چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

خداوند غم‌های بزرگ را به آدم‌های بزرگ می‌دهد. داشتن غم بزرگ، سعادت و لیاقت می‌دهد؛ لیاقتی که به سادگی نصیب هر کسی نمی‌شود. خداوند چه خوب بندگانش را می‌شناسد و هر کدام را به آلام و مصائبی دچار می‌کند که تاب و توانش را داشته باشند.(از آرای حضرت ایشون)

* * *

حقیقت این است که غمگین‌ام. خسته‌ام. تنهام. مسائل خودمان به کنار، اتّفاق‌های زیادی ناخوشایند امسال، مرگِ نامنتظر جمشید دیگر داغون کرده است مرا. هی هراس مرگ در من بزرگ می‌شود. مرا دربرمی‌گیرد. می‌ترساند. کلافه‌ام. دیشب، به خدا می‌گفتم مرا بس است. تاب و توان ندارم. چقدر تحمّل! تا کجا؟ تا کِی؟ بدبختی این است که من موجودِ سرخوشی هستم. می‌خندم. خوبم. هر کسی به آدم می‌رسد، حق به جانب نگاه می‌کند، بعد حرفی می‌زند که آدم دلش می‌خواهد با مُشت بزند توی چانه‌اش که اینقدر نفهم است. خب، من بلد نیستم کولی‌بازی دربیاورم. هی پیامک بفرستم که چقدر بدبختم. الان فلان شد، دیروز بهمان بود! امّا، به شدّت نگرانم. عدم درک شما به معنی فقدانِ دردِ من نیست. سعی می‌کنم از کنار همه‌ی این اندوه و دل‌آشوب که سایه انداخته بر زندگی‌مان، نقب بزنم به شادی. من از سهم خودم برای زندگی کردن، خوب زندگی کردن نمی‌گذرم. یاد گرفته‌ام سخت و سنگ باشم. به صبر هم خو کرده‌ام. هر چند گاهی، شکوه و شکایت می‌ریزد به زبانم. برون‌ریزی عاطفی است مثلن تا درد، مغز استخوان‌هایم را نسوزاند. دیشب، به خدا می‌گفتم هی ملّت درباره‌ی مسئله و مشکل‌شان حرف می‌زنند با من. بیشتر خیال می‌کنند آدم نمی‌فهمد! برای اینکه کمتر پیش می‌آید من هم بخواهم درد و داغ خودم را فاش کنم برای ایشان. {گمان می‌کنند زیادی در نازم و لای پَر قو می‌خوابم لابُد! برای همین است که هی کتاب می‌خوانم و با کلاس ورزش و زبان وقت می‌گذرانم و هی … چه می‌دانم برای خودشان هزار و یک‌جور فکر باطل دارند و دوست دارند این طوری مرا تصوّر کنند در ذهن‌شان.} خیال می‌کنم این حرف‌ها را می‌گویند به دلیل جلب حس ترحّم من. یکی نگران‌شان باشد دست‌کم. پیگیری‌شان کند لابُد. من هم که درد خاصی ندارم. در خوشبختی مطلق زندگی می‌کنم. این را می‌فهمم. گاهی من هم خواسته‌ام؛ یکی نگران‌ام باشد. بهم بگوید: ‌آخی! طفلکی! چقدر گناه دارد بدبخت!!! آره، به خدا می‌گفتم: خدا، بیا برای یک روز هم شده، جای مرا با بدبخت‌ترینِ این آدم‌ها عوض کن که هی ناله می‌کنند و من هر چقدر برایشان می‌گویم هنوز امیدواری‌های زیادی برای زندگی هست، خودشان را می‌زنند به کوچه‌ی علی چپ و صغری و کبری کرده و دوباره از کاه، کوه می‌سازند و … آن‌وقت شاید دست بردارند از این هی شکوه‌های بی‌اساس و مسخره‌شان که … به من چه اصلن؟! من گوش می‌دهم به حرف‌هایشان. کاری ندارم که دارند عظمت زندگی‌شان را حرام غصّه‌های کوچک‌شان می‌کنند. برای خودم شعر چاووشی می‌خوانم: تو کوه درد باش! .. طاقت بیار و مرد باش! … حالا نمی‌دانم خدا، آن وقت نیمه شب، وقتی من داشتم این حرف‌ها را می‌گفتم توی اتوبان بود یا نه؟ … ولی، الان یه کسی توی دلم می‌گوید خدا بود. نشسته بود آنجا روی نرده‌های حاشیه‌ی اتوبان، خروجی داروپخش، بعد توی گوشم زمزمه کرد: و اگر ما به آنها مهربانی کرده و هر گونه الم و رنج و عذابی دارند برطرف سازیم، آنها سخت‌تر در طغیان و سرکشی و ضلالت خود فرو می‌روند و همانا، ما آنها را به عذاب سخت گرفتار کردیم و باز آن کافران از جهل و عناد و لجاجت به تضّرع و توبه و ناله رو به درگاه خدای مهربان نیاوردند تا آنکه بر آنها دری از بلا و عذاب سخت گشودیم که دیگر ناگاه از هر سو نومید شدند و اوست خدایی که برای شما بندگان گوش و چشم و قلب آفرید و عده‌ی بسیار کمی از شما شکر او به جای می‌آورید … {سوره‌ی مومنون، آیات ۷۵ تا ۷۸} برای همین بود که منم با نوک کفش محکم کوبیدم به همان نرده و قیافه‌ام را یک‌جور مسخره‌ای کردم و بلند گفتم:‌ خاک برسرت دختر! نمی‌فهمی … هنوز نمی‌فهمی …

