ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
{فالِ یلدای ۸۹}
حوصلهی یلدا را آنطور که رسم و عادتِ ملّت است ندارم، امّا ماجرایش را دوست دارم؛ همآن افسانهی آسمانی. میگویند؛ ماه دلدادهی مهر بود و این هر دو سر بر کار خود داشتند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر میآید. ماه بر آن بود که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او درآمیزد، اما همیشه در خواب میماند و روز فرا میرسید که ماه را در آن راهی نبود. سرانجام ماه تدبیری میاندیشد و ستارهای را اجیر میکند، ستارهای که اگر به آسمان نگاه کنی همیشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نیمه شبی ستاره، ماه را بیدار میکند و خبر نزدیک شدن خورشید را به او میدهد. ماه به استقبال مهر میرود و راز دل میگوید و دلبری میکند و مهر را از رفتن باز میدارد. در چنین زمانی است که خورشید و ماه کار خود را فراموش میکنند و عاشقی پیشه میکنند و مهر دیر برمیآید و این شب، یلدا نام میگیرد از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها یک شب به دیدار یکدیگر میرسند و هر سال را فقط یک شب بلند و سیاه و طولانی است که شب یلداست.
من به فلسفهی این افسانه، همهی عمرم را یلدا آرزو میکنم با تو و ای کاش، همهی یلداهای بعد طعمِ خاطرههای این سالهای نخست را داشته باشد.