چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سرنخ‌های بهاری یک مجله‌ی الکترونیکی ویژه‌ی بچه‌های ۶ تا ۱۱ ساله‌ای است که می‌خواهند تعطیلات نوروز را یک‌جور مخصوص بگذرانند. فایل پی‌دی‌اف سرنخ اول را از این‌جا دانلود کنید و به دست کودکان برسانید تا ایده‌های بیش‌تری برای خواندن و نوشتن و بازی کردن در خانه داشته باشند.

تصویرگر: هدی حدادی

رویترز عکس و خبری از آقا و خانم اوباما منتشر کرده است که آن‌ها را در حال خواندنِ کتابی تصویری نشان می‌دهد. ماجرا چیست؟ آقای رئیس‌جمهور و بانو به‌ مناسبت عید پاک برای کودکان کتاب خوانده‌اند. چه کتابی؟ جایی که وحشی‌ها هستند. یک کتاب تصویری که جزو ادبیات کلاسیک کودکان در آمریکا است و نویسنده‌اش، موریس سنداک است. نویسنده و تصویرگری که شهرتش را مدیون همین کتاب است و به‌خاطرش نشان کالدکوت را گرفته که جایزه‌ی بهترین کتاب کودک است. البته، آقای سنداک کلی جایزه‌ی دیگر هم گرفته است؛ از جایزه‌ی هانس کریستین آندرسن و جایزه‌ی آسترید لیندگرن تا نشان ملی هنر آمریکا. در ایالت کالیفرنیا هم مدرسه‌ای را به افتخار او نام‌گذاری کرده‌اند. و اما جایی که وحشی‌ها هستند… تاکنون ۱۹ میلیون نسخه از آن در جهان به فروش رفته است. چند اقتباس هم از این کتاب شده که یکی از آن‌ها فیلم سینماییِ آقای اسپایک جونز است به همین نام. این کتاب پرفروش در ایران هم به نام سفر به سرزمین وحشی‌ها (ترجمه طاهره آدینه‌پور. انتشارات علمی و فرهنگی. چاپ اول ۱۳۸۳) چاپ شده است.

رفتارِ آقای اوباما و خانواده‌اش در خرید کتاب و توجه آن‌ها به ادبیات کودک و نوجوان را با منشِ بزرگانِ سیاست و ادبیات در کشورمان مقایسه کنید. واقعاً چرا چهره‌های مشهور در هنر و سینما و ادبیات و سیاست ایران از ادبیات کودک و نوجوان بی‌خبرند؟ پیشنهادهای نوروزی‌شان را در خبرگزاری‌ها و ویژه‌نامه‌های مختلف نوروزی ببینید؛ هیچ‌کس خواندن کتابی را به کودکان و نوجوانان توصیه نکرده است چه برسد به این‌که وقت بگذارد و چند ساعتی در کنار کودکان بنشیند و قصه بخواند و نمایش بازی کند.

چند وقت قبل آقای اوباما و دخترهایش به یکی از کتاب‌فروشی‌های نزدیک خانه‌شان رفتند و ۱۷ عنوان کتاب خریدند. از فروشنده تخفیف هم خواستند و آقای اوباما به خبرنگارها گفت بعضی از این کتاب‌ها را خریده تا شب کریسمس هدیه بدهد. در خبرها فهرست* کتاب‌هایی هم که خانواده‌ی اوباما خریده‌ بودند، آمده. این‌جا مثلاً.

چند وقت قبل‌تر آقای مسجدجامعی هم از همه دعوت کرد تا یک روز در هفته‌ی کتاب به کتاب‌فروشی‌ها بروند. نمادین‌طور. در خبرها آمده بود که بعضی از کتاب‌فروشی‌ها خیلی شلوغ شده و چندتایی هم گزارش تصویری از حضور آقای مسجدجامعی و هیئت همراهش دیدم که رفته بودند به این و آن کتاب‌فروشی. کتاب‌فروشی نشر چشمه، زیر پل کریمخان، یکی از جاهایی بود که خیلی شلوغ شده بود. البته، فکر می‌کنم به‌خاطر محمود دولت‌آبادی بود که توی کتاب‌فروشی نشسته بود و با مشتر‌ی‌ها گپ می‌زد و کتاب‌هایش را امضا می‌کرد. برایم جالب بود که هیچ مقام و شخصیت دولتی دیگری -چه می‌دانم رئیس جمهوری، شهرداری، کسی – به کتاب‌فروشی نرفته بود و هیچ فهرستی هم از کتاب‌هایی که آقای مسجدجامعی و هیئت همراهش خریده بودند، جایی منتشر نشد (یا من ندیدم).

