نشسته است جلوی تلویزیون. صدا میکند مرا؛ ” بیا این رو ببین. خیلی شبیه توئه ” تکرار چارخونهی پریشب. میگویمش ” حوصله ندارم. بعدن تعریف کن برام ” اصرار میکند. تسلیم میشوم. ایستادهام. تکیه دادهام به دیوار. تعریف میکند برایم که خشایار تصادف کرده و حالا میتواند ذهن دیگران را بخواند. خشایار نشسته روی پلکان. حوصلهام سر میرود. میگویم:” من برم ” میگوید: ” نه. وایسا یه لحظه. خیلی شبیه توئه ” میپرسمش: ” کی؟ کی شبیه مناه؟ ” رعنا میآید با لباس فرم مهمانداریاش. میگویمش: ” این؟! ” نگاهش میکنم با اخم ” مسخره کردی منُ؟ ” مظلوم ” نه. وایسا تو … ” رعنا مینشیند کنار خشایار. خیال کرده پدرش میخواهد با او درددل کند. این طور نیست. خشایار از رعنا میخواهد به او نگاه کند. تمرکز کند. رعنا نگاه میکند. لبخند میزند. یکهو صدای رعنا شنیده میشود در فرودگاه … یا چه میدانم در هواپیما که از مسافران میخواهد فلان کار و بهمان کار را … کمی بعد، صدای رعنا که دلواپس شام است برای حامد … بعدتر، کمی فکر دربارهی خشایار که از ذهن رعنا میگذرد … صدای کاسه – بشقابی … یا رانندهی تاکسی … چند نفر دیگر … دوباره فرودگاه … حامد .. که خشایار از کوره در میرود. رعنا را میفرستد پی کارش و میگوید: ” یه ذره تمرکز داشته باش رعنا … فکرت خیلی آشفتهست … ” یا حرفی را میزند شبیه به این. دقیقن یادم نیست عین حرفاش را. من ایستادهام به همان شکل. تکیه دادهام به دیوار. میگوید: “عین توئه. تو هم اینجوری هستی. یعنی فکرات اینجوریاه. آشفتهست. تمرکز نداری. ” میگویم:” برو بابا … شبیه خودتاه اصلن … ” و اخمالو برمیگردم توی اتاق و یکهو منفجر میشوم از خوشی. دلم میخواهد بروم بغلاش کنم. ببوسماش. بگویم چقدر دوستاش دارم. از همهی دنیا همین برادر کوچکترم برای من بس است با این فهم بزرگاش. خجالتی است و کمرو. زیاد حرف نمیزند با دیگران مگر من! مخ همدیگر را تیلیت میکنیم!!! بیشتر از هر کسی مرا میشناسد با همهی دغدغههایم، آشفتگیهایم، خوبیهایم، ترسهایم، خوشیهایم و آرزوهایم … ووو … گاهی پشت سر من راه میافتد و میگوید ” میخوام ببینم با خودت حرف که میزنی چی میگی ” نگاه که میکنم بیشتر از او با آن دو برادر دیگرم زندگی کردهام؛ یکی از من بزرگتر و دیگری کمی کوچکتر ولی، فقط من و او همدیگر را خوب شناختهایم. پس به سن و سال ربطی ندارد. «کاش یه کمی از شعورش رو بقیه هم داشتند.» این را با درد میگویم … با رنج … درد و رنج ناشی از بیتفاوتی دیگران … بیتوجهی دیگران … برادر کوچکترم ادعایی ندارد. تازه سیکل گرفته به قول خودش. ساده است و بی شیله پیله. گاهی که عصبانی میشود از من، میگوید:” من دیگه بلوغ شدم. نباید با من اینجوری رفتار کنی ” و بعدتر، ریسه میرویم از خنده …
***
زمستان بود؛ یکی از همین روزها. انگار امروز. ده ساله بودم من و مثلن خواهری بزرگتر و مراقبت از آن سه نفر دیگر هم با من. مامان نبود. بابا هم با مامان. شب بود. سرد بود لابُد. پتو کشیده بودیم روی خودمان تا اینجا! کنار هم، ردیف، دراز کشیده، خیره به تلویزیون. دوشنبه بود. خسرو پرویز شاه ایران بود و داشت وقتِ آن میشد که نامهی پیامبر را بخواند … دل توی دلمان نبود. رو هم نداشتیم حرف بزنیم دربارهاش. نگاهمان به آن شاه بود که نشسته بود بر سریر سلطنتاش و نامه در دست … فکرمان با آن شازده بود در آن بیمارستان، بر روی تختی حتمن، انگشتهای کوچکش را مشت کرده بود حالا … گذشت تا فردا. وقت صلاه ظهر بود که آمد. با مامان و بابا. زُل زده بودیم بهش که سرخ و سیاه بود هنوز و هی وسواس داشتیم مطمئن شویم این آقا همان شازده است و دستبندی را چک میکردیم که هنوز مانده بود دور مچ کوچکاش و اسم و رسم مامانمان روی آن بود و خاطرمان جمع میشد که نه! خودش است! همان که باید میآمد بعد از این همه وقت که منتظرش بودیم و مامان بهناز چقدر لباس دوخته بود برایاش؛ سفید با حاشیهی آبی…
تولدّت مبارک
آتوسا در 09/01/12 گفت:
تولد داداش عزیزت مبارک باشه رویای چهار ستاره ی عزیز :-*
سارا در 09/01/12 گفت:
آخی…مبارکه!داشتن داداشی به این نازی!
