده‌ی افغانی – آمریکایی، با انتشارِ رُمان «بادبادک‌باز» در سال ۲۰۰۴ به موفقیت و شهرت جهانی رسید. این کتاب، هم حسینی را به عنوان نویسنده‌ای خوب معرّفی کرد و هم صدای ملتِ رنجورِ افغان را به مردم جهان ‌رساند. «بادبادک‌باز» در ایران هم بسیار مورد توجّه قرار گرفت. نشان به آن نشان که طی این سال‌ها، توسط ده‌ها مترجم و ناشر مختلف در کشورمان منتشر شده است.
این توفیق برای حسینی از سرِ خوش‌شانسی بود؟ فکر نمی‌کنم. برای این‌که، در سال ۲۰۰۸، وقتی رمان بعدی‌ او منتشر شد باری‌دیگر این داستان تکرار شد.
کتاب دوّم خالد حسینی در ایران، نخستین‌بار با ترجمه‌ی بیتا کاظمی توسط انتشارات باغ نو با عنوان «هزار خورشید درخشان» منتشر شد و کم‌کم، ترجمه‌های دیگری از آن هم- با عنوان‌های مختلفی چون هزار آفتاب شگفت‌انگیز، هزاران خورشید تابان، هزاران خورشید درخشان، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید تابان، هزار خورشید باشکوه، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید رخشان، یک هزار خورشید باشکوه و …- در بازار کتاب عرضه شد.
این کتاب‌ها با ترجمه‌ی مهدی غبرائی، منیژه شیخ‌جوادی، مژگان احمدی، سمیه گنجی، فیروزه مقدم‌، ایرج مثال‌آذر، آزاده شهپری، پریسا سلیمان‌زاده‌اردبیلی، زیبا گنجی، زامیاد سعدوندیان، نفیسه‌ معتکف و…. توسط ناشرانی چون ‏نشر پیکان‏‫، نشر بهزاد، زهره، انتشارات تهران‏‫‏، در دانش بهمن ماهابه‏‫، مروارید، نگارستان کتاب‏‫، نسل نواندیش ‏‫و … منتشر شده‌اند.

شخصیت خاص آقای نویسنده

از «بادبادک‌باز» و «هزار خورشید تابان» بیش از ۱۰ میلیون نسخه در آمریکا و بیش از ۳۸ میلیون نسخه در ۷۰ کشور دنیا به فروش رفته است. در ایران هم، برای مثال توجه‌تان را به ترجمه‌ی مهدی غبرائی جلب می‌کنم که در سال ۸۶ با عنوان «هزار خورشید تابان» توسط انتشارات ثالث منتشر شد و تاکنون، به چاپ پانزدهم رسیده است.‬
بیتا کاظمی در یک گفت‌وگو درباره‌ی چراییِ استقبالِ مردم از کتاب‌های خالد حسینی این‌طور گفته است: «وقتی کتاب درآمد، من در کتاب‌فروشی بولدرز بودم. کتاب را گذاشته بود جلوی ویترین و نوشته بود کتاب جدیدی از نویسنده‌ی بادبادک‌باز. خارجی‌ها در کل، به خاطر مسائل افغانستان، خیلی علاقه دارند این کتاب‌ها را بخوانند و واقعاً بفهمند آن‌جا چه خبر است. دلیل دیگر جذابیت کتاب، شخصیت خالد حسینی است. حسینی پزشک است و جراحی می‌کند. او در یک مصاحبه تلویزیونی، بعد از چاپ هزار خورشید درخشان گفت: من در تمام سال‌ها، تمام وقت‌هایی که جراحی می‌کردم به داستان‌هایم فکر می‌کردم، داستان‌های زیادی در ذهنم داشتم. این حالت او برای غربی‌ها خیلی جالب است. در همان مصاحبه گفت بادبادک باز داستان دو مرد افغانی است و این کتاب داستان دو زن افغان و مکمل قبلی است. این حرف کنجکاوی مخاطب را تحریک می‌کند.

