چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

جایزه‌های ادبیِ داخلی که دیگر خاصیّت ندارند، ولی وقتی پشتِ جلدِ کتابِ خوشبختیِ کتی * می‌خوانم که در تایلند پرفروش بوده و به‌عنوان کتاب منتخبِ انجمن کتاب‌خانه‌های مدارس ابتدایی آمریکا در سال ۲۰۰۶ معرّفی شده دلم می‌خواهد آن را بخوانم و بدانم داستان چیست.

بااین‌حال، شروعِ رُمانِ خوشبختیِ کتی ناامیدکننده بود و خیلی زود خسته شدم، از لحن و زبانِ آن. کتاب را گذاشتم کنار تا یک‌روزِ بعد و دوباره شروع کردم به خواندن و در کمال تعجّب، از صفحه‌ی پنجاه جذبِ داستان شدم. چطور؟ قصه داشت کم‌کم خودش را نشان می‌داد. می‌دانید، مکانِ وقوعِ ماجرایی که جین وجاجیوا تعریف می‌کند در روستا و شهری در تایلند می‌گذرد. برای همین، او اشاره‌هایی دارد به فرهنگِ مردمانِ این کشورِ آسیایی و گرایش مذهبی‌شان؛ آیین بودایی. خُب، این فضا در ادبیاتِ کودک و نوجوانِ تازگی دارد. بیش‌تر کتاب‌های ترجمه درباره‌ی زندگیِ مردم در غرب است، انگلیس و کانادا و آمریکا. این یکی از دلایلِ جذابیّتِ داستانِ خوشبختیِ کتی بود. البته، برای من. ادامه بدهم؟

شخصیّتِ اصلیِ این کتاب دختری‌ نه ساله به نامِ کتی است که با پدربزرگ و مادربزرگش در خانه‌ای روی آب زندگی می‌کند و مادرش از بیماری بی‌درمانی رنج می‌برد. کتی از پدرش خبر ندارد که کی بوده و چی شده و از وقتی یادش می‌آید او بوده و مادرش و از یک سنی به بعد هم که به خاطرِ بیماریِ مادر از او جدا می‌شود و ….. خانوم وجاجیوا داستان را به سه بخش تقسیم کرده؛ اوّل و دوّم و سوّم. برای هر بخش نیز نامی انتخاب کرده؛ خانه‌ای روی آب، خانه‌ای کنار آب و خانه‌ای در شهر.

در بخش اوّلِ داستان، خواننده با زندگی کتی در کنار پدربزرگ و مادربزرگش آشنا می‌شود. سپس، کتی بعد از مدت‌های طولانی دوری از مادرش نزد او می‌رود که در بستر بیماری است. در این بخش، زندگیِ کتی در کودکی روایت شود. در بخشِ آخرِ داستان، مادر می‌میرد و کتی به کمکِ دایی‌اش و نشانه‌هایی که مادر برایش به یادگار گذاشته خاطره‌های قدیمیِ او را مرور می‌کند؛ از زمانِ تولّد تا ازدواج و بعدتر. بالاخره، در خانه‌ای در شهر معلوم می‌شود پدرِ کتی کیست و از مادرش جدا شده و ووو و حالا کتی باید تصمیم بگیرد که در کجای این دنیا و نزد چه کسی زندگی کند.

راستش، مفاهیمی که نویسنده در داستان طرح می‌کند، از تنهایی کتی تا بیماری مادر، عشق و جدایی و … حقیقت‌های تلخ و شیرینِ زندگی‌اند که خوب است کودکان، قبل از تجربه‌ی واقعیِ این رنج‌ها و شادی‌ها، در جهانِ داستان با آن‌ها آشنا شوند و بعضی از روش‌هایی که برای تسکینِ دردهای انسانی وجود دارد را بشناسند.

در شناس‌نامه‌ی کتاب گروه سنی ج را به‌عنوان مخاطب مشخص کرده‌اند. یعنی، بچه‌های کلاس چهارم و پنجم دبستان. به‌نظرم خوشبختیِ کتی پیشنهاد خوبی است برای بچّه‌های نه تا دوازده ساله و بچّه‌هایی که پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و بچّه‌های طلاق و هم‌چنین، پیش‌نهاد خوبی است برای زن‌ها و مردهایی که از همسرشان جدا شده‌اند و یا رازهایی در زندگی دارند که باید به فرزندشان بگویند و هنوز نگفته‌اند. می‌دانید، نویسنده‌ی این کتاب ایده‌ی کشویی خوبی دارد برای گفتنِ ناگفته‌های زندگی. آره، کِشو. من نمی‌توانم توضیح بدهم ایده‌ی کِشویی چه‌جوری ایده‌ای است. به قولِ خانومِ وجاجیوا «گاهی توضیحات به درد زندگی نمی‌خورد.» اگر خیلی مشتاق باشید که بدانید حتمن کتاب را پیدا می‌کنید و می‌خوانید.

پی‌نوشت)؛ اگر می‌خواهید ۲۳ صفحه‌ی اوّل از خوشبختیِ کتی را بخوانید کلیک کنید این‌جا و فایل پی‌دی‌اف آن را دانلود کنید. از سایت نشر قطره هم می‌توانید کتاب را آنلاین بخرید.

*خوشبختیِ کتی. نویسنده: جین وجیاجیوا. ترجمه: گیتا حجتی. نشر قطره. چاپ اول ۱۳۹۰٫ ۱۲۴ صفحه. قیمت ۳۰۰۰ تومان 

کنار برجِ کتاب‌های هنوز نخوانده‌ام، برج دیگری ساخته‌ام از کتاب‌های ناتمام و قدرتیِ خدا، پیش‌رفتِ خوبی دارم و روز به روز برجِ کذایی‌ام بلند و بلندتر می‌شود. سووشون، قیدار، جزیره‌ی اسب‌ها، ج مثل جادو، دروازه‌ی کلاغ، ساعت‌ها، پسر، باغ جادویی، لولو شب‌ها گریه می‌کند، همسر ببر، اسماعیل اسماعیل و اوووه.

دیروز به خودم گفتم بی‌خیال. کتاب نخوان. خودم گفت باشد و بعد، راه افتاد و رفت خانه‌ی بچّه و هی دالی‌بازی کرد و قایم‌باشک و حسنی نگو بلا بگو خواند و رقصید. بعدتر، تلویزیون تماشا کرد، کارتون دید و مقادیری هم امور غیرفرهنگی را سامان داد؛ شستن ظرف‌های کثیف و لباس‌های چرک. دست‌آخر هم ایستاد پای اجاق گاز به نیّتِ طبخِ سوپِ تازه‌ی من‌درآوردی‌اش و خُب، … سوپ هم آماده شد و نوش جان کرد و بعد، … خواست دست و پای وسوسه‌اش را بگیرد و ببندد به تخت. برای همین دراز کشید و افتاد به ورطه‌ی خیال‌بافی، ولی امان از اعتیاد. چیزی نگذشت که هول آمد توی دلش و عرق نشست روی پیشانی‌اش و همین‌طوری که از تو الو می‌گرفت، یک‌هو سندرمِ پای بی‌قرارش هم عود کرد و بعد، … بعد دوباره به خودش گفت بی‌خیال و بلند شد و رفت سر وقتِ قفسه‌ی کتاب‌هایش و ….

