یک آقای باحال به اسم Pierre Beteille یکسری سلفیِ بامزه از خودش گرفته که موضوع عکسهایش رمانهای بزرگ جهان هستند؛ از بر باد رفته تا ۱۹۸۴. عکسهای بیشتر را اینجا ببینید و به امید روزی که اینستاگرام ایرانیها هم به جای سلفی در آسانسور پر از سلفیهای بامزهی کمیتاقسمتی مفید شود.
یکی از شبهایی که تامبلربازی میکردم، ایدهی The Book Photo Challenge را در نمیدانم کدام وبلاگ دیدم. یکجور عکسبازی دربارهی کتاب بود و فهرستی هم ضمیمهاش بود که موضوعهایی را پیشنهاد میکرد. مثلن عکس از کتابخانهی من، چوبالف/چوقالف/نشان کتاب/ بوکمارک، کجا کتاب میخوانم، طرح روی جلد کدام کتاب را دوست دارم، کلمهها و جملههای خواندنی در کتابها، آخرین کتابهایی که خواندهام، جدیدترین کتابی که کشف کردهام، کتابهای نویسندهی محبوب من، چکلیست من برای خرید کتاب، کتابفروشیها، کتابهایی که در یک ماه خریدم، کتابهای دستدوم، دستنوشتهی دیگران روی کتابها، دارم چه کتابی میخوانم و ….
خب، خوشم آمد و فکر کردم در اینستاگرام اینجوری عکسبازی کنم. شما هم اگر پایه هستید، به هشتگ #bookphotochallenge بپیوندید.
:: از نیمهی اسفند حرف از پیشوازِ بهار بود و بدرقهی سالِ مار. هولدرلین گفت: «مریض نیستیم؟» گفتم «برای چی؟ اینکه برامون فرقی نمیکنه چه وقتی از ساله؟» گفت «آره. واسه من هر روز نوروزه، هیچ حس متفاوتی به روزای آخر و اول سال ندارم دیگه.» گفتم «منم. کلن خوشحالم.»
:: شب چهارشنبهسوری هم در خیابانهای یزد میچرخیدیم، با الهه و ترنج. دو شب بود که آمده بودند خانهی ما و همهچیز محشر شده بود. در فرودگاه، ترنج غریبی میکرد. بغلم نیامد و دلش نمیخواست سوار ماشین شود. الهه از قدرت مادریاش استفاده کرد و بچّه را بغل زد و نشست عقب. گریهی ترنج درآمد، ولی با دالیبازی و کمی جیغ و ویغ به خنده افتاد. وقتی رسیدیم به خانه، بهم گفت «خانوم» و خندیدیم. الهه گفت کلّی با بچّه تمرین کرده که بگوید رؤیا. گفت؟ نچ. بعد از دو،سه بار خانوم صداکردن، من شدم عمهاش و دیگر بیخیال نشد. الان، دلم میخواهد اینجا باشد و صدایم کند عمه. بچّهی ریزهمیزه دوباره عاشقم کرده است. اصلن فکرش را هم نمیکردم. الهه را قبلن دیده بودم، یکبار و خیلی کم، در حدّ سلام و علیک. ترنج را هم از عکسهایش میشناختم، فقط همین. دو شب با ما بودند، ولی انگار عمری با هم بودیم. دچارِ سادگی و صمیمیتِ الهه و قند و نمکِ دخترک شده بودیم. وقتِ خداحافظی در فرودگاه، گریهام گرفت. غافلگیر شده بودم. مدّتها بود کسی را این همه زیاد دوست نداشتم و ده دقیقه مانده به ساعتِ ده آن شب، بهانههای عزیزم داشتند دور میشدند. بچّه تا جلوی گیت بغلم بود و جدا نمیشد ازم. در راه برگشتن به خانه، هولدرلین از حرفها و حرکتهای دخترک گفت و من، بیشتر گریه کردم. دلم میخواست ترنج توی بغلم بود و میگفت بادوم، بستنی، مگسی یا ازم میخواست راه برویم، بدویم یا روی پلّه بنشینیم. دلم میخواست الهه بود و برایش از توئیتهای درفتِ توی سرم میگفتم، به قول هولدرلین. بعد از مدّتها، کسی را داشتم که کنارم بود و حس میکردم میتوانم به مهر و صبرش اطمینان کنم.
