چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اینجا مترو؛ ایستگاه صادقیه. شلوغ و شلوغ و شلوغ. دریغ از ذره‌ای اکسیژن در واگن. زن‌ها درباره‌ی پسری حرف می زنند با هم که انگاری یکی،دو روز پیش از این افتاده بوده روی ریل و مُرده بود دیگر. زنی می‌گوید: «خودم توی ایستگاه بودم، خودکشی نکرد که، جمعیت هجوم آوردند و پرت شد پایین!» دوّمی می‌گوید: «مترو باید دیه‌اش رو بده!» آن دیگری ادامه می‌دهد: «دیه کدومه؟ اینقدر می گن پشت خط قرمز، پشت خط قرمز! خیال می کنی واسه چیه؟» گروه دیگری هم، چند قدم آن سوتر، دربارۀ هنرپیشه‌ای صحبت می‌کنند با هم…

اینجا مترو؛ ایستگاه امام خمینی. پسرک شاید ده، دوازده ساله باشد، یک دسته پاکت فال هم توی دستش، می‌چرخد لا‌به‌لای جمعیت، پاکت‌ها را نگه می‌دارد جلوی دختر‌ها و هی می‌گوید:«فال… فال حافظ … صد تومن … فال می‌خری؟ … » پسرک تمیز و مرتّب است. شلوار و کاپشن جین پوشیده و التماس ِ کسی را نمی‌کند و خیلی از دختر‌ها هم فال می‌خرند از او. «آدم باید جنتلمن باشد!!! گیرم فال فروش!»

اینجا مترو؛ زنِ مُسن است و جا افتاده با پسر بچه‌ی کوچکی که همراهی می کند او را. نوه‌ی پسری‌اش است و مُدام شیطنت می کند و خانوم بزرگ دارد تعریف می‌کند قصه‌ی پسر و عروسش را؛ مهریۀ خواسته شده و طلاق گرفته شده و  پسرش که نشسته به پای این پسرک؛ پسرش ….

اینجا مترو؛ دختر می‌گوید: «هر کسی درد خودش رو داره. مگه همین زن داداش من نبود؟! دو ساله که عروسی کردن امّا، یه ماه هم بیشتر با برادرم زندگی نکرده بود که مِهرش رو خواست و حالا هم رفته خونه‌ی باباش و …» دختر دیگری می‌پرسد:«مِهرش چقدر بود؟» دختر می گوید:«۱۳۶۰ سکه‌ی طلا!» همان دختر دوباره می‌پرسد:«چی شد که مهریه به این زیادی رو قبول کردین؟» دختر می گوید:«نمی دونم!گفتیم کی داده، کی گرفته!» دختر دیگری ادامه می دهد:«بابا اصلاً مُد شده این کارا. مِهر زیاد و بعد هم خونه‌ی بابا و بعد هم طلاق!» دختر دیگری می گوید: «نمی دونم این پسرا واسه چی قبول می کنن؟!» دختر دیگری جواب می‌دهد:«جو می گیردشون انگار!» … و …

اینجا مترو؛ دختر با آن لحن و لهجه‌ی چاله میدونی‌اش دارد تعریف می کند برای کسی در آن سوی خط تلفن که عده‌ای آمده بودند و دفتری را که محل کارش است، پلمپ کرده اند. چون‌که ساختمانِ آنجا مسکونی بوده و امروز فرش کرده اند اتاق‌ها را و مسکونی جا زده اند ساختمان را. کمی بعد تلفن را قطع می کند و خانومی سؤال می کند از او:«کارت چیه دخترم؟» دختر می‌خندد و می‌گوید:«کلاهبرداری» آن خانوم، در‌حالی‌که دارد دانه‌های تسبیح کوچکی را می چرخاند توی دستش، می گوید:«خدا به دور. این حرفا چیه دختر.»دختر می‌خندد و می‌گوید:«وام می‌خریم و می‌فروشیم حاج خانوم.»

اینجا مترو؛ ایستگاه کرج. دختر سوّمی از دوّمی می‌پرسد:«کجا با هم آشنا شدین شما دو تا؟» اوّلی جواب می‌دهد:«همین‌جا» دوّمی ادامه‌ی حرف اوّلی را گرفته و می‌گوید:«دوست مترویی هستیم.»

۶ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. .•**•.پرستو.مشكي.پرست.•**•. در 08/08/05 گفت:

    …درست میشه…

  2. محسن در 08/08/05 گفت:

    سلام دیگه!

  3. علی در 08/08/05 گفت:

    مترو و دنیای خودش دیگه…

  4. واصح در 08/08/05 گفت:

    دوست مترویی؟؟! صد سال پیش اصلا چنین عبارتی وجود نداشت! مثل مرگ بخاطر افتادن روی ریل مترو یا گم شدن گوشی موبایل یا اختلال امواج ماهواره ای.
    همانطور که دیگر هیچ جانوری بخاطر حمله ی دایناسور ها کشته نمی شود!

  5. آوامین در 08/08/05 گفت:

    سلام …خوبی؟!
    عقب موندم …

  6. آوامین در 08/08/05 گفت:

    دوست دارم میرا رو بخونم…
    راجع به نوشته ای پستت :
    هی…دنیاست دیگه…هر کسی و زندگی خودش و من و تو این شهر شلوغ با آدمایی که درونشون شلوغ تر از بیرونه…
    هی…

دیدگاه خود را ارسال کنید