القصه، این‌جوری شد که غزل شیرین عشق را دست گرفتم برای خواندن و فکر کردم کتابی را انتخاب کرده‌ام که در بهترین حالت کم‌تر از دو صفحه از آن را می‌خوانم و بعد، می‌گذارمش کنار و خلاص. برای همین با دلی آرام و قلبی مطمئن شروع کردم به خواندنِ ماجرای شیرین و پیش رفتم و پیش رفتم و پیش رفتم تا این‌که یک‌هو دیدم بیست فصل از کتاب را خوانده‌ام و درگیرِ عشق و عاشقی شیرین و محمّدش شده‌ام.

غزل شیرین عشق ماجرای زنی بیوه است به نامِ شیرین که با دخترِ شش، هفت ساله‌اش (غزل) زندگی می‌کند. همسر شیرین (آرش) وقتی که غزل یکی، دو ساله بوده فوت کرده و بعد، او تنها مانده و دخترش را بزرگ کرده تا حالای داستان که مدرس آموزش‌گاه زبان است و گاهی ترجمه می‌کند. می‌پرسید پس محمّدش کو؟ محمّد پسری است شاعرپیشه که پیش از ازدواجِ شیرین با آرش، عاشقِ او بوده و آمده خواستگاری‌اش، ولی به‌خاطر مخالفتِ پدر و مادرِ شیرین یک‌هو غیبش زده و بعد، شیرین با خواستگار بعدی‌اش ازدواج کرده که آرش بوده. قبول. دارم به بدترین شکل ممکن خلاصه‌ی داستان را تعریف می‌کنم و راستش، حس و حوصله ندارم که جمله‌های بهتری بنویسم. فقط خواستم بگویم رُمانِ خانوم لیلا عباسعلیزاده از آن نوع داستان‌هایی نیست که موردعلاقه‌ی من باشد، ولی اگر کسی دنبالِ کتابِ خوبی با ماجرای خانوادگی است حتمن غزل شیرین عشق را بخواند. به‌خصوص، کتاب را به آن‌هایی توصیه می‌کنم که هوادارِ رمان‌های عامه‌پسندند.

البته، رُمانِ خانومِ عباسعلیزاده یک سر و گردن بالاتر از باقی رُمان‌های این‌جوری است. برای همین، به‌نظر من انتشار این کتاب اتفاق خوبی‌ست و شاید بهتر است بیش‌تر تأکید کنم و بنویسم اتفاق خیلی خوبی‌ست.  زبانِ نویسنده ساده و روان است و نثر – تا جایی از کتاب که من خواندم – بی اشتباه‌ ویرایشی بود. ضمن این‌که، شخصیت‌‌پردازی معقول است و با توجّه به علاقه‌ی شیرین و محمّد به شعر و ادبیات، این کتاب می‌تواند خواننده‌ی رُمان‌های عامه‌پسند را با ادبیات جدی و اسامیِ مطرح در آن مانند سالینجر، امین‌پور و دیگران آشنا کند و در واقع، نقشِ پُل‌طورِ خوبی دارد.

خُب، حالا گریزی بزنم به دالان بهشت و کامنتِ حمیده پای یادداشتی که درباره‌ی رُمان نازی صفوی نوشته بودم. حمیده گفته «فکر می‌کنم شما یک نکته رو در نظر نگرفتید توی نقدتون در مورد این رمان. اونم اینه که رمان دالان بهشت یک رمان عاشقانه‌ی ایرانیه و بایستی با دیگر رمان‌های عاشقانه‌ی ایرانی مقایسه بشه. فکر می‌کنم در مقایسه با سایر رمان‌ها که تعدادشون این روزها کم نیست که بی‌شماره. این رمان حداقل حرفی برای گفتن داره و مشکلی رو بیان می‌کنه و نتیجه‌ای می‌گیره. بحث اینجاست که اگر این قبیل رمان‌های عاشقانه حرفی برای گفتن ندارن پس چرا این‌قدر زیادن و هر روز به تعدادشون اضافه می‌شه و اگر بد هستن، به واقع دالان بهشت جز بهترین‌هاشونه. احیاناً شما این کتاب رو که با رمان‌های، برای مثال رضا امیرخانی یا مثلاً کتاب‌های نادر ابراهیمی که مقایسه نکردین؟»

والا، من دالان بهشت را با هیچ رمانِ عاشقانه‌ای مقایسه نکردم. کتاب را خواندم و دوست نداشتم و حرف و مشکل و نتیجه‌ای که نویسنده از ماجرای مهناز و محمّدش گرفته به‌نظر من …. چی بگویم که هوادارهای نازی صفوی را ناراحت نکرده باشم؟ به من هم ربطی ندارد که عده‌ی زیادی از ملّت دوست دارند رُمان‌های عاشقانه‌ی این‌طوری بخوانند. کتاب‌هایی از نسرین ثامنی، فهیمه رحیمی، میم مؤدب‌پور، مهرنوش صفایی یا رؤیا سیناپور. هرچند، من از خواندنِ رُمان‌های این سبکی خوشم نمی‌آید و عمیقن دوست دارم این‌طوری نباشد و مردم بروند کتاب‌های بهترتر را بخوانند، ولی خُب آن‌ها چی کار دارند به خوش‌آمدِ من؟ دوباره القصه، الان دلم می‌خواهد دالان بهشت را با غزل شیرین عشق مقایسه کنم و بگویم کتابِ لیلا عباسعلیزاده از نازی صفوی بهتر است، شاید هم خیلی بهتر.

راستی، غزل شیرین عشق برنده‌ی جایزه‌ی ادبی ماندگار هم شده است. این را گوشه‌ی ذهن‌تان داشته باشید تا یک‌جای دیگر دوباره برایتان بروم بالای منبر.

پی‌نوشت) من الان خوابم می‌آد و نمی‌توانم صبر کنم برای آپلودشدنِ عکسی که از کتاب گرفته‌ام و یا اضافه‌کردنِ مشخصات آن و غیره. لطفن برای اطلاع بیش‌تر فردا مراجعه کنید. مچکرم. 

الان، دوباره گفت‌وگوی یوسف علیخانی با نازی صفوی را خواندم که در معجون عشق چاپ شده است. یک‌جایی صفوی تعریف می‌کند آقایی بهش گفته اگر در ایران زندگی نمی‌کرد و خارج از ایران بود، مثلن اگر در آمریکا و اروپا زندگی می‌کرد حتمن دالان بهشت جهانی می‌شد. آن‌وقت، در غرب روزنامه‌ها سروصدا راه می‌انداختند و حرفی می‌زدند و … صفوی می‌گوید «ولی این اتفاق در ایران نمی‌افتد. چنین چیزی نداریم. پُزِ روشنفکری روزنامه‌نگارهای ما نمی‌گذارد که وارد این قضیه بشوند و کمک بکنند به ارتقای فرهنگی که این‌قدر سنگش را به سینه می‌زنند.»

