فروردینی به این قشنگی ندیده بودم اما دلتنگم. همان یأس فلسفی. حالا بلند میشوم و دور حوض قدم میزنم. از نفس میافتم. حیاط به این گلهگشادی سرقفلی خودم است و سگم. … با سگم توی حیاط میگردم. بارها شده که آنقدر دوتایی دور حوض دویدهایم که مثل مرده از نفس افتادهایم و همانجا روی موزاییکها خوابمان برده است. سگم جز من دمخوری ندارد. پارس میکند. توجهی به او نمیکنم. امروز برنامهی بهتری دارم، نمیتوانم وقتم را با او تلف کنم. میخواهم برای همیشه از دست این زندگی تکراری خلاص شوم. خستهام …
از آسمون بارون مییاد لیلیا، نوشتهی حسن فرهنگی، ص ۱۴۲ و ۱۴۳
1 بازتاب