چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.
اُتاق، نوشته‌ی اِما دُون‌اِهو، ترجمه‌ی علی قانع، نشر آموت، ص ۲۴۷

گفته بودم که دارم رُمان اُتاق را می‌خوانم، خُب دو ماه قبل فقط دو صفحه از آن را خواندم و بعد، دیگر نشد. چرا؟ هیچی. الکی خودم را درگیر بازی‌های تازه کرده بودم و الان، پی فراغتِ عید و تعطیلاتِ نوروز نشسته‌ام به خواندنِ کتاب. البته، هنوز نرسیده‌ام به پایانِ ماجرا و یک فصلِ آخرِ رُمان مانده که بخوانم. منتهی، هی دلم می‌خواهد درباره‌اش بنویسم. جالب است؟ اوهوم. از جایی که مادر و بچّه شروع می‌کنند به نقشه کشیدن برای فرار خیلی جالب‌تر هم می‌شود.

ماجرا چیست؟ داستانِ زن‌ جوانی است که توسط مردی دزدیده و در یک اُتاق حبس می‌شود. حالای ابتدای رُمان، هفت سال پس از این آدم‌رُبایی است و زن، پی رابطه‌‌های زورکی با مرد، بچّه‌ای هم دارد؛ یک پسر پنج‌ساله. از قرارِ معلوم، نویسنده، خانوم اِما دُون‌اِهو، قصّه‌اش را با اقتباس از یک حادثه‌ی واقعی نوشته و خُب، کتابش در خارج خیلی هم طرف‌دار داشته، جایزه بُرده و از این چیزها. در ایران هم البته بی‌سروصدا نمانده و به‌خاطر دو ترجمه‌ی هم‌زمانِ ناخوب هی فحش و نقدِ ادباجماعت پی‌اش بوده تا الان.

درباره‌ی حواشی‌ اُتاق این‌جا نوشته و (توجّه‌تان را به دو کامنتِ پای یادداشت‌ هم جلب می‌کنم) گفته بودم خودم وقتی نظر می‌دهم که کتاب را بخوانم و خُب، … قبول. هنوز همه‌اش را نخوانده‌ام و شاید توی فصل پنجم همه‌چیز یک‌طورِ دیگری شود که دوست نداشته باشم. منتهی، دلم می‌خواهد الان کمی حرف بزنم. مثلن این را بگویم که از ترجمه زیاد سردرنمی‌آورم. ممکن است علی قانع رُمان را خیلی خوب به فارسی برنگردانده و یا … اگر کتاب اشکال و اشتباهِ این‌جوری داشته باشد من متوجّه نشده‌ام، ولی خُب، زبان و نثر روان بود و ساده. راحت خواندمش. هرچند، متن نیاز به ویرایش دارد و چندتایی سوتی در ضمایر و نقل‌قول‌ها و این‌ها که نباید باشد، ولی هست.
درباره‌ی داستان هم، … راوی پسربچّه است که دارد قصّه‌شان را تعریف می‌کند. همه‌چیز از روز تولّد پنج‌ سالگی‌اش شروع و کم‌کم دنیای محدودِ او برای زندگی توصیف می‌شود و البته، با تأکید بر حضورِ مُدام و مؤثرِ مادرش. مامان. بچّه این‌طور می‌گوید و هنوز نمی‌داند مادرش اسم و رسمی هم دارد و تاریخچه‌ی دردناکی از زندگی.

به‌نظر من، دو شخصیّتِ اصلی رُمان خیلی خوب‌اند. همین مامان و بچّه‌اش. دل‌بستگی و وابستگی‌شان به هم‌دیگر و قواعد و قانونی که برای زندگی در اُتاق دارند. خانوم نویسنده خیلی خوب دو دنیای متفاوت را، وقتی مامان و بچّه‌اش در اُتاق زندانی‌اند و وقتی مامان و بچّه‌اش به میانِ باقی مردم برمی‌گردند، نشان می‌دهد و تصویر می‌کند. فقط نکته‌ای که تا الان به‌نظرم مجهول مانده شخصیّتِ «نیک پیر» است که ازش چیزی نفهمیده‌ام. این‌که کی هست؟ چرا اُتاق را ساخته؟ چرا دختر را به اُتاق آورده؟  چرا و چرا و چرا و چراهای زیاد. یعنی توی فصل پنجم می‌فهمم؟ باید باقیِ کتاب را بخوانم تا شب.

بعدن؛

خُب، فصل پنجم کتاب را هم خواندم. درباره‌ی «نیک پیر» موضوع تازه‌ای دست‌گیرم نشد، ولی داستان را دوست داشتم. اِما خانوم می‌توانست قصّه‌ را خیلی غم‌انگیز و دردآورتر تعریف کند، امّا این کار را نکرده و زهر و زجرِ موضوع را گرفته است.

در پایانِ اوّل؛ مخالفتِ خودم را با اظهارنظری که می‌گفت «کتاب برای خواننده ایرانی نوشته نشده است: داستان آن کاملاً برای ما بیگانه است.» اعلام کرده و همان حرفی را می‌گویم که جک به مادرش گفته بود؛ نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

«همه‌ی اون چیزی که لازم داری فقط عشقه.»
گیج می‌شوم: آمگه آدم‌ها به آب و غذا احتیاج ندارند؟»
مامان می‌گوید: «آره، اما به جز آب و غذا، انسان همان اندازه به عشق هم نیاز داره، دانشمندان چندسال پیش آزمایسی درمورد بچّه میمون‌ها انجام دادند، اون‌ها رو از مادرهاشون جدا کردند و توی یک قفس فقط بهشون غذا دادند، و می‌دونی چه اتفاقی افتاد، درست رشد نکردند.»
– این داستان بدیه …
– متأسفم. واقعاً متأسفم. نباید این داستانو برات می‌گفتم.
می‌گویم: «باید می‌گفتی.»
– اما …
– نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

در پایانِ دوّم؛ گفتم که دو ترجمه از رُمان اُتاق منتشر شده که درباره‌ی هر دو حرف و حدیث زیاد است. پیش‌نهاد می‌کنم کلیک کنید این‌جا و شروعِ رُمان در دو ترجمه را بخوانید، مقایسه و انتخاب کنید.

+ راستی این‌جا می‌توانید شکل و شمایلِ اُتاقِ جک و مامانش را به‌صورت سه‌بُعدی ببینید.

دیدگاه خود را ارسال کنید