چند روز قبل، چاپ چهلم دالان بهشت را خواندم. این کتاب، تابستان هفتاد و هشت برای اوّلین‌بار چاپ شده، توسط انتشارات ققنوس. گویا آن اوایل هر ماه، یک چاپ تازه از کتاب منتشر می‌شد. یعنی این‌قدر طرف‌دار داشته کتابِ صفوی و ملّت پی‌اش بودند، مشتاقانه. تیراژِ این چاپِ دالان بهشت یازده‌هزار نسخه بوده و به گمانم، چاپ چهل و یکم آن هم سالِ نود و یک منتشر شده، با قیمت نُه‌هزار و پانصد تومان. تیراژ؟ نمی‌دانم. لابُد زیاد. دست‌کم همان یازده‌هزار نسخه.

به نظرم، رُمانِ صفوی از بدترین کتاب‌هایی است که تا الان خوانده‌ام. راوی دختری‌ست جوان، بیست‌وشش یا هفت ساله که یک مُهر ازدواج و طلاق دارد در شناس‌نامه‌اش و قصّه‌ی عشق و عاشقی‌اش را تعریف کند از شانزده سالگی به بعد. اسمش؟ مهناز. نوجوانِ کم‌تجربه‌ی بی‌مزه‌ی خنگِ حسودی که شوهر دارد. شوهرش؟ محمّد، دانش‌جویِ مهربانِ صبورِ متعصّب.

نویسنده در یک فلش‌بک به قبل، تعریف می‌کند مهناز و محمّد در هم‌سایگی یک‌دیگر زندگی می‌کنند. علاوه‌براین، برادر مهناز، امیر، دوستِ صمیمی محمّد است و از آن طرف، خواهر محمّد، زری، هم دوستِ صمیمیِ مهناز. روزی از روزها، مادر محمّد و زری از مهنازِ نوجوان خواستگاری می‌کند. خانواده‌ی مهناز بله را می‌گویند و این دو پرنده‌ی عاشق عقد می‌کنند و قرار بر این می‌شود که عروسی بماند برای وقتی که مهناز دیپلم بگیرد و محمد هم درس و دانش‌گاهش تمام شود. در این مدّت، محمّد وَرِ دلِ مهناز و توی خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کند، خیلی پاک و پاستوریزه. بعد؟ کم‌کم، مهناز با دوستان مشترکِ امیر و محمّد آشنا می‌شود که یک خواهر و برادر دیگرند، ثریا و جواد. البته، … یعنی من الان بگویم که امیر عاشق ثریاست و از آن طرف، مهناز از توجّه محمّد به ثریا دل‌خور است و از سر حسادت، هی بهانه جور می‌کند برای بگومگو؟ بی‌خیال. این‌قدر حالت تهوع‌ام نسبت به کتاب که خدا می‌داند.

قبول، همه‌ی حرف‌های نازی صفوی در آن گفت‌وگویش با علیخانی درست. ملّتی هستند که عاشقِ دالان بهشت‌اند، عاشق برزخ امّا بهشت. این کتاب‌‌ها را می‌خرند و می‌خوانند و گریه می‌کنند و با آن‌ها عاشق می‌شوند و بعد، توصیه می‌کنند به این و آن که اگر می‌خواهی رُمانِ خوب بخوانی، فقط کتاب‌های نازی صفوی. پسندِ من یکی که نبود و خیال نمی‌کنم کسی با خواندنِ این دو کتاب دچار ارتقای فرهنگی شود. من برای هیچی متأثر نشدم و اگر مجبور نبودم هزار سالِ دیگر هم ذهن‌ام را پُرگویی‌های الکیِ نازی صفوی مشغول نمی‌کردم و این دو کتاب را نمی‌خواندم، یکی از آن یکی حوصله‌سوزتر.

«بدجوری دلم تنهایی می‌خواد؛ چیزی که تو خونه‌ی ما به اندازه‌ی کِروات‌زدن، سوسول‌بازی به حساب می‌آد!»

نامَحرم، نوشته‌ی یاسر نوروزی، نشر آموت، صفحه‌ی ۱۴۳

رُمانِ نامَحرم را خواندم. خوشم آمد. متن روان بود و خوش‌خوان. برای همین بی‌هیچ دردسر و آزاری ماجرای ناصر و دوست‌هایش با آن دخترفراری را تعقیب کردم. اوّل که شروع کرده بودم به خواندنِ کتاب، هی با خودم فکر می‌کردم چرا آقای نویسنده این ساختارِ زمانیِ متفاوت را برای داستانش انتخاب کرده و خُب، تا صفحه‌ی پنجاه هنوز نمی‌دانستم چرا. گیرم، وقتی توی نمایش‌گاه بودیم موقعِ حرف‌زدنِ نویسنده با یکی دیگر شنیده بودم که داشت می‌گفت به‌خاطر تقطیع فصل‌های کتاب این‌جوری نوشته داستان را و این‌که بعضی چیزها را نمی‌توانسته بنویسه و باید فاصله می‌افتاده در روایت تا … راستش، خوب یادم نیست چی می‌گفت. آخر، گوش نمی‌کردم و فقط می‌شنیدم و بعد هم بلند شدم و رفتم آن‌طرفِ غرفه، ایستادم پشت میزِ کتاب‌ها.

:: شخصیّتِ ناصر، لحنِ راوی و دست‌گذاشتنِ آقای نویسنده روی مسائل نوجوانی، بلوغ، عشق و … باعث شده بود که هی یادِ هولدنِ ناتور دشت بیفتم یا آن پسره‌ی سیامک گلشیری در رُمان کابوس. اسمش چی بود؟ یادم نیست. با این فرق که ناصرِ یاسرِ نوروزی بچّه‌ی معمولی‌تری است نسبت به آن دو پسرِ آن دو نویسنده‌ی دیگر. از این پسرهای نوجوانِ عادی که همگی می‌شناسیم و در هم‌سایگی ما و یا در خانه‌ی ما زندگی می‌کند و طی داستان با مسائلِ مختلفی روبه‌رو می‌شود؛ مسائل شخصی، خانوادگی، اجتماعی، مذهبی و ….

:: دیروز، با هولدرلین درباره‌ی نامَحرم حرف می‌زدم و می‌گفتم کاش آقای نوروزی این رُمان را برای بچّه‌های نوجوان می‌نوشت. هولدرلین گفت: «شوما تو کار نوجوونایی. بقیه براشون مهم نی.» یادم نیست من چی گفتم، ولی قاعدتن نباید چیزی گفته باشم. مگر این‌که دوباره تأکید کرده باشم شخصیّت‌های نامَحرم، فضا و موضوعِ آن خیلی نوجوانانه است. امروز، این گفت‌وگوی هزار کتاب با یاسر نوروزی را خواندم و خُب، … به‌نظرم آمد او آدم بی‌تفاوتی هم نیست نسبت به نوجوانی و مخاطب‌های کم سن و سال‌‌تر. مثلن یک‌جایی گفته؛ «من در نوجوانی قتل دیدم. اعتیاد دیدم. فحشا دیدم. همه چیزهایی که در این کتاب ناصر با آن دست و پنجه نرم می‌کند از سر من و خیلی از نوجوان های دیگر گذشته و می‌گذرد. دغدغه‌های ناصر دغدغه‌های آدم‌ها‌ی همین‌جا و همین امروز است که اصلا افسانه‌ای نیستند. روشنفکر نیستند. اعتماد به نفس کاذب دارند و خیلی از رفتارهایشان برای فرافکنی است. و در کل دنیا برایشان یک امر متناقض است. بله. این دغدغه‌ها از نوجوانی و حتی حالای من می‌آید. من دغدغه‌ی مذهب دارم. من سالها با یک سری مسائل مذهبی که به آنها اعتقاد دارم درگیر بودم. این کتاب برای آنهایی‌ست که با مسائل جهان آفرینش مواجه‌اند و یک سیستم الهی در ذهنشان دارند. ولی نامحرم‌اند…»