* * *

+ ارزش درد٬ هزاران بار بیش از ارزش همدردی‌ست. درد حالتی‌ست مردمی، همدردی خصلتی‌ست اشرافی و بزرگ‌منشانه. درد را هرگز همسنگ همدردی ندان و راضی باش که اینک درد به سراغ تو آمده‌است نه همدردی!

+ گمان می‌کنم این هیچ خوب نباشد که انسان٬ آنقدر دوام بیاورد که بی‌رؤیا بماند. مرگ به‌هنگام یعنی مرگی پر از حسرت و رؤیا و آرزو… بی‌رؤیا مردن یعنی تنهای تنها مردن…

+ زمانی می‌رسد که انسان دیگر قادر نیست بگوید :«جبران می‌کنم». چقدر خوب است که انسان قبل از رسیدن به این زمان تأسف‌انگیز چیزی برای جبران کردن باقی نگذاشته باشد.

دیشب، خیاط جان به فراخوار احوالاتِ ما، مرحمت کردند این جملات را از آتش بدون دودِ نادر ابراهیمی. کلّی چسبید. مؤثرترین نوع همدردی و همدلی. بدین‌وسیله صمیمانه قدردانی می‌شود از حضرت بانو.

* اضافه کنم که عنوان را هم از غزلداستان کش رفته‌ام.

داوود اسدی بازیگر سینما و تلویزیون در سوّمین روز از سال جدید شمسی در سن ‪ ۳۸‬سالگی بر اثر سکته قلبی در گذشت.

پی.‌نوشت)؛ هر مرگی که اتفاق می‌افتد هی می‌ترسم فرصت دیر شود و به همه‌ی آنهایی که دوستشان دارم نگفته باشم که چقدر دوستشان دارم!

دیشب، در همین حوالی (::) خبر را خوانده بودم و در نهایت رسیده بودم به تک نوشته های آن سبکباران؛ مهران و سارا

مهران قاسمی را نمی شناسم من. سارا همسر اوست و صفحۀ اول وبلاگ، به تک نوشته های او مزیّن شده است. خبری از سوگ نیست بلکه هم امید؛ این روزها اندک اندک آرامش پیشین را به دست می‌آورم. مهران هنوز نمی‌تواند بدون کمک عصا راه برود و این روند حداقل تا دو ماه ادامه خواهد داشت اما هر بار که به از دست دادنش فکر می‌کنم دقیقه‌ای هزار بار خدا را شکر می‌کنم.(::)

منتها، کلی گریستم پای خواندن این یادداشت سارا حالا که تقدیر …

امشب، میان لینک های آونگ خاطره های ما دوباره توجه ام جلبِ تیتری شد که نام مهران قاسمی را یدک می کشید؛ آخرین نوشته وبلاگی زنده یاد مهران قاسمی

* * *

سه دهه پیش بعد از اذان ظهر جمعه در شیراز متولد شدم و شاید به خاطر همین زمان خاص بود که پدرم می‌گوید مدتی بعد از نام ‌گذاری من و انتخاب نام مهران مردد شده بود که شاید بهتر بود نام سید مهدی را برایم برمی‌گزید.