طنین دوباره

حال، سابقه‌ی خوبِ فروشِ آثار خالد حسینی را بگذارید کنارِ میلِ عجیب و شوقِ زیاد مترجم‌های ایرانی برای ترجمه‌ی این کتاب‌ها. فکرتان به کجا می‌رود؟ طبیعی است که فکر کنیم در صورتِ چاپ اثر تازه‌ای از حسینی دوباره موجِ ترجمه‌های تکراری آغاز می‌شود. درست است.
۲۱ مه ۲۰۱۳، خالد حسینی پس از پنج سال رُمان «And the mountains echoed» را منتشر کرد و چیزی نگذشت که نخستین ترجمه‌ی فارسیِ آن با عنوان «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند» با ترجمه‌ی محسن عقبایی و توسط انتشارات بهزاد در بازار کتاب ایران توزیع شد و کمی‌بعد، … موج حیرت‌انگیزی آغاز شد. گویا، بیش‌تر مترجم‌های ایرانی در قراری نانوشته یا با نیّتی پنهان قصد کرده بودند تا حتماً این کتاب را ترجمه کنند.
پژواک کوهستان، کوه به کوه نمی‌رسد، ندای کوهستان، و پاسخی پژواک‌سان از کوه‌ها آمد، و کوه‌ستان باز گفت …، و کوهستان به طنین درآمد، و کوهستان‌ها فریاد زدند، و کوه طنین انداخت، و کوهها طنین افکندند، و کوه‌ها طنین انداختند، و کوه‌ها طنین‌انداز شدند، و آوا در کوه‌ها پیچید، و کوه‌ها انعکاس دادند، و کوهستانها فریاد زدند برخی از عنوان‌هایی هستند که مترجم‌های مختلف برای این کتاب انتخاب کرده‌اند.
بیش‌تر از بیست ترجمه‌ی مختلف از این کتاب باعث شد تا «و کوه طنین انداخت» رکود بیش‌ترین ترجمه‌ از یک کتاب‌ در یک سال را به دست آورد.

داخل پرانتز

پدر خالد برای مدّتی سفیر افغانستان در ایران بوده و از پنج تا ده سالگی در کشور ما زندگی کرده است.

بهترین کتاب داستانی سال

سال گذشته، «و کوه طنین انداخت» بهترین کتاب‌ داستانی سال ‌۲۰۱۳ به انتخاب کاربران سایت گودریدز معرّفی شد و اوایل تابستان، خالد حسینی چند هفته‌ای در صفحه‌ی مخصوص خودش در سایت گودریدز به پرسش‌های کاربران این سایت پاسخ می‌د‌اد. مثلاً، یکی پرسیده بود «با توجه به اینکه شما بخش زیادی از عمر‌تان را خارج از افغانستان زندگی کرده‌اید، چگونه با تجربه‌ها و دردهای مردم افغانستان آشنا شدید؟»
حسینی هم نوشته بود که «زیاد مطالعه کردم. مستندها را تماشا کردم. با مردم صحبت کردم. برایتان درباره‌ی نوشتن «هزار خورشید تابان» مثال می‌زنم. در مارس ۲۰۰۳، من به کابل برگشتم؛ برای اولین‌ بار بعد از ۲۷ سال. در کابل، من با پلیس راهنمایی و رانندگی، کارکنان NGO ها، معلم‌ها، پزشک‌ها، پرستارها و زنان در خیابان صحبت کردم. هر کسی داستانی برای گفتن داشت. من داستان‌هایی درباره‌ی زنانی شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفتند، کتک خوردند، حبس شدند، تحقیر شدند، زن‌هایی که شوهرهایشان جلوی چشمِ آن‌ها منفجر شدند، بچه‌هایشان از گرسنگی هلاک شدند. من آثار ویرانی، هرج و مرج و افراط‌گرایی را در این زنان دیدم. من با چشمان خودم، رنج زیادی را که این زنان تحمل کرده بودند دیدم و خودم را در مقابل جنگی که این زنان با بردباری و شجاعت خودشان گذراندند، کوچک دیدم. بنابراین، درست است که من مدت زیادی در افغانستان زندگی نکرده‌ام، ولی وقتی در سال ۲۰۰۴ نوشتن «هزار خورشید تابان» را شروع کردم، صدای این زنان را در ذهنم می‌شنیدم و صورت‌هایشان را به‌خاطر می‌آوردم. و فکر می‌کنم درصد زیادی از این کتاب الهام‌گرفته و شکل‌گرفته‌ی مجموعه‌ای از دردها، تلاش‌ها، امیدها و رؤیاهای زنانی است که با آن‌ها دیدار کردم و حرف زدم.»*