sara در 09/01/12 گفت:
خداااااااااای من، تولد داداش کوچیکه مباااااااااااااااااااااررررررررررررررررک. یه عالمه شمع و گل و شادی و بوس. ایشالا ایشالا هزار سال خوب و خوش و سلامت و شاد و پولدار و خوشبخت با یک خانوم خوشگل مهربون ماه زنده باشه >D:< *-:
لاله در 09/01/12 گفت:
می بینی چه حس قشنگی است ؟ … فردای روزی هم که سارای ما آمد اول صبح رفتم بیمارستان … مامان یکی دو روز باید بستری می شد … وقتی پرستار نوزادها را روی چرخ دستی آورد توی کریدور داشتم نگاهشان می کردم … یکی شان که چشم های سیاه درشتی داشت مثل آدم بزرگ ها زل زده بود به من … باید منتظر می شدیم اتاق به اتاق بچه ها را تحویل می دادند … برگشتم توی اتاق پیش مامان … دل توی دلم نبود … گفتم یکی از بچه ها چشم های خیلی قشنگی داشت … وقتی پرستار به اتاق ما رسید دیدم دقیقا همان بچه را داد دستم ! …
رواني در 09/01/13 گفت:
چقدر همیشه دلم یه بچه کوچکتر از خودم میخواست
میدونی بچه اخر بودن خیلی سخته
و سختر از اون اینه که بتونی خودتو به خواهر برادرت ثابت کنی
اون موقع ها که بچه بودم همیشه خواهر برادرم با هم حرف میزدن و منو حساب نمیکردن
منم میرفتم پیش مامانم اونم کلی لوسم میکرد
ولی حالا خیلی فرق کرده
میدونم که خواهرم وقتی میخواد یه کاری بکنه یا یه تصمیمی بگیره امکان نداره به من نگه
و برادرم خیلی منو قبول داره خیلی خیلی
نمیدونم این منم که اینقدر براشون ارزش دارم یا اونا هستن که منو خیلی قبول دارن
آوامین در 09/01/13 گفت:
پست پارسال تولد داداشت یادمه…وووو…چه زود…یعنی یه سال شد؟
مبارک ها باشه…
MAEDE در 09/01/14 گفت:
عزیزم تبریک میگم…خوش به حالت …سه تا داداش …من یکی شم ندارم
امیدوارم خدا این مرد فهیم رو همیشه سالم و سرزنده نگه داره
رواني در 09/01/15 گفت:
یادم رفت بگم تولدش مبارک
خانه ای از شن و مه در 09/01/15 گفت:
تولدشان مبارک باشد.
نوشته دلنشینی بود، از نوع خواهرانه!
دلچسب است این نوع عواطف خواهر و برادری
زهره در 09/01/16 گفت:
سلام خوبی؟دل ما هم برای تو تنگ شده است.
از طرف من هم تبریک بگو.ان شا الله هزار سال با خوشی و عاقبت بخیری عمر کند.
گاهی اگر وقت کردی جواب مرا هم بده.خدانگهدارتان
متو در 09/01/16 گفت:
ممنون که به وبلاگم سر زدین. من یه بار مطلبی از وبلاگ شما رو در مجله موفقیت خونده بودم. یادم نمیاد چی بود ولی یادمه که خیلی به دلم نشست.
صدرا در 09/01/16 گفت:
سلام. مبارک باشد. دراز باد عمرش ان شاالله. 🙂
مهشاد در 09/01/19 گفت:
مبارک باشد حسااابی.
دلمان تنگ شده بود نیز..:)
آينه هاي ناگهان در 09/01/21 گفت:
خدا برات حفظش کنه.بگو این پستتو بخونه.خوشحال میشه
روزها و سوزها در 09/01/21 گفت:
مبارک باشه …چه عکس قشنگی
من هم با :
زنانی که با گرگ ها می دوند
به روزم.
منتظر نظرو تحلیل شما …[گل]
آوامین در 09/01/21 گفت:
کجاییییییییییییییی خانووم خانوما؟ !
آوامین در 09/01/23 گفت:
روزانه تر هات چرا قفل و کلون دار شده ؟!
مگه ما آقا گرگه هستییییییییم !!!
با چه شناسه ای باید وارد شم؟!با جی میل؟!
فرهنگي در 09/01/24 گفت:
فکر نمی کنی که وقتش باشه بروز کنی وبت را. منتظریم. همین حالا وقتشه.
لاله در 09/01/25 گفت:
غیبتت طولانی شد … دلم تنگ خودت و نوشته هات و دنیای ستاره هات …
ساحل (گربه ی ایرانی) در 09/01/26 گفت:
ممنون دوست عزیز!
امیدوارم شما و برادر خوبتون در عین سلامتی هزارساله شوید:)
امير در 09/01/27 گفت:
سلام
دیگه واقعا داریم نگرانتون می شیم!
روزانهترهای همان دخترکی که چهار ستاره کم دارد » ولنتاین در 09/02/13 گفت:
[…] تلفن من، معمولن همراهِ برادر کوچکترم هست تا خودم، از صبح چندباری سؤال کردم ازش که هیشکی تلفن […]