:: در خانه، دلم نمیآمد عروسکهای پخش و پلا را جمع کنم و بگذارم روی کمد یا گلهای مصنوعیِ زرد و بنفش را بچینم توی سبدهایشان. هولدرلین سرش را از پشت کتابخانه بیرون آورد، به شیوهی دخترک و گفت «سلام، خوبی؟» اشکم؟ دمِ مشکم بود دیگر. گریه کردم و نمیدانستم چرا این حالِ عجیب و قشنگ را دارم.
:: دیشب، سال نو را تحویل گرفتیم. دوّمین سفرهی هفتسین ما بود، بی گل و سبزه و ماهی. هولدرلین گفت «پاستیل ماهی بنداز توی ژله.» ژلهی آلوئهورا درست کردم و دوتا پاستیلِ ماهیِ قرمز انداختم تویش و گذاشتیم روی میز. لباس نو نخریدیم و آجیل نداشتیم و کسی هم در یزد نبود تا به خانهاش برویم، برای عیددیدنی. پس خوش به حالیِ بیشتری کردیم و چندتا تلفن زدیم به پدرها و مادرها، برای تبریک و بعد، سیب و موز خوردیم و بادام، به یاد ترنج. دو، سهتا کلمپه هم مانده بود صدقه سرِ الهه که با چای خوردیم. سیر و سیراب که شدیم، دربارهی روزهای خوبمان حرف زدیم، از شش سالِ قبل تا پارسال که همهی روزهایش را با هم گذراندیم، خوب و جفت. فکری نداشتم. آخر، داریم خوشبختی را زندگی میکنیم، گیرم هنوز رنجها و دردها و سختیها در کمیناند تا ما را خفت کنند و به زمین بزنند. ولی من میخواهم در سالِ تازه هم روی ابرهای سفیدِ همین آسمان راه بروم و آرام باشم و بیآشوب و ترس و دلهره. به قولِ آقای حافظ «فال فردا میزنم و امروز عشرت میکنم.»
:: اوّلین تصمیمِ کبرایم برای سالِ نود و سه این است که دوباره بخواهم دوستی کنم. الهه یادم آورد که میتوانم دوست داشته باشم و اصلن، چرا این لذّت را از خودم دریغ کنم بهخاطر گندی که دوستانِ سابق زدهاند به دلم؟ به تعداد آدمهای گه روی زمین، آدمهای خوب و نازنین هم وجود دارند. وظیفهام دوری از دستهی اوّل و دوستی با دستهی دوّم است، به امید صلح، شادی و آرامش.
* از فالِ حافظ نوروز ۹۳ با دخل و تصرّف.
من که دیگر مجلهی داستان را نمیخوانم، ولی دیروز در وبلاگِ زهرا کمالی مطلبی خواندم دربارهی اینکه داستانیها عکسهای وبلاگِ او و چند نفر دیگر را برداشتهاند و بی اسم و رسم چاپ کردهاند. امروز هم در خبرآنلاین خواندم که چاپ ششم شوهر عزیز من منتشر شده است. میپرسید چه ربطی دارد؟ با این خبر یک عکس هم کار شده که از چهار ستاره مانده به صبح برداشتهاند، منتهی نامِ وبلاگ را از واترمارکِ آن پاک کردهاند و فقط مانده یک نشانیِ منقضی!
خبرآنلاینیها قبلتر هم عکس را به همین شکل چسبانده بودند کنارِ خبر دیگری دربارهی این کتابِ خانوم کلهر.
البته، انگار خبرنگارها و روزنامهنگارها از این عادتشان خوششان میآید و قصد اصلاح ندارند. مثلاْ وقتی وبلاگ کتاب افق را مینوشتم هم بسیاری از مطلبها و عکسها اینور آنور چاپ میشد، بیذکر منبع! خلاصه، آدم باشیم. همین.
یادگاریِ آقای صیّادی است، معلّم ِ آمادگیِ هولدرلین.
{به یادگار نوشتم خطّی – ۱}
{به یادگار نوشتم خطّی – ۲}
{به یادگار نوشتم خطّی – ۳}
۱۳۹۰/۱/۴
از توی بساط کتابهای دست دوّم پیدا کردم، توی پیادهرو، میدان انقلاب.
مجموعه داستان «کبوترها و خنجرها» نوشتهی «داوود غفارزادگان». دویست تومان.
۱۳۸۹/۱۰/۱۱
از دستدوّمفروشی دکتر خریدم در انقلاب، فیلمنامهی شرم، هزار تومان.