و امّا بعد

ندای کوهستان را یکی دو ماه قبل خواندم و نشد این‌جا بنویسم. آن روز، هوا سرد بود و روی صندلی جلو شومینه نشسته بودم و داستان خالد حسینی را می‌خواندم. وقتی کتاب را دستم گرفتم که بخوانم، دیگر نتوانستم آن را کنار بگذارم و مجبور شدم یک‌نفس بخوانمش. برای همین، آن روز از ناهار و شام خبری نبود.
یادم هست که شش، هفت سالِ قبل هزار خورشید تابان را هم این‌طوری خوانده بودم. شاید اگر بادبادک‌باز را هم خوانده بودم، الان می‌نوشتم خالد حسینی در هر سه کتابش به‌شدت قصه‌گو است و آدم را دنبالِ سرنوشتِ شخصیت‌هایش می‌کشاند.
در ندای کوهستان یک دوره‌ی زمانی شصت، هفتاد ساله روایت می‌شود و در هر فصل، ماجرا از نگاه یکی از شخصیت‌های داستان تعریف و تکمیل می‌شود. این شخصیت‌ها از بچه‌ی شش، هفت ساله‌اند تا پیرزن شصت، هفتاد ساله! هر کی از ظن خودش قصه را تعریف می‌کند تا درنهایت، دخترک افغان، که داستان درباره‌ی اوست، می‌فهمد کی بوده و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده.
در ابتدای کتاب، پدر دخترک از سرِ ناچاری او را به زن ثروت‌مندی می‌فروشد و در فصل‌های بعدی ادامه‌ی ماجراهای دخترک و آدم‌های زندگی‌اش را می‌خوانیم. برخلافِ هزار خورشید تابان، در ندای کوهستان همه‌ی داستان در افغانستان نمی‌گذرد و بیش‌تر بخش‌های آن در اروپا و آمریکا می‌گذرد و زندگیِ افغان‌های مهاجر را نشان می‌دهد و دغدغه‌های هویتی و فلان. خلاصه این‌که، اگر می‌خواهید شبی از شب‌های زمستان را با یک کتاب داستان خوش‌خوان و خوب بگذرانید، ندای کوهستان را بخوانید.

* تا این‌جا را شش، هفت ماه قبل نوشته بودم که کاملش را می‌توانید این‌جا بخوانید.

روزی در زندگیِ ملاله هست که دنیایش را تغییر داد؛ روزی که طالبان او را به گلوله بستند. می‌پرسید داستان چیست؟ چرا و چه کسی باید به یک بچه حمله کند؟
داستان، داستانِ زندگیِ ملاله یوسف‌زی، دختر شانزده ساله‌ی پاکستانی، است؛ دختری که برای تحصیل جنگید و از حق تحصیلِ زنان در کشورش دفاع کرد. شاید درباره‌اش در روزنامه‌ خوانده باشید. شاید هم نمی‌دانید او کیست و برایتان جالب باشد که بدانید روزی در جهان – دهم نوامبر – به اسمِ این دختر «روز ملاله» نام‌گذاری شده، او نامزد دریافتِ جایزه‌ی صلح نوبل شده و در سازمان ملل سخنرانی کرده و … بله، واقعاً. همه‌ی این‌ها برای یک دختر نوجوان اتفاق افتاده است. البته، ماجراهای دیگری هم هست که او در کتاب «منم ملاله» درباره‌ی آن‌ها نوشته است.

