شنبه؛ درست، تعطیل است، ولی مصادف شده با اعلامِ نتایج نهایی کنکور ارشد. یحتمل همهی وقتِ آدم صرف این میشود که از قبولی یا عدمقبولی ملت باخبر شود و بعد، متناسب با وضعیتِ داوطلب مراتبِ شادمانی و یا تأسفِ همراه با همدلی و دلداریاش را ابراز کند.
یکشنبه؛ نیّت کردهام بروم کتابفروشی افق و دو کتاب از یودیت هرمان بخرم، آلیس و آن سوی (یا اینسوی؟) رودخانهی اُدر.
دوشنبه؛ اردیبهشتِ امسال، چهار مجموعه شعر چاپ شد از چهار شاعرِ زن؛ حدیث لزرغلامی، هدا حدادی، انسیه موسویان با مژگان عباسلو. از این مجموعه، دو کتاب را خواندهام؛ اگر زن نبودم، قطار بودم با دختری به زیبایی روباهی که ترسیده باشد. راستش، من اوّل عنوانِ این دو کتاب را دوست داشتم و بعد، شعرها. شعرهایی را هم که دوستتر داشتم در چهار ستاره مانده به صبح آوردهام. کو؟ این و این و این را میگویم. حالا چرا یاد این کتابها و این شعرها افتادم؟ خبر رسیده که دوشنبهی در راه، یعنی سیزدهم شهریور، قرار است جلسهای در کافهکتاب لالهزار برگزار شود به نیّت نقد و بررسیِ مجموعهی چهار انگشت جوهری. احمد پوری، علیرضا بهرامی و علی مسعودینیا بهعنوان منتقد حضور خواهند داشت و لابُد شاعرهای مجموعه هم هستند. من احمد پوری را ندیدهام هنوز. ترجمههایش از شعرهای نرودا و حکمت و اخماتووا را خواندهام و کتابهای دیگرش، مثل قصههای از نظر سیاسی بیضرر. امّا یکی، دو سالِ قبل باهاش تلفنی صحبت کرده بودم و پیآمدِ آن دو قدم آنور خط را خواندم. کتابِ پوری از معدود رُمانهای ایرانی بود که دوستش داشتم. فضای داستان کمی تخیلی و فانتزی است و در ژانر سفر در زمان. شخصیّت اصلی، مردِ اهل ادبیاتیست همنامِ آقای نویسنده، احمد، که در تاریخ سفر میکند و به گذشته برمیگردد تا … نه. نگران نباشید. داستان را لو نمیدهم. بلکه هم قبل از نایابشدنِ کتاب هوس کردید آن را بخرید و بخوانید. چهطور؟ آخر، دو قدم آنور خط را نشر چشمه چاپ کرده و با این بلایی که پیش آمده معلوم نیست تکلیفِ کتابهایش چه میشود.
سهشنبه؛ این روز عزیز هم احتمالن مصادف است با اعلام نتیجهی کنکور سراسری و خب، همآن استرسی را دارم که دوازده، سیزده سال قبل داشتم.
چهارشنبه؛ بسته به اینکه روز سهشنبه چه نتیجهای گرفته باشم از سازمان سنجش، دارم میرقصم و میخندم، هارهار یا کنج عزلت گزیده و اشک میریزم، های های.
پنجشنبه؛ دوستم، زهره، با دوستهایش یک نمایشگاه کوچولو راه انداختهاند برای فروش آثار هنریشان؛ تابلوهای عکاسی، کیفهای دستدوز چرمی، ظروف زینتی، پتینه و دکوپاژ. کجا؟ تهران. خیابان انقلاب، بعد از وصال شیرازی، جنب سینما سپیده، کوچهی اسکو، پلاک ۱۰، واحد ۳٫ کی؟ از ساعت چهار بعدازظهر تا نه شبِ شانزدهم و هفدهم شهریور. میشود پنجشنبه و جمعهی بعدی. هم فال است و هم تماشا.
***
بعدن نوشت؛
:: نتایج کنکور ارشد اعلام شد. دو نفر از دوستهایم قبول نشدهاند و دو نفر دیگر در نیمهراهِ قبولیاند. من هیچ حسی ندارم. فکر میکنم خوب است که آدم برود دانشگاه. که درس بخواند. که تحصیلکردهتر بشود، ولی آخر که چی؟ که چی حالام را بد میکند. دوست دارم این حالِ بد را نداشته باشم و فکرم ابدن سمتِ این نرود که بخواهد هی از خودش بپرسد که چی. هیچی اصلن. راضی میشوی؟
:: رفته بودم کتابفروشی افق. دو کتابی که از یودیت هرمان میخواستم را خریدم. آن هم دو سری. یکی برای خودم و یکی برای دوستم. بیستوچهارم شهریورماه تولّدش است. کتابها را کادوپیچ کردهام و با یک کارتپستال گذاشتهام روی میز تا ببرم ادارهی پست. البته تا ببرم. شاید تا آنوقت زهرا آمد تهران.