:: درباره‌ی ساختارِ متفاوت رُمان می‌گفتم که با عبارت‌هایی مثل «چند روز قبل»، «چند ماه بعد»، «شب اوّل» و …. فصل‌بندی شده است. به‌خاطر تعلیق و کششِ در داستان لازم بود که نویسنده ماجرای ناصر را این‌جوری می‌نوشت، پازل‌طور و با رفت و برگشت‌های زمانی. همین تکنیک باعث شده که کم‌کم گره‌های داستانی باز و ذره‌ذره حقیقت معلوم شود. هرچند، بعضی چیزها هنوز برای خودم روشن نیست و الان نمی‌دانم اصلن توی داستان نبود یا من متوجه نشده‌ام که چی شد سونیا از خانه فرار کرد و چرا خانواده‌ی سونیا به شهرکِ ناصراینا آمدند و ….

:: دیگر؟ این‌طور که من فهمیدم پسرهایِ یاسرِ نوروزی بچّه‌های دهه شصتی‌اند و نوجوانی‌شان مصادف شده با سال‌های مثلن هفتاد و دو، هفتاد و سه. همگی ساکنِ شهرکی هستند حوالیِ پیروزی در تهران و به دبیرستان می‌روند و …. همین‌قدر بگویم که نویسنده به خوبی دنیای رفاقت‌ها و رقابت‌های بچّه‌های طبقه‌ی متوسط را در جهان داستانی‌اش تصویر کرده و درباره‌ی نگرانی‌ها و آرزوهایشان نوشته است. و خوب‌تر این‌که نخواسته ادای آدم‌های روشن‌فکر را درآورد. برای همین رُمان پُر از گیر و گرفتاری‌های آدم‌های معمولی‌ست. مثلن، مادری که به‌خاطر چسباندنِ عکسِ مرجانِ خواننده بالای تختِ پسرش حرص می‌خورد یا پسری که می‌خواهد با وصل کردنِ خودش به گوگوش و وثوقی و این‌ها خودش را محبوب کند و عزیز و ….

:: نکته‌ی پایانی این‌که، به‌نظر من بهتر بود متن با لحنِ عامیانه نوشته نمی‌شد. و دوباره به‌نظر من، در استفاده از اصطلاح‌های کوچه‌بازاریِ بچّه‌های کفِ خیابان هم زیاده‌روی شده است. بااین‌حال، معتقدم نامَحرم رُمانِ سرگرم‌کننده‌ی خوبی برای بزرگ‌ترها (به‌خصوص جوان‌ترها) است. ضمنن، اگر نوجوانی را می‌شناسید که کسر شأنِ خودش می‌داند داستان‌های گروه سنّی خودش را بخواند، حتمن این کتاب را بهش پیش‌نهاد کنید. فکر می‌کنم نامَحرم یک جهانِ امن باشد برای آشنایی نوجوان‌ها با ناامنی‌های دنیا.

*در سراسر کتاب تمام شخصیت‌ها به نوعی با یک قفل درگیرند. قفلی که باید باز باشد و نیست. قفلی که خیلی تلاش می‌کنند بازش کنند، اما نمی‌شود. بعد خیلی اتفاقی و ساده باز می‌شود. بی هیچ دردسری. قفل نماد همین گنجینه‌ی اسرار است. شخصیت‌های نامحرم همه می‌خواهند این قفل را باز کنند تا به یک حرم دست پیدا کنند اما نمی‌توانند. انگار برای باز کردن این قفل فقط و فقط نشانه‌ای از بالا لازم است که آن هم خداوند به هر کس که بخواهد عطا می‌کند. و این نشانه ربطی به تلاش آدم‌ها ندارد. شخصیت‌های نامحرم همه تسلیم این قفل‌ها می‌شوند. چون چاره‌ی دیگری ندارند. درهایی که در داستان قفل می‌شوند حتی برای آنهایی که فکر می‌کنند محرم‌اند باز نمی‌شوند. کل ماجرا در یک کلمه خلاصه می‌شود: عنایت.

+ چاپ اوّل نامَحرم در هفت روز تمام شد و یکی از پُرفروش‌ترین کتاب‌های نشر آموت در نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب بود.
+ برای دانلود بخشی از داستانِ نامَحرم را با صدای بهروز رضوی کلیک کنید این‌جا.
+ برای خواندنِ باقی یادداشت‌ها و نقدها درباره‌ی نامَحرم کلیک کنید این‌جا.
+ نامَحرم در چهار ستاره مانده به صبح؛ این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا.

«جهان پُر از قصّه‌های بچّه‌هایی است که در دنیایی بزرگ و ترس‌ناک گم شده‌اند.»

تابستان زاغچه، نوشته‌ی دیوید آلموند، صفحه‌ی ۱۵۲

دیوید آلموند را دوست دارم و خُب، اوّل فقط به‌خاطر این‌که جایزه‌ی هانس کریستین آندرسن را بُرده بود برایم خیلی مهم بود. بعد هم شد یکی از نویسنده‌های محبوبِ من.

او معمولن ایده‌های عجیب و زیبایی برای نوشتن دارد. اسکلیگ و بچّه‌ها، چشم بهشتی و در بوته‌زار کیت رُمان‌هایی هستند که او برای نوجوانان نوشته است و من از خواندنِ آن‌ها لذّت بُرده‌ام. به‌خصوص، چشم بهشتی. یکی از عالی‌ترین داستان‌هایی است که من خوانده‌ام.

تابستان زاغچه تازه‌ترین رُمانِ آلموند است که ترجمه‌ی فارسی آن سال گذشته منتشر شد و خُب، یکی از رُمان‌های خوبی بود که در نوروز خواندم.

شخصیّتِ اصلی این رُمان یک پسربچّه‌ی نوجوان است به نام لیام که در حالِ گذر از دوران بلوغ است. او با پدر و مادرش در یکی از دهکده‌های انگلستان زندگی می‌کنند. بیش‌تر درگیری‌های ذهنی لیام درباره‌ی دوست‌هایش است و موضوع‌های پُرخشونت، مثل جنگ، دعوا و …. برای این‌که زمانِ وقوع داستان وقتی‌ست که مردمِ عراق و افغانستان با جنگ درگیرند.

مادر لیام یک هنرمند عجیب و غریب است با سوژه‌های عکاسی‌ عجیب و غریب‌تر و پدرِ او، یک نویسنده‌ی معروف است که همه‌ی زندگی‌اش صرفِ نوشتن می‌شود، نوشتن و نوشتن و نوشتن.

ماجرای اصلی رُمان وقتی شروع می‌شود که لیام و مکس پی یک زاغچه‌ راه می‌افتند تا این‌که به دختربچه‌ی کوچکی می‌رسند. گویا بچّه سرراهی است و کنارِ او یک یادداشت و یک شیشه پُر از پول است. این اتّفاق باعث می‌شود داستان جدیدی در ذهن پدر لیام شکل بگیرد و کمی‌بعدتر هم ماجراهایی پیش می‌آید که به‌خاطر آن‌ها خانواده‌ی لیام تصمیم می‌گیرند سرپرستی بچّه‌ی سرراهی را قبول کنند.

