چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

من دلم می گیرد از این تقدیر بی خاصیت خودم. خسته شده ام از رفتن ها و رفتن ها و سعی ها و کوشش ها و نرسیدن ها…..

دلم می خواهد بروم از اینجا… به جایی که هوایش آفتابی باشد… شاید نزدیک دریا هم باشد. اصلا شاید ساحل دریایی آبی باشد. دلم می خواهد بروم جایی که هوایش زلال باشد. دلم می خواهد بروم از اینجا… اینجا تنگ و تاریک و نومید کننده است. اینجا همه چیز همانطور است که بود: تکراری و بی حاصل…دلم جنگل های سبز کوهستانی می خواهد. رودها و آبشارها… دلم روزهای رویایی می خواهد. دلم روزهای رویایی می خواهد… سبز و رها و زلال… دلم می خواهد پرواز کنم و از اینجا بروم تا سرزمینی که مردمش دست که دراز می کنند، آفتاب می چینند و در سبدهایشان می ریزند… سرشان گرم آفتاب و پایشان در خنکای رود همیشه جاری، از فراز کوه بر میان شالیزارها…


خدا، می بینی، می شنوی، می خوانی … رفیق من دلش گرفته است. خودت کاری کن!

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. صدرا در 08/08/05 گفت:

    خبر ندی ها که وبلاگ جدید راه انداختی!

  2. خیاط در 08/08/05 گفت:

    کی؟؟

  3. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    در سر رویا می پرورانی ؟!

  4. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    اگر عمری بود در پست بعدی کمی ریز میشم تو جزئیاتی که منظورم بود

  5. سارا در 08/08/05 گفت:

    من فدااااااااااااااای شما. دوباره مریض بودم به شدت! حالا شکر خدا خوب شدم. داشتم می مردم واقعا… فکر کنم از دعای شما بود که خوب شدم. (شاید هم معجزه یاسینی که برای خودم خوندم!!! فکر کــــــــن! واقعا داشتم می مردم) خیلی حال بدی بود. خیــــــــــــلی…..
    راستی من چند شب پیش ها خوابت رو دیدم. خیلی خیلی خواب عجیبی بود. خــــــــــــــــــیلی….

  6. سارا در 08/08/05 گفت:

    راستی مرسی که قالبت رو عوض کردی

  7. میم. غریب در 08/08/05 گفت:

    سلام.
    اگه زحمتی نیست، یه سر به "کوچه پشتی" بزنین…
    همین. یاعلی مدد.

دیدگاه خود را ارسال کنید