چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

از هم‌آن وقت که در هنگامه‌ی ورود به کنعان دلِ یعقوب به مهر راحیل نشست، هی دوست داشتم حرفی را بنویسم این‌جا درباره‌ی عشق.

در آن داستان، یعقوب به سراغ دایی‌اش می‌رود برای خواستگاری از راحیل، که دایی به رسم کنعان، از یعقوب می‌خواهد هفت سال بی‌مُزد و منت برای او کار کند، اگر خاطرخواهِ دختر اوست.

یعقوبِ عاشق می‌پذیرد و عمر می‌گذراند و کار می‌کند و عاشق می‌ماند تا هفت سال و دوباره نزد دایی زبان می‌گشاید برای خواستگاری که دایی، لیلا دختر بزرگ‌ترش را پیش‌کش می‌کند و یعقوب اعتراض که؛ دایی! من به عشق راحیل‌ام.

دایی می‌گوید رسم است و نمی‌شود دختر بزرگ‌تر در خانه مانده باشد و کوچک‌تر عروس بشود. بعد، به یعقوب راه نشان می‌دهد تا درنهایت وصال راحیل. یعقوب و لیلا به عقد هم درمی‌آیند و یعقوب قولِ دوباره‌ای می‌دهد به دایی برای هفت سالِ دوباره‌ی کار بی‌مُزد و منّت تا ازدواج با راحیل. هفت سالِ بعدتر، یعقوب برای سوّمین‌بار به منزل دایی می‌رود به طلب راحیل و راحیل عشق یعقوب، عروسِ او می‌شود.

در خانه‌ی یعقوب غیر از راحیل، زن‌های دیگری هم هستند. یکی هم‌آن لیلا که خواهر بزرگ‌تر راحیل است. یعقوب به همگی توجّه دارد با محبّت، منتها عاطفه‌ی عمیقِ او صرفِ عشق‌ورزی راحیل می‌شود فقط، که از ابتدا التیامِ جانِ یعقوب بود این دختر. امّا زن‌های دیگر یعقوب هم «زن» هستند و «حس زنانه حد نمی‌شناسد!» شما بگو حسادت، چه فرقی می‌کند که زن پیامبر خدا باشی یا زن یکی از بنده‌ها‌ی عادی او. مگر این‌که جدای نقش زن‌ِ مردی بودن، تو حامل نقش حوّای عاشق هم باشی برای آن آدم! آن‌طور که راحیل عاشق یعقوب بود.

یک‌جایی از داستان، راحیل که ملتفتِ حسادتِ زن‌های دیگر یعقوب هست با شوهرش به گفت‌وگو درمی‌آید و در میانه‌ی گپ، یعقوب به راحیل می‌گوید خب تو هم که خودت زنی. تو چرا حسودی‌ات نمی‌شود؟ راحیل حرفِ خوبی می‌زند در جواب یعقوب و می‌گوید: «من آن‌چنان از عشق شما سرشارم که هیچ جای خالی برای حسادت ندارم. و آن‌چنان به قلب شما اعتماد دارم که هیچ زنی را مرد این میدان نمی‌شناسم.»

یک جلوه‌ی دیگر عشق در هم‌این داستان، ماجرای بسیار تکراری امّا بی‌اندازه خواستنیِ زلیخایی‌ست که دل به عشق یوسف پیامبر سپرده است. قصه را که می‌دانید. من دیالوگی را نقل می‌کنم – از فیلم‌نامه‌ی یوسفِ پیامبری که سیدمهدی شجاعی نوشته است – در بیانِ کیفیت عشق زلیخا؛

زلیخا: عشق اگر دوام نداشته باشد که عشق نیست. هوسی کودکانه و گذراست. عمر کوتاه این جهان جای خود، عشقی عشق است که با مرگ تن نمیرد و در تلاطم حشر و نشر و قیامت هم دل از دست ندهد و دست از دل برندارد.