به‌نظر من، تابستان زاغچه یکی از آن رُمان‌هایی است که خواننده را بی‌چاره می‌کند. چرا؟‌ برای این‌که باعث می‌شود کلّی سؤال توی ذهن آدم به‌وجود بیاید. سؤال‌هایی درباره‌ی چرایی خشونت، جنگ، زیبایی و هنر و ….

این‌جا می‌توانید یک یادداشتِ کوتاهِ دیگر را درباره‌ی این کتاب بخوانید.

 

* ترجمه‌ی شهلا انتظاریان، نشر قطره، ۱۳۹۰، ۲۶۴ صفحه، قیمت ۶۵۰۰ تومان.

درباره‌ی سیما حرف بزنم؟ سیما خواهر سارا؟ نه. می‌پرسید پس کدام سیما؟ سیمای خانوم کلهراینا. شخصیّتِ اصلی و راویِ رُمانِ شوهر عزیز من را می‌گویم. شبی که خواندنِ کتاب را تمام کردم حسِ خوبی داشتم، خلافِ وقتی که تازه شروع کرده بودم به خواندنِ آن و خُب، کلافه‌ی کلافه شده بودم از پُرحرفی‌های دیوانه‌وارِ سیما. دلم می‌خواست دستم را می‌گذاشتم جلوی دهانش و خفّه‌اش می‌کردم تا این‌قدر ورور نکند. می‌خواهم بگویم (ادای سیما دو نقطه دی) حوصله‌ام سر رفته بود از داستان و بدتر این‌که، مدادم را پیدا نکرده بودم و نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. برای همین، با روان‌نویس توی کتاب نوشتم. حاشیه‌ی سفید صفحه‌ها را سیاه کردم، سر بعضی سطر‌ها فلش کشیدم و یا دور بعضی کلمه‌ها یک دایره که یعنی حذف یا اصلاح یا اگر این‌طور بود بهتر بود.  این اوضاع ادامه داشت تا چند فصل گذشت. کم‌کم، شخصیّتِ سیما برای‌ام جالب شد. یک زنِ متأهل که همسرش، جلوی خانه‌شان، ترور می‌شود. چرا؟ آخر شوهر عزیز سیما از این استاد دانش‌گاه‌هایی است که خیلی معروف و مشهورند. داشتم می‌گفتم، وقتی شخصیّتِ سیما برای‌ام جالب شد، دیگر پُرحرفی‌هایش اذیّت‌ام نمی‌کرد. می‌دانید، داستان با مرورِ خاطراتِ سیما ادامه پیدا می‌کند. زمان برمی‌گردد به اوایلِ انقلاب. سروکلّه‌ی آدم‌های حزب‌اللهی پیدا می‌شود که از قضا رفقای سیما هستند، محبوبه و نسرین ماجدی. یکی دیگر هم هست به اسم برادر وارسته که معلّمِ این سه ‌دختر است و خواستگار آن‌ها و … جالب‌تر این‌که، سیما مربّی فرهنگیِ یکی از کتاب‌خانه‌های کانون پرورش فکری است و بعد، اخراج می‌شود. چرا؟‌ به‌خاطر این‌که آن دخترهای دیگر، یعنی دوست‌هایش، زیرآبش را می‌زنند. محبوبه و نسرین را می‌گویم. بعدتر، سیما می‌رود در یک مجله مشغول به کار می‌شود و کمی که می‌گذرد، ازدواج می‌کند. جنگ می‌شود. شوهرش می‌رود جبهه و او تن‌ها می‌ماند و ماجراهای دیگر؛ از ازدواج خواهرهایش، سکته‌کردنِ مادرش یا ماندنِ پدرش زیر آوارِ پس از بمبارانِ هوایی تهران تا دوباره عاشقِ شدنِ او. چیِ داستان و یا سیما برای من جالب بود؟ به‌نظر من، روایتِ  فریبا کلهر از دشواری‌های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعیِ سال‌های پس از انقلاب، دورانِ جنگ و بعدتر، یعنی زمانِ حال خواندنی بود. خانوم کلهر در شوهر عزیز من بخشی از خلاء‌های عاطفی، فضاهای خالی و فاصله‌های اجباریِ ناشی از شرایطِ غیرعادی ایران در فاصله‌ی این سال‌ها و تغییر رفتارهای اجتماعی، مذهبی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در گروه‌های مختلف مردم را نشان می‌دهد. برای همین، فکر می‌کنم یکی باید درباره‌ی زندگی معاصر اجتماعی در ایران از منظرِ این رُمان بنویسد. امّا نکته‌ی دیگری که برای‌ام جذاب بود …، می‌دانید شوهر عزیز من یک روایتِ زنانه‌ی زنانه‌‌ است از نگاهِ فریبا کلهری که بیش‌تر نویسنده‌ی کودک و نوجوان است. یعنی چی؟ یعنی، انگار یک آدم‌بزرگ با هم‌راهیِ کودک درونش قصّه‌ی زندگیِ سیما انتظاری را تعریف می‌کنند و همین باعث شده داستان پُر از توصیف و تعبیرهای جالب‌انگیزناک باشد. درواقع، می‌توانم بگویم جزئیاتِ رُمانِ شوهر عزیز من بسیار لذّت‌بخش بود. آن‌قدر که می‌خواهم پیش‌نهاد کنم شما هم این کتاب را بخوانید. به‌نظر من، دست‌کم به یک‌بار خواندن می‌ارزد.

* نوشته‌ی فریبا کلهر، نشر آموت، تهران. چاپ اوّل. ۹۰، ۳۲۰ صفحه، قیمت ۹۰۰۰ تومان.

 اختراع هوگو کابره (۱۳۹۰)

هوگو پرسید: «این رو از کجا یاد گرفتی؟»
ایزابل جواب داد: «از کتاب‌ها.»

اختراع هوگو کابره، نوشته‌ی برایان سلزنیک، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، نشر افق، صفحه‌ی ۲۲۲