از دیروز ظهر سی‌ساله شده‌ام و چه حس غریبی است ورود به این دهه چهارم زندگی! هزار کار ناکرده دارم و هزار افسوس برای آن‌چه که بر زمین مانده است و هزار سوگ بر آن‌چه که گاه انجام داده‌ام.

اگر چرخ روزگار اندکی هم به عقب می‌چرخید، شاید فرصت برای جبران بسیاری از اشتباهات وجود داشت اما افسوس که در گذر بیرحم زمانه باید به بازی برد-باخت تن بدهی و یا همه چیز را بدست آوری و یا از دست رفته ببینی.

صادقانه می‌گویم دو سال و نیمی است که نگاهم به زندگی عوض شده، قدر فرصت‌هایش را، تمام لحظاتش را می‌دانم و به این باور رسیده‌ام که چه بسیار افراد و چیزها که شاید حتی ارزش لحظه‌ای اندیشیدن و وقت تلف کردن نداشته‌اند. حالا دیگر حس می کنم وقتی برای تلف کردن ندارم. شاید هم روزی آن‌قدر جسور شوم که بگویم برای مردن هم وقت ندارم!

این تغییر نگاه را اما مدیون حضور پررنگ کسی هستم که امروز به عنوان همسر در کنار دارم و جالب اینجاست که من و سارا، زاده یک روز هستیم؛ روزی در میانه فروردین ماه.

دهه چهارم را اما با امید به تحولی درونی و بیرونی آغاز می‌کنم و با این اطمینان که بازهم مهر الهی و شفقت او باران فرصت‌ها را بر سرم خواهد باراند. این بار اما چشمانم را بر این باران نخواهم بست،فرصتی برای چشم بستن نیست!

* * *

و چشمهایم به باران اشک می نشیند عنقریب… نمی دانم سارا چه می کند این روزها… من اگر جای او بودم چه می کردم این روزها… کاش یادِ سارا مانده باشد این حرفش که نزدیک به یک ماه قبل تر نوشته بود؛ خنده دار است اما گمان می کنم {مرگ} چندان ترسناک نباشد. نوعی آرامش است. آرامش ابدی.

پ.ن ۱ )؛ آن بعد التحریر مهران قاسمی و این عکس خواب آلوده اش…

پ.ن ۲ )؛ یکهو دلم برای همۀ دوستانی تنگ می شود که به بهانۀ سی سالگی… یاد کرده بودم از آنها و امروز …  به قول این آقای کلک شبانه؛ یعنی یک روز هم موبایل شما روشن می شود و خبر فوت ما …

پ.ن ۳ )؛ هی یاد اینجای شعر حدیث غلامی می افتم؛

حیف شد! زنده‌ای و من تنهام

سال‌هایی که بعد تو اینجام

لطفاً این روزها به لطف خدا

یک تصادف بکن! بمیر و بیا!

خدایش رحمت کُناد او را

در گذر از کوچه پشتی بود که آن خبر کوتاه و داغ رسوخ کرد در همۀ جان من و این غم سترگ و سخت و سنگین آوار شد بر هستی من و اکنون، چند شب و چند روز از آن سه شنبۀ سیاه گذشته است و هنوز بارِ این فقدان را بر دوش می کشیم و هیچ بر نمی آید از ناتوانی دست هایمان.

میم. غریب عزیز ایدۀ پسندیده ای را طرح کرده اند در گرامی داشت یاد و خاطرۀ آن استادِ شاعرِ نازنین که شاید تسلای خاطرمان شد همین هی یادِ او کردن ها

پس بیایید همگی؛

۱- برای شادی روح کسی که شاد کننده دلهامون بود، یه فاتحه بخونیم.

۲- یکی از شعراشو بنویسیم.

۳- یه جمله در موردش بنویسیم.

۱

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ  الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ  مَـلِکِ یَوْمِ الدِّینِ  إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ  اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ  صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّینَ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمـنِ الرَّحِیمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ  اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ  وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ

۲

ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم

راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند

از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟

۳

۱ – ۳ ) بی بال پریدن را بی اندازه دوست دارم. کتابی که شعر نیست، قصه هم. اما، زندگی است و شعر و قصه هم. درس های کوچک و مؤثری برای زندگی. شدن. بودن. ماندن. استادِ شاعر در همان ابتدای این کتاب، همۀ پرندگان را به سه دسته تقسیم می کند؛

۱ – پرندگانی که بال دارند و پرواز می کنند.