یوسف: حتا اگر به معشوق نرسد؟

زلیخا: در وادی عشق، اصالت به رفتن است نه رسیدن.

یوسف: عاشق اگر امید نداشته باشد به وصال، چه‌گونه سختی این راه را تحمّل می‌کند؟

زلیخا: این وصال نیست که عشق را معنا می‌کند، این عشق است که به همه چیز معنا می‌بخشد.

یوسف: اصولن سختی هر راه را حلاوت مقصد توجیه می‌کند و عطش هجران را زلال وصال فرو می‌نشاند. شما که از عشق جز حرمان و هجران و حسرت نصیبی نداشتید و

به قول حضرتِ شاعر، سعدی شیرازی؛

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

البته هم‌این آقای سعدی بالاترین مقام دوست‌داشتن را جایی می‌داند که عاشق به چنان مرتبه‌ای رسیده است که دیگر وصل را نمی‌خواهد. بعد هنر عاشق را در این می‌داند که با وجود از دست‌رفتن یار هم‌چنان در عشق خود ثابت‌قدم بماند.

سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

این دو نکته را نوشتم محض تأکید بر دوام عشق‌ورزی.

پرانتز باز؛ نبینم پس‌فردا آقایون محترم دیالوگ یادشده را علم کنند برای عده‌ای که؛ می‌دونی عزیزم، «در وادی عشق اصالت به رفتن است نه رسیدن» و آن‌وقت با ادعای عشق و عاشقی‌های یوسف و زلیخاوار، هی دختر مردم را سر کار گذاشته و مستی و خوشی و دست‌آخر او را قال بگذارند بی‌ازدواج که چی؟ «این وصال نیست که عشق را معنا می‌کند.» آره، گور همه‌تان! نشان به نشانِ رُمان ۱۹۸۴که در آن‌جا هم، بین «وینستون» و «جولیا» الفتی و رابطه‌ای‌ست. آن‌قدر که وقتی می‌روند نزد «اوبراین» برای پیوستن به «انجمن اخوت» رضایت می‌دهند برای انجام هر غلطی که انجمن می‌خواهد؛ از قتل و ترویج فساد و کودک‌آزاری و فلان و بیسار و فقط وقتی «اوبراین» می‌پرسد: اگر انجمن از شما بخواهد که دیگر هم‌دیگر را نبینید، قبول می‌کنید؟ این دو نمی‌پذیرند. امّا، زمانی‌که وینستون در چرخه‌ی تکنولوژی شکنجه قرار می‌گیرد، عشق به جولیا را فدای زندگی خودش می‌کند.

درواقع، رابطه‌ای که بین او و جولیا به‌وجود آمده عشقی‌ست به مقتضای کشش جنسی میان زن و مرد وگرنه «عشق هر فرد انسانی به دیگری حاجبی است میان او و خودپرستی‌اش و براین اساس، قدمی است به سوی تعالی نفس. عشق میان انسان‌ها آنان را از پلیه‌ی خودپرستی‌شان بیرون می‌آورد.»**

می‌بینید که درباره‌ی وینستون، این خودپرستی‌ست که درنهایت غلبه می‌کند. زمانی‌که او تحت شکنجه‌ی «اوبراین» قرار می‌گیرد، جولیا را – که بیش‌تر از هر کسی دوست دارد – قربانی می‌کند برای رهایی خودش. درحالی‌که به قول غزالی؛

«کمال عشق چون بتابد، کمترینش آن بود که خود را برای او می‌خواهد و در راه رضای او جان دادن را بازی داند، عشق این بود، باقی هذیان بود و علّت.»

 

پی.‌نوشت)؛ این یادداشت طولانی شد امّا، تمام نشد.

 

* کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد/ دامی نهاده‌ای و گرفتار می‌کنی – سعدی.

** نقل از مرتضی آوینی در مجموعه مقالات او به نام «نگاهی دیگر» – انتشارات کانون فرهنگی هنری ایثارگران.

دیدگاه خود را ارسال کنید