توی فیلم، برنامهای هست شبیه آیین، رسم و یا اصلن، فرض کنید از این پیادهرویهای خانوادگی، که بیلبوردهایش در سطح شهر هست و از مردم میخواهد وقت بگذارند برای پیادهروی تا مجبور نشوند وقتشان را در مطب انواع پزشک بگذرانند.
در این برنامه، خانوادههایی که فرزندشان را از دست دادهاند در یک حرکت نمادین، با نشان و علامت و شمع، در پارک مرکزی شهر راه میروند، برای تسکین، التیام، آرامش. شاید یکجور همدردی/همدلیِ گروهی که آدم ببیند تنها نیست و فقدانِ بچّه را تاب بیاورد. اسمش چی بود؟ فکر میکنم یادها و خاطرهها.
امیلیا و دوستش در خیابان راه میروند، یکی بچّهی سه روزهاش را از دست داده و آن یکی هم سقط جنین داشته. امیلیا به خاطر بچّه زودرنج شده و پرخاشگر و حسّاس، ولی اصرار دارد که بگوید اوکی است و مشکلی ندارد. دوستش میگوید بیا با هم برویم راهپیمایی یادها و خاطرهها. تصریح هم میکند که خودش بعد از راه رفتن با آدمهای شمع به دست، مرگِ بچّهاش را پذیرفته و آرام گرفته و این وسط یک حرفِ خوبی میزند به امیلیا که مضمونش این بود به گمانم؛ تو به یه نقش پررنگتر توی غم و غصّهات نیاز داری. یعنی چی؟ دقیقن نمیدانم، ولی انگار یکجور عزاداری. هنوز هم دارم بهش فکر میکنم.