:: در کتابفروشی افق، حرفِ کتابی شد که خیلی اتّفاقی گفتوگوی ایسنا با مترجمش، اصغر نوری، را شب قبلش خوانده بودم. دوستم گفت کتاب را خوانده و بهنسبت کتاب خوبی بوده. تعریف دوستم با قیمت ارزانِ کتاب وسوسهام کرد که حتمن کتاب را بخرم. اسمش؟ نوشتنِ مادام بوواری. بخرید و بخوانید.
:: دوشنبهام حرام شد با درد. دردِ زیاد.
:: هنوز نتایج کنکور کارشناسی اعلام نشده است. گفتهاند هفتهی آینده، سهشنبه به بعد. باید چهار، پنج روز دیگر هم صبر کنم و بعد بزنم به عالم برهوت. چه کیفی دارد خیالبافی و رؤیاپردازی. نه؟
:: با سارا رفتیم آنجایی که نشانی داده بودم برای فروش آثار هنری، کیف و تابلو و فلان. دوستهایم را دیدم؛ زهره، لیلا و … اگر ذوق و وقت و حوصلهاش را دارید امروز هم فرصت هست برای تماشا و یا خرید. یک پذیرایی محشری هم دارند آنجا که با حرفش هم آبدهانِ آدم راه میافتد. فقط باید بروید بخووورید.
مژده در 12/08/31 گفت:
با اینکه آدم کتابخوانی نیستم ولی فضای کافه کتاب ها انقدر پر است از انرژی که چند روز قبل و بعدش سر حال هستم و کیفور.
هفته ات پر از انرژی های مثبت 🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/01 گفت:
ممنونم مژده جان 🙂
دکتر کتابفروش در 12/09/01 گفت:
سلام خسته نباشید و یحتمل مانده!
غرض از مزاحمت تشکر بی اندازه بود بابت روزنوشت تون مدتها بود کسی در وب روزنوشت ننوشته بود یا من نخونده بودم. بگذریم میشه بگید “شما و کنکور سراسری چرا؟!” ژن کنجکاویم داره مورمورش میشه… بعدتر اینکه اگر امکانش هست از نفر قبلی یهنی مژده خانم برسید ” چند روز بعد توجیه پذیره ولی من نتونستم چند روز قبل رو واسه خودم تفسیر کنم… واقعا چرا؟!”
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/01 گفت:
یکی از عزیزانم در کنکور امسال شرکت کرده و نتیجه، حیاتی است برایمان.
دکتر کتابفروش در 12/09/01 گفت:
حالا که پا افتاده و فرصت واسه فضولی پیش اومده… میشه بگید جمعه قراره چه کار کنید؟! 🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/01 گفت:
میرم نشر ثالث. جشنوارهی تابستانی گذاشتن با تخفیف و اینا 🙂
سمانه در 12/09/02 گفت:
رویا! خوبه که اینقده خوب برنامه ریزی داریا. منم میرم ثالث. البته دلم طاقت نمیاره تا جمعه صبر کنم. حالا چی بخریم؟ راستی من که تحریمم :))
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/03 گفت:
:)) بیخیالِ تحریم سمانه. دیروز چندتا کتاب خریدم و الان سرمستام. بیا اغفالت کنم.
میم. غریب در 12/09/02 گفت:
سلام.
چند روزه که نمی دونم چرا یادتون افتادم. امروز داشتم به دلیلی از روز اول تولد ای میلم تا حالا رو چک می کردم به دو سه تا ای میلای زمانی که همیشه جنوب بود رسیدم. یاد اون زمانا و حال و هوای وبلاگ نویسیای اون موقع افتادم. چقدر حس می کنم الان جاش خالیه…
خلاصه بهونه ای شد تا عرض ادبی کنم و احوالی بپرسم.
شاد و سرحال و موفقتر باشین انشالله.
همین. یاعلی مدد.
چهار ستاره مانده به صبح در 12/09/03 گفت:
آقای میم. غریبِ عزیز
یادِ چی رو زنده کردین برام … یادِ روزهای خوب و خوشِ قدیم، قبل از اینکه گرفتار این احوالاتِ طاعونی بشیم همگی.
با یکی، دو نفر از وبلاگنویسهای اون دوره ارتباط دارم هنوز، ولی دیگه دیداری، تلفنی، پیامکی. زمونه عوض شده انگار. نه اون حس و حال برمیگرده و نه خودمون …
کاش میشد پل زد به گذشته و کمی، اینجوری نبود.
ممنونم ازتون برای این یادآوریِ عزیز
سارا در 12/09/03 گفت:
عجب لوسه هاااااااا! من کامنت میذارم، نمیاد!!!!! سه شنبه چه خبره؟؟؟؟ کنکور دادی؟؟؟؟؟؟؟؟