چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

موش سرآشپز

خوبی کارتون، علاوه بر عاقبت‌به‌خیری ته‌اش، این است که اگر دنیا دنیا آدم هم دشمن‌ات باشند همیشه یکی هست که رفیقِ شفیق است! و محبّت و صداقت‌اش جبران می‌کند فقدانِ باقی را. ضمن اینکه، سادگیِ تحقق خواسته‌های متفاوت و برآورده شدن آرزوهای رویایی در کارتون، کلّی امید تزریق می‌کند به آدم. انزوایی که با تماشای کارتون برای خودمان می‌سازیم، حدودِ آرام‌بخشی است به دور از اضطراب‌های معمول و نگرانی‌های زیادِ زندگی. این آقا حق دارد وقتی که خیلی خراب است، فقط کارتون {انیمیشن} تماشا می‌کند! تا دیشب، ملتفتِ اوضاع نگران‌کنندۀ خودم نبودم. یعنی، خیال نمی‌کردم اینقدر جدی باشد! گفتم حالا یکسری‌ کارتون رسیده، طبیعی است که بنشینم به تماشای آنها. دیروز غروب، وقتی که موش سرآشپز را خریدم کمی نگرانِ خودم شدم. افتاده‌ام در جریانی که بی‌شباهت نیست به نوعی مکانیزم روانی؛ انکار، سرکوبی یا واپس‌روی است یحتملِ زیاد. تا اینکه شب، کمی مانده به ساعت دوازده، معصومه، یارِ دبستانی‌ام، تلفن می‌زند و بعد، گریه که می‌کنم دیگر مطمئن می‌شوم من خیلی خرابم این روزها!

زندگی جدید امپراتور

بدون شک، تماشای زندگی جدید امپراتور بدون دوبلۀ فارسی و ادا و لهجه‌اش اصلن مزه ندارد!

دیو و دلبر

خدا قسمت کند از این هیولاها! که هدیه‌‌شان هم اندازۀ عظمتِ خودشان است؛ یک کتابخانۀ رویایی! امروز نوبت رسید به دیو و دلبر. کارتون قشنگی بود با پیام اخلاقی قشنگ‌تری. همان که شازده کوچولو همیشه می‌گوید: آنچه اصل است از دیده پنهان است! بعد هم، همگیِ شخصیت‌های کارتونی، از قوری و شمعدان و ساعت تا فرچه و فنجان عاقبت‌به‌خیر شدند و دیو و دلبر هم سال‌های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. ما کلّی دلمان از این قسم زندگی می‌خواهد البته، آن کتابخانۀ رویایی نیز باید به پیوست منظور گردد.

سیندرلا

سیندرلا که معرّف حضور همگی هست؟ یک‌اش را دیده بودم پیش از این. امشب، دوباره‌بینی‌اش قسمت شد به علاوۀ سیندرلای دو که ماجراهای زندگیِ پرنسس خانوم بود بعد از آن داستان یک لنگه کفش و ازدواجش. آدم این کارتون‌های رؤیایی را که می‌بیند دلش پُر می‌شود از آرزو! امّا، کجای دنیای کریه‌منظر ما می‌شود یک خانومِ فرشتۀ نجات پیدا کرد که چوب سحرآمیز داشته باشد؟ حالا تو هی هر صبح، خیسِ گریه باشد بالش‌ات!!! فریادرس کو؟

گوژپشت نتردام

آدم بدجنسِ قصّه (Frollo) ایستاده روی سکّو با مشعلی در دست، دخترک کولی (Esmeralda)‌را بسته‌اند به تیر چوبی و جمعیّت نظاره‌گر و سربازِ عاشق‌ (Phoebus)‌در بند است و گوژپشتِ طفلک‌(Quasimodo) دیگر ناامید شده است از داستانِ غم‌انگیزِ زندگی‌اش و تقدیری که دارد ختم می‌شود به نیستی. ولی، آن سه تا مجسمۀ سنگی هنوز حرف می‌زنند و تحریک می‌کنند آن ته‌ماندۀ احساسِ گوژپشت را تا بلکه بتواند زنجیرهایش را پاره کند و نجات بدهد دخترکِ کولی را. گوژپشت اظهار ناتوانی می‌کند و از مجسمه‌های سنگی می‌خواهد که تنها بگذارند او را. اینجا، یکی از مجسمه‌های سنگی حرفی را می‌زند که انگیزه می‌شود در گوژپشت. مجسمه می‌گوید: ما که از سنگ هستیم. خیال کردیم شاید تو از چیزی ساخته شده‌ای که قوی‌تر از سنگ است؟ بعد، گوژپشت تمرکز می‌کند و جمیع نیروهای باقی‌مانده‌اش را، به خصوص عشق را، به مدد می‌طلبد تا برای نجاتِ زندگی محبوب‌اش (دخترک کولی) کاری بکند و … در تمام مدّتی که نشسته بودم پشت مونیتور برای تماشای گوژپشت نتردام، پُربغض بودم و دوست‌داشتن و قصه که به سر می‌رسد منم و سیل اشک …

