چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یک روزی، شنبه بود، دوّم دی ماه، رسمن مشغول به کار شده بودم در آن دانشگاه کذایی در آن نشانی سابق، حدودِ کریمخان، با آن پل بی ریخت و آلودگی غلیظ و ساختمانِ کهن ِ تیره رنگ و چشم انداز پشت پنجره، حیاط آن دبستان و زنگ های ورزش ِ پسرانه حین ِ مسابقۀ فوتبال و هی هیپ هیپ هورااااااااای شادِ بی دغدغۀ ایشان

یک روزی، یادم نیست کدام روز ِ هفته که دیگر نای این نبود در من که بخواهم تاریخ بسازم از این وقایع ِ غم انگیز ِ زندگی ام اما، دوّم دی ماه بود در دو سالِ پس از آن که رسمن مشغول به کار شده بودم و بعد، با خستگی زیاد، وامانده و درمانده ایستاده بودم تا آن آقای رئیس امضاء کند زیر آن فرم تسویه حساب را و من بار و بندیل ِ خود را جمع کرده از جهنم ِ آنها بگریزم به دو پا که نه! بیشتر از هشتاد پایی که قرض کرده بودم و … دستِ آخر خلاص شدم از آن رنج ِ روز افزونِ هر روزۀ آن روزهایم … هی شُکر …

دیگر حاضر نیستم به خاطر پول از خانه بیرون آمده، این فاصله های زیاد و این ثانیه های عزیز عمرم را بگذرانم در اتوبوس و مترو و هر کوفتِ متحرکِ دیگری … هی حرص ِ زود و دیر ِ وقتی را بخورم که مالِ من است و دیگران تصمیم می گیرند درباره اش!

من همین روزهایم را دوست دارم، هر وقت دلم خواست خوابیده ام، هر گاه عشقم کشید از خواب بیدار شده ام. دیگر هیچ هشت ساعتِ اداری در هر روز من تکرار نشد و هیچ چشم انتظار آن ساعتِ یک رُبع از سه گذشتۀ بعداز ظهر نبوده ام …

حالا، بیشتر از یک سال است، اینجا، در خانه، کم و بیش کارهایی انجام می دهم و کم و بیش حقوقی دارم هر یکی، دو ماه یک بار و خرج و دخل ِ من بابت تمام مسائل ِ زندگی با خودم است و همین اندک پول و راضی بوده ام و خوب خرج کرده ام و به دلخواه خویش چرخ زندگی را گردانده ام و هر روز وقتِ زیادی از زندگی ام هرز می رود هنوزم گاهی که دیگر حوصله ام سر می رود بابت کتاب خواندن ِ زیاد و این تلفنی حرف زدن و فیلم دیدن و با برادر کوچکترم سر به سر گذاشتن و …

یادم نرفته البته، نقش مؤثر زهره جان و لطفِ زیاد ِ حضرتِ استادِ آن لاین را که این محل درآمد فعلی را از این دو عزیز دارم و خدا زیاد کند البته!

بهانۀ این حرفهایم، این حرفها بود دربارۀ ما؛ خیر سرمون چند ماهه می ریم سر کار. اما پونزدهم نشده کفگیر می خوره ته دیگ. اون وقته که باید بشینی تا سر برج سماق بمکی و چوب خط بکشی. در همین راستا بود که یکی از عزیزان وبلاگ نویس که شاید راضی نباشه من اسمشو بیارم به طرز عجیب انگیزناکی توجه منو به خودش جلب کرد! این دوست عزیز وبلاگ نویس در چند جا اشاره کرده که بیکاره و دنبال کار می گرده. تا اینجا که مورد نداره. خیلیای دیگه هم همین طورن. اما … اما از اینجا به بعدش قشنگه. جونم براتون بگه که این دوست عزیز ما دم به دقیقه وبلاگش رو آپدیت می کنه. مرتب از کتابایی که خونده تعریف می کنه. از وبلاگایی که می خونه و سر می زنه برامون می گه. حالا این چه جور آدم بیکاری است که پول برای خرید کتاب و کارت اینترنت داره بماند. ما که حسود نیستیم، هستیم؟

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. علی در 08/08/05 گفت:

    حالا مگه وبلاگ و اینترنت چقدر میشه خرجش، کتابم که اونقدر گرون نیست بابا!
    در ضمن من معتقدم که خانومها اصلا حق ندارند کار کنند! انشاا…بقیه خانم ها هم مثل شما این رو بفهمند! اصلا چه معنی میده که ….
    اگه من رییس جمهور بودم…

  2. خیاط در 08/08/05 گفت:

    بابا علی روشنفکر!!

  3. واصح در 08/08/05 گفت:

    از من واصح لطفا قبول کنید: پس انداز … پس انداز … پس انداز.

    دقیقا و صرفا چون خانم هستیم. پس انداز واجبه. (اگر بگذارند!!)

دیدگاه خود را ارسال کنید