کدوم خزونِ خوشآواز، تو رو صدا کرد ای عاشق، که پر کشیدی بیپروا، به جستوجوی شقایق *
نشسته بودم کنار مادر و خالههایم. آنها شیون میکردند و من، ریزریز اشک میریختم و یاد بچّگیام بودم و باغِ آن سوی رودخانه، قاطرِ قهوهای، سیبهای کال و آقاجون که از آدامس متنفر بود. دلم میخواست برگردم به دهم بهمنِ پارسال، و نه دورتر. آقاجونم هی بگوید ازم عکس بگیر، با زنم، دخترم، دوستم. بعد، دوباره بنشینیم توی پرایدِ رضا و بیمقدمه بگویم که دارم ازدواج میکنم تا آقاجونم اصلنِ اصلن باور نکند.
توی همین فکرهایم که خالهام میرود روی منبر و بین دو گریه، حرفهای آخرِ آقاجون را واگویه میکند و میگوید که پدربزرگ دلش میخواست به خانهی من بیاید و همسرم را ببیند و ….
من؟ دلم میشکند و حواسم جمعِ وقتی میشود که خواهم مُرد. به خودم میگویم کاش در سکوت و خلوت بمیرم و بعد از من، ختم و ماتم نباشد و حتی گورم هم جایی گم بماند.
شب، هولدرلین برایم آهنگِ * شبزدهی ابی را میگذارد و توی بغلِ او خالی میشوم از گریه.
صید قزل آلا در مدرسه در 13/10/13 گفت:
پدربزرگها نمی میرن…میرن یه جایی که از اونجا بیشتر مواظبمون باشن. مثل آقاجون من روهیا
قرین شادی باشه روحشون
لی لی در 13/11/05 گفت:
روحشون شاد! زنده های واقعی اونهان!
چهار ستاره مانده به صبح:
ممنونم از محبتت.