چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اجازه هست،
کمی ملاقاتی باشم؟
نه سنگی دارم،
و نه رنگی.
در این لحظه‌ی خاص،
حتی نه جنگی.

عزیزی هست،
که یک ماه می‌گذرد از نبودنش.
می‌گویند،
او را آورده‌اید اینجا:
بندِ دل‌تنگیِ زندانِ بی‌رنگی.

بر ساحلِ سلامتش نشسته‌اید،
و دریابان را در بند کشیده‌اید.

***

ببین مرا ناخدا،
صدای مرا می‌شنوی؟
آمده‌ام ترانه‌خوانی،
آمده‌ام کمی کل‌کل.

بزرگوار،
نیستی و دیگر،
حوصله‌ی چاقو کشیدن‌های طنازانه‌ی قلابیِ بچگانه‌،
برایم نمانده است.

قفل ِ این قفس را بشکن،
من،
ترانه‌ی امید را،
برای تو خواهم خواند،
که مرگ بر ناامیدی.

باز هم در کل‌کل‌هامان،
پیش ِ تو کم می‌آورم،
و به ترانه توسل می‌جویم.

آدم‌ها،
بر ساحل ِ سلامت،
آفتاب ِ مهربانی خواهند گرفت.
بیا…

 

{راه من}

دیدگاه خود را ارسال کنید