… و امّا کتاب‌هایی که در نوروز ۹۱ خوانده‌ام، یکی … به نظرم اگر از اوّلین کتابی که خوانده‌ام شروع کنم بهتر است. برای این‌که، از اقبالِ خوب هم‌آن کتاب الان یکی از محبوب‌ترین‌هایم است. می‌پرسید چه کتابی؟ اختراع هوگو کابره را می‌گویم. شبی که خواندنِ رُمان آقای سلزنیک را تمام کردم آن‌قدر سرخوش بودم که دیگر نمی‌توانستم بخوابم. انگار که جادو شده باشم. شاید هم جادو یک‌چیزِ مُسری باشد و از متن به من منتقل شده باشد. این‌قدر که حالِ دگرگونِ نامنتظری بر من مستولی شده بود. قصّه درباره‌ی جادو جادوگری بود؟ تقریبن.
داستانِ اختراع هوگو کابره ماجرای پسری است که بعد از مرگِ پدرش تن‌ها مانده. تن‌های تن‌ها؟‌ نه، با یک آدم آهنیِ قراضه‌ی مرموز و یک عموی عوضیِ دائم‌الخمر. هوگو و عموی نامبرده در ایستگاه راه‌آهن زندگی می‌کنند. برای این‌که شغلِ عموهه تنظیم/کوک/ و … ساعت‌های ایستگاه است. هوگو هم در کار ساخت و سازِ ساعت ماهر است. چه‌طور؟ برای این‌که پدرِ مرحومش ساعت‌ساز بوده. خلاصه، ما وقتی با هوگو همراه می‌شویم که پدرش مُرده و برایش یک آدم آهنی به یادگار گذاشته و حالا هوگو دارد تلاش می‌کند تا آدم آهنی را تعمیر کند. چرا؟ برا این‌که فکر می‌کند وقتی آدم آهنی درست شود او از تن‌هایی خلاص می‌شود. واقعن؟ واقعن. آدم آهنی بهانه می‌شود تا پای بابا ژرژ، مامان ژان و دخترخوانده‌ی آن‌ها (ایزابل) به قصّه‌ی هوگو باز شود و بعد …
پیشنهاد می‌کنم حتمن این رُمان را بخوانید. به‌خصوص که آقای سلزنیک از یک سبکِ جدید و مدرن برای روایتِ داستانش استفاده کرده است. چه سبکی؟ خودش اسمش را گذاشته «سینما رُمان». ترکیبی از متن و تصویر. در این کتاب، تصویر در نقشِ مکمّل متن وارد نشده بلکه تصویر خودِ متن است و به جای روده‌درازی و توصیفِ بعضی صحنه‌ها و ماجراهای داستان آمده. کتاب دو بخش کلّی دارد با چندین فصل. ریتم خوبی دارد و گره‌‌های داستانی جذاب که خواننده را علاقه‌مند می‌کند به پی‌گیریِ ماجرا. گریزِ نویسنده به دنیای سی‌نما و کتاب هم این اثر را جذاب‌تر کرده است. بیش‌تر توضیح بدهم؟‌ باشد. بخشی از این داستان درباره‌ی تاریخچه‌ی هنر سی‌‌نما و یکی از پیش‌کسوت‌های این عالم، یعنی ژرژ ملیس، است. ضمن این‌که، ایزابل شخصیّتی است که ویژگیِ عالیِ دوست‌داشتنی دارد. چی؟ او خوره‌ی کتاب است.

 

Hugo – 2012

علاوه‌بر کتابِ خواندنیِ آقای سلزنیک، خوب است دو خط هم درباره‌ی فیلمِ دیدنیِ آقای اسکورسیزی بنویسم که نامزد جایزه‌ی اسکار امسال هم بود. چه ربطی دارد؟‌ برای این‌که، فیلمِ هوگو با اقتباس از این رُمان ساخته شده، یک اقتباسِ معرکه. من از دیدنِ فیلمِ آن هم لذّت بُردم. البته نه به‌صورت سه‌بعدی. از آن‌هایی که هوگوی سه‌بعدی را روی پرده‌ی سی‌نما دیده‌اند خیلی به‌به و چه‌چه شنیده‌ام. واضح و مبرهن است که دلم می‌خواهد فیلم را در سی‌نما هم ببینم.

راستی، این‌جا برنامه‌ی اکرانِ هوگو در سی‌نماهای تهران را دارد.

مرتبط؛

+ گفت‌وگو با نویسنده «هوگو کابره»: فیلم، مکمل کتاب است (شرق)
+ فیلم و چاپ دوم «اختراع هوگو کابره» با هم رسیدند (ایبنا)
+ اختراع هوگو کابره (کتابلاگ)
+ اختراع هوگو کابره (کتابک)
+ نقدی بر رمان «اختراع هوگو کابره‌» نوشته برایان سلزنیک (کتابخوار)

… برای من که افسردگی دایی مهم نبود. مهم این بود که زنده بود و من می‌دیدمش. وقتی خوابیدیم صدای خس‌خس نفس‌هایش را می‌شنیدم. خوب که نگاهش کردم، دیدم چه‌قدر عوض شده. شکمش آب شده بود. شاید ده کیلویی لاغر شده بود. یک سلمانی اساسی لازم داشت تا آن موهای ژولیده و ریش کُلُمبه اصلاح شود. آن‌قدر خسته بود که خیلی زود خوابش برد و به آن شبِ ناآرام صدایی دیگر اضافه شد؛ صدای خروپُف دایی. از خاله پرسیدم چه بلایی سرش آمده. صدای خاله از زیر پتو آمد: «هیچ‌کس نمی‌تونه اونو بفهمه. هیچ‌کس نمی‌تونه غصه و ناراحتیِ بچه‌های آبادان و خرمشهره بفهمه. هیچ‌کس نمی‌تونه غم ناخدایی رو که کشتی‌اش داره جلوی چشمش غرق می‌شه، بفهمه.» صدایش داشت زیر بغض له می‌شد. «جنگ کثیف‌ترین چیز دنیاست هستی. کثیف‌ترین چیز دنیا که خوشگلترین آدم‌ها هدایتش می‌کنن. سیل و زلزله از اراده‌ی بشر دوره، ولی جنگ … می‌فهمی چی می‌گُم؟

هستی، نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده

نمی‌دانم چرا، ولی درباره‌ی بهترین کتاب‌هایی که در سال نود خواندم حرفی در وبلاگ‌ام نیست. برعکس، درباره‌ی همه‌ی کتاب‌های بدی که خواندم این‌جا جار زده‌ام که آهای ملّتِ مخاطب، من یک کتابِ بد خوانده‌ام. الان فکر کردم بی‌انصافی‌ام را جبران کنم و درباره‌ی چندتایی از کتاب‌های خوبِ پارسال بنویسم. بلکه شما هم مشتاق شدید و رفتید پی‌اش و حال‌تان بهتر شد.

نظرسنجیِ عجیبِ خبرگزاری مهر درباره‌ی انتخاب بهترین رُمان سال بهانه‌ی خوبی بود که بالاخره از هستی بنویسم.
هستی یکی از کتاب‌هایی بود که سال گذشته در مجموعه‌ی «رُمان نوجوان امروز» از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد. اردی‌بهشت‌ماه بود که من این کتاب را خواندم. درست هم‌زمان با وقتی‌که خبر رسید هستی پُرفروش‌ترین کتاب در غرفه‌ی کانون پرورش فکری در نمایش‌گاه کتاب شد.
تا الان، هستی رتبه‌ی سوّم را در نظرسنجی مهر کسب کرده است. هرچند، برای من سؤال است که چرا هستی را در این فهرست گذاشته‌اند؟ البته، خواندنِ این رُمان برای مخاطبِ بزرگ‌سال نیز جذاب و جالب است، ولی …  ولی بی‌خیال. بگذارید برایتان بگویم که هستی نام شخصیّت اصلیِ رُمانِ فرهاد حسن‌زاده است که با پدر (ابوالقاسم)، مادر (فریبا) و برادر نوزادش (سهراب) در آبادان زندگی می‌کند. دایی جمشید و خاله نسرین با بی‌بی، موسی و شاپور  هم برخی از شخصیّت‌های فرعی، ولی به‌یادماندنی این کتاب هستند.

