میخواستم بعد از جشن تولّد لاکپشت پرنده بلیت بگیرم و بروم اصفهان که نرفتم. زهرا مُدام پیامک میفرستد و تلفن میزند که کوشی؟ چرا نیامدی؟ پاشو الان بلیت بگیر و بیا. من؟ گوشی تلفن را میگذارم زیر بالش و کیسهی آب گرم را سفتتر میچسبانم به دلم. بعد از جشن، ساعت کمی مانده بود به یازده که رسیدم خانه و خسته بودم. به قول امیرعلی پاهایم درد … کمرم درد … شانهام درد … گرسنه هم بودم. همهی روز غیر از آن شکلاتهای رنگولکی که روی میز لاکپشت پرنده بود با یک بطریِ آبِ گرمِ دهنی، که از جلوی یکی از نویسندهها کِش رفته بودم، چیزی نخورده بودم. در نتیجه، چهارشنبه شب نمیدانستم از اینکه جشن به خوبی و خوشی برگزار شده خوشحال باشم یا از دردی که توی بدنم پیچیده گریه کنم. پس، سعی کردم بخوابم و خب، زهی خیالِ باطل. نیمههای شب از شدّت درد بیدار شدم و افتادم به خودتراپی تا صبح که کمی بهتر بودم، ولی خوابام میآمد مثل یک خرسِ وحشی هزار زمستان نخوابیده و گفتم که، زهرا هم مُدام پیامک میفرستاد و تلفن میزد که ….
و امّا جشن تولّد لاکپشت پرنده. کلّی نویسنده، مترجم و تصویرگر آمده بودند شهر کتاب. عظمتی بود. ملّت هم آمده بودند، بچّهها با پدرها و مادرها. کتاب میخریدند و پی مؤلف ذیربط بودند برای امضا و اینها. بعضی از نویسندهها و مترجمها را قبلن دیده بودم و خُب، میشناختم. چندتایی را هم با عکسهایی که ازشان دیده بودم تطبیق داده و شناخته بودم. تصویرگرها را کمتر میشناختم. مثلن، بهخاطر نوع تصویرگریهای سیدحسامالدین طباطبایی خیال میکردم حتّا از من کوچکتر باشد که نبود. شیوا مقانلو هم آمده بود، که همیشه خیلی دوست داشتم ببینمش، و بهش گفتم پنج سال قبل توی وبلاگم کامنتی نوشته بود و چهقدر از برخوردِ حرفهایاش خوشم آمده بود. الان، علاوهبر برخوردِ حرفهای، از خودش هم خیلی خوشم میآید. چرا؟ چرا خوشم نیاید؟ خانومِ نویسندهی مترجمِ خوشپوشِ مهربانِ دارای اخلاقِ حرفهای نیست که هست. لاله جعفری هم بود که یکی از نویسندههای شادِ شادِ شاد کودکان است، هم ظاهرن و هم باطنن. جالب اینکه الان هم با بچّگیاش هیچ فرقی نکرده و همانقدر زیبا و جذاب و دوستداشتنی است که وقتِ بچّگیاش بوده. نه، رفیقِ گرمابه و گلستانام نبوده و وقتی که بچّه بوده من هنوز به دنیا نیامده بودم. فقط عکسهایش را در وبسایتش دیدهام. اینجا را ببینید و خودتان قضاوت کنید. دیگر؟ خیلیهای دیگر هم بودند. پروین علیپور بهم کتاب هدیه داد و خیلی ذوق کردم. شهلا انتظاریان ازم تشکّر کرد بهخاطر یکی از نوشتههایم دربارهی یکی از کتابهایش و خُب، از اینکه یادداشتام را خوانده بود خوشحال شدم. سوسن طاقدیس ابدن شبیه تصوّری نبود که از سیزدهسالگیام به اینور توی ذهنام داشتم و … الان انتظار دارید دربارهی یکییکیِ نویسندهها و مترجمهایی که در جشن بودند حرف بزنم؟ انتظار هم نداشته باشید خودم دلم میخواهد حرف بزنم، ولی میبینم اگر دستکم یک خط هم دربارهی هر کدامشان بنویسم میشود پنجاه خط. بعله. تازه، این پنجاهنفر کسانی بودند که کتابهایشان به فهرست لاکپشت پرنده راه یافته بود، وگرنه نویسندهها و مترجمهای دیگری هم در جشن حضور داشتند. یکی، کیوان عبیدی آشتیانی که یکی از بهترین مترجمهای کتابهای کودک و نوجوان است و بر هر کسی، در هر سن و مقامی که باشد، واجب است کتابهایی که او برای ترجمه انتخاب کرده حتمن بخواند. مثلن؟ مثلن، وقتی به من میرسی، پرنیان و پسرک، پسری از گوانتاناما و … باقی کتابها را از گوگل بپرسید دیگر.
یک خاطره هم از ملّت تعریف کنم و والسلام. دوتا دختر کوچولوی هشت و ده ساله بودند که از قضا دایناسور مرا برداشته بودند و نگاه میکردند و یکیشان راضی بود که آن را بخرند و دیگری نه. گفت که عکس ندارد و خوب نیست و کتاب را گذاشت روی میز. بعد، از من پرسید برای یک بچّهی پیشدبستانی، که مادرش خیلی خوشسلیقه است، چه کتابی پیشنهاد میکنم. من دستشان را گرفتم و بردم سر آن یکی میز و گفتم مثلن ترانهبازیهای ایران خوب است. دختر کوچولوها کتاب را نگاه کردند و راضی شدند و آن را برداشتند که بدهند نویسندهاش امضا کند، ولی از آنجاییکه شهرداد میرزایی را پیدا نکردند دوباره کتاب را گذاشتند سر جایش و بعد، یکی از جلدهای یک اسم و چند قصّه را برداشتند و کتاب را با امضای گروه نویسندگانِ آن خریدند. راستش، دلم میخواست جای مادر خوشسلیقهی آن بچّهی پیشدبستانی بودم و دو تا دختر کوچولو با یکجور وسواسِ دوستداشتنی برای بچّهام یک کتاب با چند امضاء میخریدند. به نظر من که خیلی حس خوشمزهای دارد.
+ گزارشهای تصویری جشن تولّد لاکپشت پرنده را اینجا و اینجا ببینید.
بیتا در 12/07/20 گفت:
من که هر چقدر قاطی عکسها گشتم پیدات نکردم، اما اصلاً مهم نیست؛ مهم اینه که بالاخره به خوبی و خوشی تموم شد و الآن دیگه باید یه نفس راحت بکشی و استراحت کنی.
خدا قوت رؤیا خانم چهار ستاره. 🙂