۲ – پرندگانی که بال دارند و پرواز نمی کنند.

۳ – پرندگانی که بال ندارند ولی پرواز می کنند.

و ادامه می دهد که: پرندگان دسته اول و دوم را همه ما می شناسیم ولی پرندگان دسته سوم را کمتر کسی می شناسد؛ پرندگانی که بدون بال پرواز می کنند! پرندگانی که می خندند! پرندگانی که گریه می کنند! پرندگانی که فکر می کنند! پرندگانی که می نویسند!

او معتقد بود که انسان می تواند بدون بال، بدون بالی که دیده شود پرواز کند. با دو بال ظریف عقل و عشق. با دو بال لطیف خیال و احساس. انسان می تواند دو بال برای خود دست و پا کند و با آنها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در آنجا می ریزد، و پر فرشتگان و حتی جبرئیل هم در آنجا می سوزد. تا روی قلۀ قاف، تا زیر سایۀ بال سیمرغ، تا آغوش مهربان خدا …

اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند.

اگر طوفان و باد بگذارند.

اگر دام و دانه و صیاد بگذارند.

اگر قفس ها و کرکس ها بگذارند.

امروز، برای نمی دانم چندمین بار، این سطرهای نوستالژیک را می خواندم و هی با خودم می گفتم مثل خودش که بی بال پریده است تا آغوش مهربان خدا … و هی حسودی ام شد به همۀ دوستانی که از نزدیک دیده، شنیده بودند او را … هی حسودی ام شد به زهره که بی بال پریدن َش مزّین شده است به اسم و خط و رسم و نشانِ خالقش؛ قیصر امین پور … هی یاد جمله ای می افتم در این کتاب که می گفت؛ ” از روی بعضی از آدمها باید مشق نوشت ” و هی دلم می خواهد تا ابد سرمشق من بماند این مرد بی نهایت وسیع …

۲ – ۳ ) این روزها، شده زمزمۀ زیر لبم شعر حضرت شاعرش، سهراب سپهری که سرود؛  و رفت تا لب هیچ و پشت حوصلۀ نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.

۳ – ۳ ) در روزنامۀ صبح – جام جم – یادداشتی چاپ شده بود از رضا اسماعیلی، این جمله از آن یادداشت به دل من نشست؛ خیلی. نوشته بود؛ مرگ قیصر برای همه ما شاید یادآور این عبرت باشد که باید قدرشناس همدیگر باشیم و تا فرصت باقی است همدیگر را دریابیم.

*

دوستان عزیز

خیاط باشی، انار، بر ساحل سلامت، یک نکته از این معنی، ماه باران، لوتوس

دعوت می شوند برای همراهی.

*

این یادداشت و انگشت های هیس از خیاط باشی،

ای دریغ و حسرت همیشگی از انار،

و قاف حرف آخر عشق است + شاعری که دیگر خطر ندارد + مثل همیشه توشه اندک و های و هوی بسیار در بر ساحل سلامت،

لوتوس که نوشته است ناگهان چه زود دیر می شود

این شعر که ماه باران سروده است برای استادِ شاعر

و حرف های علی آقای هوشمند (یک نکته از این معنی) در این مصاحبه اش.

*

پی نوشت یا اینکه؛

از نثار یک دریغ هم دریغ می کنیم؟

هی می روم، هی برمی گردم بی خیالِ گفتنش نمی شوم اما، … این حرفهایم را به هیچ حسابی نگذارید الا یک احساس ساده که دلتنگ ترم کرده است الان …

قیصر امین پور رفیق گرمابه و گلستان من نبوده است. حتی، همۀ شعرهایش را نخوانده ام هنوز. اگر بسیاری از شاعران و نویسنده های نزدیک به زمان خودم را دیده و یا شنیده باشم، هیچ وقت، هیچ کجایی نبوده ام که ایشان هم بوده باشد! حتی همایشی، نمایشگاهی، شب شعری و یا … اما، قیصر امین پور که می رود غمگین می شوم و دلتنگ نبودنش. شاید برای اینکه سروش نوجوان بخشی از زندگی من بوده است و یا بی بال پریدن و یا همین تک عبارت کوتاه که ته خداحافظی از بهترین دوستانم هی یادم می آید: تا نگاه می کنی وقت رفتن است ….