آقای حسن‌زاده در این کتاب از هستی می‌نویسد؛ از طعمِ شیرینِ زندگی توی بادامِ چشم‌های دخترکی جنوبی که با خانواده‌اش در آبادن زندگی می‌کند؛ شهرِ نخل‌های استوارِ سبز و آفتاب‌های بلندِ داغ. از دختری پُر شر و شور که نخستین سال‌های نوجوانی‌اش مصادف شده است با ابتدای ویرانی‌های جنگ؛ روزهای شروعِ دفاعِ مقدّسِ مردمِ ایران علیه عراق.

یعنی، هستی یک رُمان شخصیّت‌محور است که حولِ دغدغه‌های ذهنی و عاطفیِ این دختر دوازده‌ساله پیش می‌رود و بلوغ موضوع اصلیِ داستان است. علاوه‌براین، در پس‌زمینه‌ی داستان، حرف از جنگ است و آژیرهای رنگی و شب‌های بی‌خوابی و دشواریِ زندگی در شرایطِ اضطراری و ….
درواقع، آقای نویسنده دوستِ تازه‌ای را به مخاطبِ نوجوانِ خویش معرّفی می‌کند که مُدلش با همه‌ی دخترهای شهر فرق دارد و از مسخره‌بازی‌های دخترانه بدش می‌آید. مثلن؟ مثلن از خاله‌بازی و مامان‌بازی حالش به‌هم می‌خورد. از عروسک بدش می‌آید و دلش نمی‌خواهد مثل دخترها بلوز و دامن بپوشد یا موهایش را بلند کند و بریزد روی شانه‌اش یا از پشت ببند و بهترین کار همه‌ی عمرش این بوده که موهایش را از ته تراشیده، با تیغ. بله، هستی از ژیگول‌بازی و لاک‌زدن خوشش نمی‌آید و فکر می‌کند که باید یک اسم پسرانه‌ی باحال داشته باشد مثل … مثل «اولدوز».

به‌نظر من، هستی شخصیّتی دوست‌داشتنی است با ذهنی سیّال و رؤیاهایی دور که اکنون در چرخه‌ی طبیعیِ رشد باید خویشتنِ خویش و رابطه‌اش با جهانِ اطرافش را کشف کند. شخصیّت‌پردازی باورپذیر این کتاب باعث شده که مخاطب دل به دلِ هستی بدهد و ماجراهای او را دنبال کند، با میل و رغبت. واقعن؟ بله، واقعن. در ابتدای رُمان، هستی با خُلقِ هیجانی و روحیه‌‌ی پسرانه‌اش معرّفی می‌شود؛ دختری که از درخت بالا می‌رود، برای بچه‌ها معرکه می‌گیرد، روی دست‌هاش راه می‌رود و عاشق ژیمناستیک و فوتبال است و دوست دارد برود قاطی پسرها فوتبال بازی کند. هستی طرف‌دار تیم صنعت نفت است و توی تیم‌های خارجی اول طرف‌دار برزیل است و بعد آلمان. او بیست، سی‌تایی روپایی می‌زند و توی شوت‌های سنگین و برزیلی تخصص دارد و تازگی قیچی‌برگردان هم یاد گرفته است. او از ساختن کلمات تازه خوشش می‌آید و با خاله‌اش یک بازی من‌درآری اختراع کرده‌اند و کلمه‌ها را به هم می‌ریزند و کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه می‌سازند. مثلاً به «کوله‌پشتی» می‌گویند «پول کشتی» و به «پسر خوب» می‌گویند «سپر بوخ». از بوی گازوییل خوشش می‌‌آید. از تمیزکردن کاربراتور و از گفتن «ژیگلور» کیف می‌کند. از لواشک بدش می‌آید و درعوض، تخمه‌ی آفتابگردان و کشتی‌سواری خیلی دوست دارد. فکر می‌کند که دختر پدر و مادرش نیست و او را از سر راه پیدا کرده‌اند و …. چرا؟ همان داستانِ همیشه‌ی فاصله‌ی نسل‌ها و عدم‌درک متقابل و این حرف‌ها. هستی مثل همه‌ی دختر/پسرهای دوازده، سیزده‌ساله در مرحله‌ی عبور از اضطراب‌های درونی و سرگردانی‌های طبیعیِ دوره‌ی نوجوانی است و علاوه‌براین، او باید روزهای پُراسترس، دلهره‌آور و غیرقابل‌پیش‌بینیِ جنگ را نیز پشتِ سر بگذارد و ….

(دوباره) به‌نظر من، هستی جدای شخصیّت‌پردازی خوب که حس هم‌ذات‌پنداری خواننده‌ی نوجوان را برمی‌انگیزد، زبانِ دل‌نشین و قصّه‌ی خوش‌آیندی دارد. حتّی با این‌که داستان درباره‌ی هیولای جنگ است و پایانِ ‌ناخوشی دارد، امّا نویسنده ماجراهای هستی را با خلقِ خوشِ آبادانی‌اش تعریف می‌کند، با شوخ‌طبعی و خوش‌مزگی. مجموعه‌ی این ویژگی‌های خوب است که از هستی یک رُمان خواندنی می‌سازد.

در آخر، پیش‌نهاد من این است؛ اگر هنوز هستی را نخوانده‌اید، لطفن دیگر غفلت نکنید. ضمنن، یادتان باشد کتاب را فقط می‌توانید از فروش‌گاه‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بخرید. قیمتش هم ارزان است، ۲۸۰۰ تومان.

نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.
اُتاق، نوشته‌ی اِما دُون‌اِهو، ترجمه‌ی علی قانع، نشر آموت، ص ۲۴۷

گفته بودم که دارم رُمان اُتاق را می‌خوانم، خُب دو ماه قبل فقط دو صفحه از آن را خواندم و بعد، دیگر نشد. چرا؟ هیچی. الکی خودم را درگیر بازی‌های تازه کرده بودم و الان، پی فراغتِ عید و تعطیلاتِ نوروز نشسته‌ام به خواندنِ کتاب. البته، هنوز نرسیده‌ام به پایانِ ماجرا و یک فصلِ آخرِ رُمان مانده که بخوانم. منتهی، هی دلم می‌خواهد درباره‌اش بنویسم. جالب است؟ اوهوم. از جایی که مادر و بچّه شروع می‌کنند به نقشه کشیدن برای فرار خیلی جالب‌تر هم می‌شود.

ماجرا چیست؟ داستانِ زن‌ جوانی است که توسط مردی دزدیده و در یک اُتاق حبس می‌شود. حالای ابتدای رُمان، هفت سال پس از این آدم‌رُبایی است و زن، پی رابطه‌‌های زورکی با مرد، بچّه‌ای هم دارد؛ یک پسر پنج‌ساله. از قرارِ معلوم، نویسنده، خانوم اِما دُون‌اِهو، قصّه‌اش را با اقتباس از یک حادثه‌ی واقعی نوشته و خُب، کتابش در خارج خیلی هم طرف‌دار داشته، جایزه بُرده و از این چیزها. در ایران هم البته بی‌سروصدا نمانده و به‌خاطر دو ترجمه‌ی هم‌زمانِ ناخوب هی فحش و نقدِ ادباجماعت پی‌اش بوده تا الان.