چند وقت دیگر شب یلداست و چند وقت دیگرتر هم عید نوروز. به‌نظرتان هیچ‌کدام از آقایان و بانوانِ مسئول و مدیر کشورمان همچو کاری می‌کنند که آقای اوباما و دخترهایش کرده‌اند؟ مثلاً به بهانه‌ی یلدا یا نوروز بروند خرید کتاب و بعد فهرست کتاب‌هایی که خریده‌اند، منتشر شود و بگویند چندتایی هم کتاب خریده‌ایم تا هدیه بدهیم به بچه‌های فامیل، کتاب‌خانه‌های روستایی و…

یادتان هست که قبلاً دم عید یا وقت شروع مدارس، جشن نیکوکاری برگزار می‌شد و تلویزیون خیلی شلوغ‌بازی درمی‌آورد و بیست‌وچهار ساعته از چادرهای دریافت هدیه‌های مردمی گزارش زنده پخش می‌کرد. هنوز این‌طوری است؟ چرا همچو کاری برای کتاب نمی‌شود؟ مثلاً توی مسجد و مدرسه هر محله پایگاه بزنند و از مردم بخواهند کتاب بخرند و هدیه بدهند به کسانی که نمی‌توانند کتاب بخرند. مثل طرح نذر کتاب، ولی گسترده‌تر و تلویزیون هم شلوغ‌بازی دربیاورد و مردم را جمع کند.

* در سبد خرید خانواده‌ی اوباما دو عنوان کتاب کودک و نوجوان هم بود. یکی، مجموعه‌‌ی دیوار قرمز نوشته‌ی برایان ژاک و دیگری یکی از کتاب‌های جونی ‌بی‌ جونز نوشته‌ی باربارا پارک. خب، برای من که به ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارم، این کار اوباما و دخترهایش ضرب‌ در دو جالب بود.

دیوار قرمز یک مجموعه‌ی بیست و دو جلدی است. از این کتاب‌های تخیلی و افسانه‌ای دنباله‌دار که ماجراهایش از تاریخ و وقایع تاریخی الهام گرفته شده و پر از شخصیت‌های هیولاوار، اموات و …. این کتاب‌ها به فارسی ترجمه نشده‌اند و ایده‌ی نوشتنِ آن‌ها از کجا به ذهن نویسنده رسیده؟ گویا روزی روزگاری، آقای ژاک با سگ کوچولویش در پارکی قدم می‌زد که با دیوار قرمزی برخورد می‌کند و بعد ترق! جرقه‌ی اصلی برای نوشتن داستان‌های دیوار قرمز زده می‌شود.

جونی بی جونز هم اولین کتابی بود که از باربارا پارک به فارسی ترجمه شد. هفت هشت سال قبل امیرمهدی حقیقت چندتا کتاب از این مجموعه را ترجمه و نشر ماهی چاپ کرد. بعد هم دست زیاد شد و کلی مترجم و ناشر دیگر هم کتاب‌های جونی بی را ترجمه و چاپ کردند. این مجموعه‌ی بامزه ماجراهای دختری کلاس اولی است و خیلی از بچه‌های دنیا را به خنده انداخته و سرگرم کرده است. ماجراهای جونی بی جونز هفده جلدی است و فکر می‌کنم ده دوازده جلدش به فارسی ترجمه شده باشد.

:: از نیمه‌ی اسفند حرف از پیش‌وازِ بهار بود و بدرقه‌ی سالِ مار. هولدرلین گفت: «مریض نیستیم؟» گفتم «برای چی؟ این‌که برامون فرقی نمی‌کنه چه وقتی از ساله؟» گفت «آره. واسه من هر روز نوروزه، هیچ حس متفاوتی به روزای آخر و اول سال ندارم دیگه.» گفتم «منم. کلن خوش‌حالم.»