حقیقت این است که من برای دوست داشتن دیگران، به فکر دیگران بودن، یادی از دیگران کردن به دنبال دلیل و آیۀ زیاد نمی گردم. دربارۀ مؤثر بودن امین پور بر ادبیات و شعر و … هم دیگران بنویسند که بیشتر می دانند. برای من همین بس است که آن دانشجوی تاجیک در آن مستندِ شبکۀ دوم دربارۀ استادِ شاعر از دست رفته مان می گوید که به عشق امین پور و شعرهایش رنج سفر و تحصیل در غربت و  … ووو … را تحمل کرده است. این حس آن دختر را دوست دارم. خیال می کنم اگر هیچ چیزی هم دربارۀ امین پور نمی دانستم دست کم به خاطر آن حرف این دختر دلم حالی می شد.

توی خیابان راه که می روم، اعلامیه ترحیم یا حجلۀ کسی یا کسانی را که می بینم یا وقتی حرف از مرگ و میر کسی یا کسانی که می شود، عادت شده است برایم همان دم فاتحه بخوانم برای آن آدم. نگاه نمی کنم می شناسمش یا نه؟ خاطره دارم با او یا نه؟ دوستش داشته ام یا نه؟ فقط هی یاد مرگ می افتم و می ترسم. زیاد پیش می آید که به مرگ فکر کنم و بترسم. یکهو دستت از همه چیز و همه کس کوتاه می شود. خب، خیال نمی کنم هیچ کس بتواند دربارۀ وضعیت خودش در آن دنیا با اطمینان حرف بزند. من بیشتر. پس هی فاتحه می خوانم برای آن آدم شاید کمکی باشد. شاید یک جای کارِ گیرِ آن دنیایش با همین فاتحه خواندنِ من برطرف شد و یا … این هم نباشد ذکر یاد و نام خدا برای خودم لذت بخش است و آرام و قرار می بخشدم.

خیال نمی کنم هدف از یادکردن استاد به این شکل ابراز عشق و شیدایی و یا بیان افاضات بوده باشد دربارۀ او و یا مراسم و کنگرۀ شناخت و بررسی شخصیت و اشعارشان و … یا هر چیز سختی که انگار به ذهن دوستان رسیده است! آنقدر سخت که حتا نتوانسته اند این حرکت را ادامه داده و همراهی کنند. * به نظر من، اگر میم. غریب این ایده را طرح کرده است خواسته بگوید ما توی وبلاگ هامان زیاد هم خاله زنک تشریف نداریم! بلد هستیم یک بار هم که شده به اندازۀ یک یادداشت کوتاه از کسی، چیزی حرف بزنیم که کمتر این طوری باشد. خب، دست کم یکی، دو تا شعر از قیصر امین پور توی ذهن بسیاری از ما باید باشد! اگر هم نباشد در این مدت، در همین وبگردی هامان، هر کجا رفته ایم شعر خوانده ایم از او. یعنی هیچ کدام از این شعرها به دل شما ننشسته است تا بخواهید دوباره بخوانیدش؟

* این حرکت بیشتر نمادین بود وگرنه، همین یکی، دو دوستی که من دعوت کرده ام آنها را پیشتر دربارۀ قیصر امین پور نوشته اند و برای من بیشتر همین جالب بود! که مجبورم کرد این پی نوشت طولانی را بنویسم چرا که … کامنتهایشان را بخوانید متوجۀ عرض من می شوید!

شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى

روى میز خالى من، صفحه باز حوادث

درستون تسلیت ها، نامى از ما یادگارى *


در کوچه پشتی بودم که خبر را شنیدم … کوتاه و داغ بود.

* شعر از ( قیصر امین پور )

«پدرم از من خواست شغلى را انتخاب کنم تا عاقبت به خیر شوم. من هم براى این که دعاى مردم و پدرم پشت سرم باشد، مرمت مساجد را انتخاب کردم.»

این جملات آخرین حرف های دکتر شیرازی بود که قبل از مرگ در مراسم بزرگداشت خود گفت و بعد …
خدا رحمت کُناد او را …