سفیدبرفی وهفت کوتوله

دیروز که زهره آمد اینجا، با خودش چند DVD هم آورد؛ کارتون هستند همگی. از این رو، امشب دیگر مراسم کتاب‌خوانی را تعطیل کرده، نشستیم پای تماشای کارتون. اوّل هم، سفیدبرفی و هفت کوتوله. جفت‌مان، دراز کشیده بودیم و سفیدبرفی ایستاده بود سر چاه و زده بود زیر آواز و یک مشت پرنده، دوره‌اش کرده بودند. می‌پرسم: “آخرش شوهر می‌کنه دختره؟” زهره جواب می‌دهد که یادش نیست. همیشه تا جایی دیده که دختره دارد خانۀ کوتوله‌ها را تمیز می‌کند. بعدتر ادامه می‌دهد:”اگه این ازدواج کنه، ما هم ازدواج می‌کنیم!” ما همان‌طوری درازکش افتاده‌ایم کف اتاق. سفیدبرفی آوارۀ جنگل شده حالا و جیغ می‌زند توی تاریکی. “الکی سر و صدا می‌کنه دختره.” زهره می‌گوید:”خب، بلند شو صداشو کم کن.” و خودش بلند می‌شود و کاری را می‌کند که گفته بود. دوباره دراز می‌کشد و ادامه می‌دهد:”الکی جیغ می‌کشه یعنی؟ تو خودت بودی چی کار می‌کردی تک و تنها توی جنگل؟” حرفی نمی‌زنم. حواسم به جمعیّت جک و جانورهایی است که دیگر رفیق شده‌اند با سفیدبرفی و بعدتر، مشغول رُفت و روبِ کلبۀ کوتوله‌ها می‌شوند با هم. حالا بعدِ نظافت است و سفیدبرفی خمیازه می‌کشد و درجا، خواب غالب می‌شود بهش. نگاه می‌کنم به زهره که خوابیده است او هم. من اما، همین‌طوری پیگیرِ ماجرای دختره هستم توی جنگل لابه‌لای آن مردهای کوچک. زهره سرنوشت‌مان را ربط می‌دهد به تقدیر دخترک و بعد، تخت می‌خوابد بی هیچ نگرانی؟ خب، حالا بیاییم و هیچ شاهزاده‌ی عاشقی پیدا نشود توی داستان، سفیدبرفی هم ترشیده بشود بماند ورِ دلِ این کوتوله‌ها؟ آدم اینقدر بی‌خیال! حالا، سفیدبرفی رقصش را کرده، آوازش را خوانده، شام هم که خورده بودند همگی قبل از مراسم عیش و طرب‌شان، دختره نشسته جلوی شومینه، این ور هم کوتوله‌ها نشسته‌اند کف اتاق، دارند قصۀ درخواستی تقاضا می‌کنند. یکی از کوتوله‌ها، ماجرای عشقی طلب می‌کند. سفیدبرفی هم از خداخواسته شروع می‌کند به تعریف کردنِ خاطرۀ عشقی‌اش. یکی از کوتوله‌ها ذوق می‌کند برایش. می‌گوید آخی! خودش بهت گفت که عاشقته؟ یکی دیگر می‌گوید: آخی! بوسِت هم کرد؟ من خوشم می‌آید؛ از بوس و بغلِ ماجراهای عاشقانه. حواسم جمعِ کارتون است بلکه هم ته قصه، عروسی کند دختره. الان، آن ملکه‌ی بدجنس دارد طلسم می‌بندد به سیبی که قرار است سفیدبرفی را به خواب مرگ بنشاند. وقتی، فرمول پادزهر را می‌خواند را از روی کتاب، خیالم راحت می‌شود که شاهزاده‌ای در کار هست بالاخره؛ اوّلین بوسۀ معشوق طلسم را باطل می‌کند. سفیدبرفی مُرده حالا، دراز کشیده توی آن تابوتِ مرکب از شیشه و طلا. شاهزادۀ سوار بر اسب سفید می‌آید با ناز و آواز و می‌بوسدش و خلاص! زهره خواب است وگرنه، بهش می‌گفتم نتیجه‌گیری اخلاقی داستان این است که آدم نباید سیبِ نشسته بخورد! اصلن هم ازدواجِ دختره نکتۀ انحرافی داستان بود واسۀ جذابیتِ بیشتر پیامِ اصلی! آخه اون شاهزادۀ بی‌مزه که سرجمع پنج دقیقه بیشتر حضور ندارد در فیلم، چه دخلی دارد به بختِ همیشه بیدارِ ما؟ گیرم زهره خوش‌خواب باشد و هنوز سرش را نگذاشته باشد روی بالش، هفت پادشاه را خواب ببیند! من دلم به فرمانروایی یکی خوش است که بدجوری هوس کرده‌ام عاشقانه بنویسم براش.