:: شب چهارشنبه‌سوری هم در خیابان‌های یزد می‌چرخیدیم، با الهه و ترنج. دو شب بود که آمده بودند خانه‌ی ما و همه‌چیز محشر شده بود. در فرودگاه، ترنج غریبی می‌کرد. بغلم نیامد و دلش نمی‌خواست سوار ماشین شود. الهه از قدرت مادری‌اش استفاده کرد و بچّه را بغل زد و نشست عقب. گریه‌ی ترنج درآمد، ولی با دالی‌بازی و کمی جیغ‌ و ویغ به خنده افتاد. وقتی رسیدیم به خانه، بهم گفت «خانوم» و خندیدیم. الهه گفت کلّی با بچّه تمرین کرده که بگوید رؤیا. گفت؟ نچ. بعد از دو،‌سه بار خانوم صداکردن، من شدم عمه‌اش و دیگر بی‌خیال نشد. الان، دلم می‌خواهد این‌جا باشد و صدایم کند عمه. بچّه‌ی ریزه‌میزه دوباره عاشقم کرده است. اصلن فکرش را هم نمی‌کردم. الهه را قبلن دیده بودم، یک‌بار و خیلی کم، در حدّ سلام و علیک. ترنج را هم از عکس‌هایش می‌شناختم، فقط همین. دو شب با ما بودند، ولی انگار عمری با هم بودیم. دچارِ سادگی و صمیمیتِ الهه و قند و نمکِ دخترک شده بودیم. وقتِ خداحافظی در فرودگاه، گریه‌ام گرفت. غافل‌گیر شده بودم. مدّت‌ها بود کسی را این همه زیاد دوست نداشتم و ده دقیقه مانده به ساعتِ ده آن شب، بهانه‌‌های عزیزم داشتند دور می‌شدند. بچّه تا جلوی گیت بغلم بود و جدا نمی‌شد ازم. در راه برگشتن به خانه، هولدرلین از حرف‌ها و حرکت‌های دخترک گفت و من، بیش‌تر گریه کردم. دلم می‌خواست ترنج توی بغلم بود و می‌گفت بادوم، بستنی، مگسی یا ازم می‌خواست راه برویم، بدویم یا روی پلّه بنشینیم. دلم می‌خواست الهه بود و برایش از توئیت‌های درفتِ توی سرم می‌گفتم، به قول هولدرلین. بعد از مدّت‌ها، کسی را داشتم که کنارم بود و حس می‌کردم می‌توانم به مهر و صبرش اطمینان کنم.

:: در خانه، دلم نمی‌آمد عروسک‌های پخش و پلا را جمع کنم و بگذارم روی کمد یا گل‌های مصنوعیِ زرد و بنفش را بچینم توی سبدهایشان. هولدرلین سرش را از پشت کتاب‌خانه بیرون آورد، به شیوه‌ی دخترک و گفت «سلام، خوبی؟» اشکم؟ دمِ مشکم بود دیگر. گریه کردم و نمی‌دانستم چرا این حالِ عجیب و قشنگ را دارم.

:: دیشب، سال نو را تحویل گرفتیم. دوّمین سفره‌ی هفت‌سین ما بود، بی گل و سبزه و ماهی. هولدرلین گفت «پاستیل ماهی بنداز توی ژله.» ژله‌ی آلوئه‌ورا درست کردم و دوتا پاستیلِ ماهیِ قرمز انداختم تویش و گذاشتیم روی میز. لباس نو نخریدیم و آجیل نداشتیم و کسی هم در یزد نبود تا به خانه‌اش برویم، برای عیددیدنی. پس خوش به حالیِ بیش‌تری کردیم و چندتا تلفن زدیم به پدرها و مادرها، برای تبریک و بعد، سیب و موز خوردیم و بادام، به یاد ترنج. دو، سه‌تا کلمپه هم مانده بود صدقه‌ سرِ الهه که با چای خوردیم. سیر و سیراب که شدیم، درباره‌ی روزهای خوب‌مان حرف زدیم، از شش سالِ قبل تا پارسال که همه‌ی روزهایش را با هم گذراندیم، خوب و جفت. فکری نداشتم. آخر، داریم خوش‌بختی را زندگی می‌کنیم، گیرم هنوز رنج‌ها و دردها و سختی‌ها در کمین‌اند تا ما را خفت‌ کنند و به زمین بزنند. ولی من می‌خواهم در سالِ تازه هم روی ابرهای سفیدِ همین آسمان راه بروم و آرام باشم و بی‌آشوب و ترس و دلهره. به قولِ آقای حافظ «فال فردا می‌زنم و امروز عشرت می‌کنم.»