درباره‌ی حواشی‌ اُتاق این‌جا نوشته و (توجّه‌تان را به دو کامنتِ پای یادداشت‌ هم جلب می‌کنم) گفته بودم خودم وقتی نظر می‌دهم که کتاب را بخوانم و خُب، … قبول. هنوز همه‌اش را نخوانده‌ام و شاید توی فصل پنجم همه‌چیز یک‌طورِ دیگری شود که دوست نداشته باشم. منتهی، دلم می‌خواهد الان کمی حرف بزنم. مثلن این را بگویم که از ترجمه زیاد سردرنمی‌آورم. ممکن است علی قانع رُمان را خیلی خوب به فارسی برنگردانده و یا … اگر کتاب اشکال و اشتباهِ این‌جوری داشته باشد من متوجّه نشده‌ام، ولی خُب، زبان و نثر روان بود و ساده. راحت خواندمش. هرچند، متن نیاز به ویرایش دارد و چندتایی سوتی در ضمایر و نقل‌قول‌ها و این‌ها که نباید باشد، ولی هست.
درباره‌ی داستان هم، … راوی پسربچّه است که دارد قصّه‌شان را تعریف می‌کند. همه‌چیز از روز تولّد پنج‌ سالگی‌اش شروع و کم‌کم دنیای محدودِ او برای زندگی توصیف می‌شود و البته، با تأکید بر حضورِ مُدام و مؤثرِ مادرش. مامان. بچّه این‌طور می‌گوید و هنوز نمی‌داند مادرش اسم و رسمی هم دارد و تاریخچه‌ی دردناکی از زندگی.

به‌نظر من، دو شخصیّتِ اصلی رُمان خیلی خوب‌اند. همین مامان و بچّه‌اش. دل‌بستگی و وابستگی‌شان به هم‌دیگر و قواعد و قانونی که برای زندگی در اُتاق دارند. خانوم نویسنده خیلی خوب دو دنیای متفاوت را، وقتی مامان و بچّه‌اش در اُتاق زندانی‌اند و وقتی مامان و بچّه‌اش به میانِ باقی مردم برمی‌گردند، نشان می‌دهد و تصویر می‌کند. فقط نکته‌ای که تا الان به‌نظرم مجهول مانده شخصیّتِ «نیک پیر» است که ازش چیزی نفهمیده‌ام. این‌که کی هست؟ چرا اُتاق را ساخته؟ چرا دختر را به اُتاق آورده؟  چرا و چرا و چرا و چراهای زیاد. یعنی توی فصل پنجم می‌فهمم؟ باید باقیِ کتاب را بخوانم تا شب.

بعدن؛

خُب، فصل پنجم کتاب را هم خواندم. درباره‌ی «نیک پیر» موضوع تازه‌ای دست‌گیرم نشد، ولی داستان را دوست داشتم. اِما خانوم می‌توانست قصّه‌ را خیلی غم‌انگیز و دردآورتر تعریف کند، امّا این کار را نکرده و زهر و زجرِ موضوع را گرفته است.

در پایانِ اوّل؛ مخالفتِ خودم را با اظهارنظری که می‌گفت «کتاب برای خواننده ایرانی نوشته نشده است: داستان آن کاملاً برای ما بیگانه است.» اعلام کرده و همان حرفی را می‌گویم که جک به مادرش گفته بود؛ نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

«همه‌ی اون چیزی که لازم داری فقط عشقه.»
گیج می‌شوم: آمگه آدم‌ها به آب و غذا احتیاج ندارند؟»
مامان می‌گوید: «آره، اما به جز آب و غذا، انسان همان اندازه به عشق هم نیاز داره، دانشمندان چندسال پیش آزمایسی درمورد بچّه میمون‌ها انجام دادند، اون‌ها رو از مادرهاشون جدا کردند و توی یک قفس فقط بهشون غذا دادند، و می‌دونی چه اتفاقی افتاد، درست رشد نکردند.»
– این داستان بدیه …
– متأسفم. واقعاً متأسفم. نباید این داستانو برات می‌گفتم.
می‌گویم: «باید می‌گفتی.»
– اما …
– نمی‌خوام داستان‌های بد وجود داشته باشه و من اون‌ها رو ندونم.

در پایانِ دوّم؛ گفتم که دو ترجمه از رُمان اُتاق منتشر شده که درباره‌ی هر دو حرف و حدیث زیاد است. پیش‌نهاد می‌کنم کلیک کنید این‌جا و شروعِ رُمان در دو ترجمه را بخوانید، مقایسه و انتخاب کنید.

+ راستی این‌جا می‌توانید شکل و شمایلِ اُتاقِ جک و مامانش را به‌صورت سه‌بُعدی ببینید.

وبلاگِ خون‌ام خیلی کم شده. از کِی درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خوانم هیچ حرفی ننوشته‌ام توی وبلاگ؟ حسابش از دستِ خودم هم در رفته و خُب، فکر کردم دیگر بس است. یعنی، نیّت‌ام بر این است که روالِ قبلِ چهار ستاره مانده به صبح را زنده کنم، حتّا اگر قرار باشد حرفم را با مُردگان شروع کنم.
رُمانِ مُردگان را بیش‌تر به‌خاطر پیش‌نهادِ دوستی خواندم. کتاب از تازه‌های نشر آموت است و نوشته‌ی رضا ایزی، متولّد ۵۵٫ خُب، مُردگان کم‌حجم و کم‌ورق است، ۱۱۶ صفحه. داستانِ آن هم درباره‌ی پزشکِ جوانی‌ست که به دو بلا مبتلاشده، هر دو خانمان‌سوز. یکی، عشق و دیگری، اعتیاد. دیگر خودتان حسابِ حال و احوالِ این بشر را بکنید. بیش‌تر داستان در فضای گورستان می‌گذرد. چرا؟ آخر راوی، یعنی شخصیّتِ اصلی قصّه، یعنی همین دکترِ معتاد، بعد از عشقِ ناکام و دردِ اعتیاد آواره و بی‌پناه شده و رانده از دنیای زندگان به مردگان روی آورده است. گورستان حوالیِ یک امامزاده است و معاشرتِ آقای دکتر محدود می‌شود به خادمِ آن‌جا و جنازه‌هایی که برای خاک‌سپاری به گورستان می‌آورند.
من درباره‌ی این داستان چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم کاش نویسنده برای نوشتنِ داستانِ مُردگان وقت بیش‌تری می‌گذاشت و با دقّتِ دوباره‌ای آن را بازنویسی می‌کرد. دراین‌صورت، شاید موفّق می‌شد یک فضای خوبِ گوتیگ‌وارِ قابل‌باوری برای قصّه‌اش خلق کند که جدای القای وهم و هراس، تلخی و سختیِ زندگیِ آقای دکتر را هم به سمع و نظرِ خواننده برساند. ضمن این‌که، آقای دکتر شخصیّتِ قابل‌توجّهی از آب درنیامده است. برای همین وقتی‌که عاشق می‌شود آدم برایش ذوق نمی‌کند. وقتی‌که از درد عشق به اعتیاد می‌افتد آدم دلش برایش نمی‌سوزد. وقتی‌که آن‌طور خمار و خراب توی گورستان عاطل و باطل است آدم نگرانش نمی‌شود. نظر من این است که باید روی جنبه‌های مختلفِ شخصیّتیِ او خیلی کار می‌شد. بعله.