در این کتاب، ملاله داستانِ زندگی‌اش را برای ما تعریف می‌کند و می‌گوید وقتی‌که متولد شد مردم روستایشان با مادرش هم‌دردی کردند و هیچ‌کس به پدرش تبریک نگفت. می‌پرسید چرا؟ برای این‌که در کشورِ او پسرها بیش‌تر از دخترها اهمیّت دارند و وقتی دختری به دنیا می‌آید یک روز تیره و تار به حساب می‌آید. البته، همیشه استثناء وجود دارد. پدرِ ملاله از به دنیاآمدنِ دخترش خوش‌حال می‌شود و نامِ او را به یادِ بزرگ‌ترین زنِ قهرمانِ افغانستان می‌گذارد ملاله.
لابُد با خودتان می‌گویید چه اسمِ غم‌انگیزی، ولی من توجه‌تان را به حقیقت‌های غم‌انگیزتری جلب می‌کنم که در زندگیِ ملاله و باقیِ دخترهای پاکستانی و افغانستانی وجود داشته و دارد. می‌پرسید کدام حقیقتِ غم‌انگیز؟ مثلاً این‌که زن‌ها نمی‌توانستند به مدرسه بروند یا بدونِ اجازه‌ی مردها حساب بانکی باز کنند. با صدای بلند بخندند و یا کفش‌های سفید بپوشند. می‌پرسید چرا؟ به‌خاطرِ طالبان.
طالبان گروهی از نظامیان در افغانستان هستند که عقیده‌های عجیب و غریبی دارند و با شعارِ دعوت به اسلام برای یک زندگیِ بهتر در میانِ مردم نفوذ کردند. مردمِ ساده‌دل و خوش‌بین هم برای رضای خداوند و به هوای کمی آرامش و آسایش دل به طالبان دادند و انگار که جادو شده باشند چشم‌هایشان را به روی آن‌چه اتفاق می‌افتاد بستند و طلاها و پول‌هایشان را از دست دادند، رادیو و تلویزیون از خانه‌هایشان جمع شد، پوشیدنِ روبنده برای زن‌هایشان اجباری شد و …. خلاصه، اوضاعِ زندگی‌شان روزبه‌روز بدتر شد تا جایی‌که حتی خریدکردن برای زن‌ها و رفتن به مدرسه برای دخترها ممنوع شد! آموزش حق بچّه‌هاست، ولی طالبان می‌گفتند دخترهایی که به مدرسه می‌روند به جهنم می‌روند. بله، به همین سختی و وحشتناکی. به قولِ ملاله «خون‌آشام بودن آسان‌تر است تا اینکه در پاکستان یک دختر باشید.»
طالبان مدارس را تعطیل کردند و خُب، خیلی از مردم ترسیدند و بی‌خیالِ درس خواندنِ بچّه‌هایشان شدند، ولی … گفتم که. همیشه استثناء وجود دارد. پدرِ ملاله همه‌ی زندگی‌اش را صرفِ ساختنِ مدرسه و آموزشِ دخترها و پسرها کرده بود و نمی‌توانست به‌سادگی از هدفِ عزیز و ارزش‌مندش چشم‌پوشی کند. برای همین، همچنان کلاس‌های درس در مدرسه‌اش تشکیل می‌‌شد و به دخترها هم آموزش می‌داد. او به ملاله می‌گفت نترس! اگر بترسی نمی‌توانی به جلو حرکت کنی. همیشه رؤیاهایت را دنبال کن.
پدرِ ملاله به او یاد می‌‌دهد در برابر ظلمِ طالبان سکوت نکند، قوی باشد و مبارزه کند. او هم به‌ کمک یک خبرنگار وبلاگی می‌سازد و شروع می‌کند به نوشتن درباره‌ی خودش و آن‌چه در کشورش اتفاق می‌افتد. ملاله، کم‌کم، یاد می‌گیرد قلم و واژه قوی‌تر از توپ و تانک است و برای تحصیل می‌جنگد تا این‌که برنده‌ی جایزه‌ی صلح ملی پاکستان می‌شود، ولی … چی؟ کنجکاوید تا بدانید بعد چه می‌شود؟ خُب، اگر به ملاله و داستانِ زندگی‌اش علاقه‌مند شده‌اید، چرا کتابِ «منم ملاله» را نمی‌خوانید؟
ملاله این زندگی‌نامه را به کمکِ خانم «کریستینا لم» نوشته و «صداقت حیاتی» آن را به فارسی ترجمه کرده است. شما می‌توانید این کتاب را از دفتر انتشارات نگاه (شماره تلفن‌ ۶۶۹۷۵۷۱۱ و ۶۶۴۸۰۳۷۷) یا کتاب‌فروشی‌ها تهیه کنید.

در این کتاب، ماجرایِ زندگیِ ملاله را از زبانِ خودش می‌خوانید؛ این‌که چطور یک دخترِ معمولی و فقیر که در کودکی گوشوارهای دوستش را دزدیده و در نوجوانی به خاطر قد کوتاهش خیلی نگران است به قهرمانی جهانی تبدیل می‌شود و در روز تولد شانزده سالگی‌اش، در سازمان ملل و در مقابل رهبران زیادی از کشورهای مختلف سخنرانی می‌کند و می‌گوید: «بیایید کتاب‌ها و قلم‌هایمان را برداریم. این‌ها قدرتمندترین سلاح‌های ما هستند. یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم می‌تواند دنیا را تغییر دهد.»

پ.ن)؛ این یادداشت را وسط تابستان برای هفته‌نامه‌ی دوچرخه نوشته بودم و  حالا، ملاله برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل شده است. گفتم شاید دلتان بخواهد درباره‌ی این دختر بیشتر بدانید. از این کتاب دو ترجمه در بازار است که یکی را انتشارات نگاه چاپ کرده و آن‌یکی را انتشارات کتاب کوله‌پشتی. من کتابی را خوانده‌ام که نگاه چاپ کرده است. اگر اهل خواندن کتاب الکترونیکی هستید، فیدیبو هم نسخه‌ی الکترونیکی هر دو ترجمه را با تخفیف می‌فروشد. از این‌جا بخرید.