:: اوّلین تصمیمِ کبرایم برای سالِ نود و سه این است که دوباره بخواهم دوستی کنم. الهه یادم آورد که می‌توانم دوست داشته باشم و اصلن، چرا این لذّت را از خودم دریغ کنم به‌خاطر گندی که دوستانِ سابق زده‌اند به دلم؟ به تعداد آدم‌های گه روی زمین، آدم‌های خوب و نازنین هم وجود دارند. وظیفه‌ام دوری از دسته‌ی اوّل و دوستی با دسته‌ی دوّم است، به امید صلح، شادی و آرامش.

* از فالِ حافظ نوروز ۹۳ با دخل و تصرّف.

شش‌هزارتومان دادیم یک بسته ماش خریدیم به نیتِ سبزکردن. گفتند حالا دیر است و نمی‌رسد تا عید. کِی بود؟ دو هفته قبل. چه‌کنم/چه‌نکنم‌کنان، یک مشت عدس ریختم توی ظرف، بعد آب و دستمال هم گذاشتم رویش. چند روزی پشت پنجره ماند و بعضی از عدس‌های سرتق جوانه زدند، ولی کمی بو می‌داد و حساب کردم فقط چهار روز مانده به عید. عدس‌های عوضی سبزه‌بشو نبودند. همه را ریختم توی سطل آشغال. امشب، با هولدرلین رفتیم در سطح شهر. می‌خواستیم تقویم بخریم با ماهی و سبزه.
از بین تقویم‌های کتابکده رستاک یکی را انتخاب کردم که شبیه تقویم قبلی‌ام است، از نشر نظر. به‌علاوه‌ی یک هدیه‌ی کوچولو برای هولدرلین.
در کتاب‌فروشی، هفت‌سین کتاب هم چیده بودند؛ سگ‌سالی و کتاب‌های سامپه و سور شبانه و سرود مردگان و … هولدرلین گفت: «کدام کتاب توی هفت‌سین تو هم هست؟» جوابم؟ هیچ‌کدام.
این هفت‌سین کتابِ من است برای سال ۹۳.

آقای رستاک فقط پول کتابی که برای عیدی هولدرلین برداشته بودم را حساب کرد، آن هم با تخفیف. بعد گفت: «تقویم عیدی شماست.» خیلی چسبید. این‌که کتاب‌فروشی‌ها به آدم هدیه بدهند هیجان‌انگیز است. نیست؟

خلاصه، سوّمین عیدی‌ام را پیش از آمدن رسمی بهار گرفتم. اوّلی را که یادتان هست؟ دوّمین عیدی‌ام را هم از مامانِ نازنینِ ترنج عزیزم گرفتم که چند روزی مهمان ما بود و سرفرصت، باید مفصل درباره‌اش بنویسم.

داشتم می‌گفتم، یک وانتیِ جلوی بازارچه اطلسی ایستاده بود که بشقاب‌های سبزه می‌فروخت، یکی چهارهزار تومان. نخریدیم. قدم‌زنان رفتیم تا میدان امام حسن. آن‌جا هم میز فروش ماهی و سبزه بود. سبزه را قیمت کردیم، یکی چهارهزار و پانصد تومان. باز هم نخریدیم. هولدرلین پرسید «پس چه‌کار کنیم؟» من داشتم به همه‌ی کتاب‌های چهارهزار تومانی فکر می‌کردم.