چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

خدا سرپرست اون کسی یه که بهش ایمان آورده الله ولی الذین آمنو (سورۀ ۲ آیۀ ۲۵۷) و خودش رو یار و یاور اون می دونه ذلک بان الله مولی الذین آمنوا (سورۀ ۴۷ آیۀ ۱۱) و سعادت و موفقیت اون رو بر خودش واجب کرده و کان حقاً علینا نصر المؤمنین (سورۀ ۳۰ آیۀ ۴۵) و عزت حقیقی رو برای اون و در کنار خودش و پیامبرش قرار داده  ولله العزه ولرسوله و للمؤمنین (سورۀ ۶۳ آیۀ ۸ ) و اون رو بهترین و برترین آدم دنیا می دونه ان الذین آمنوا و عموالصالحات اولئک هم خیرالبریه ( سورۀ ۹۸ آیۀ ۷ ) و حتا، به پیامبر(ص) دستور می ده که نسبت به اون فروتن و متواضع باشه واخفض جناحک لمن اتبعک من المؤمنین (سورۀ ۲۶ آیۀ ۲۱۵)، و اذا جائک الذین یؤمنون بایاتنا فقل سلام علیکم (سورۀ ۶ آیۀ ۵۴ ) و رحمتش رو در حق اون واجب کرده کتب ربکم علی نفسه الرحمه (سورۀ ۶ آیۀ ۵۴ )، اولئک سیر حمهم الله (سورۀ ۹ آیۀ ۷۱ ) و خودش رو مشتری مال و جان اون معرفی کرده ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم (سورۀ ۹ آیۀ ۱۱۱) اون رو دوست داره و اون هم خدا رو از همه چی بیشتر دوست داره یحبهم و بحبونه (سورۀ ۵ آیۀ ۵۴ )، والذین آمنوا اشد حبأ لله (سورۀ ۲ آیۀ ۱۶۵)

پ . ن )؛ نمی دانی چه ذوقی دارد خدا به آدم همین را بفهماند … همین که آره دخترک تو تنهایی … و هیج کسی، هیچ کسی، هیچ کسی برای تو محرم، رفیق، یار، دوست، عاشق نمی شود الا خودم … خودش … خدا…

حتمن زهره جان مرا خواهد کُشت وقتی این همه کار عقب افتاده داریم و من هنوز دارم فکر می کنم، کتاب می خوانم، تلویزیون نگاه می کنم و … اما، دلم نیامد این را ننویسم که … در برنامۀ مردم ایران سلام، رامبد جوان، یک نامه خواند، دختری نوشته بود به نام زهرا در کتاب نامه های بچه ها به خدا، که اتفاقن مترجمش هم پدر زن همین آقای رامبد است، خیلی قشنگ بود. زهرا برای خدا نوشته بود که؛

خدای ناز من!

من دلم می خواد برات ۱۰۰ صفحه نامه بنویسم اما،

هم زیاد سواد ندارم و هم زود خسته می شم.

این روزها، این شب هایی که می گذرد، زیاد فکر می کنم به حکمتِ زندگی ام و از این فهمِ کوچکِ خودم خسته می شوم! هی زمزمه می کنم زیر لب؛ ” تقدیرهای الهی چون قطرات باران از آسمان به سوی انسان ها فرود می‌آید، و بهره‌ی هر کسی، کم یا زیاد به او می رسد.” * و دلم برای خواندنِ سوره‌ی کهف، برای موسای پیامبر، برای آن ماهی گریز، برای آرزوهای ساده ام تنگ می شود و با هه‌ی  این یادهای دل انگیز هنوز می خواهم از تو فرار کنم. همین فردا اصلن، چمدانم را بسته، سرم را بیندازم پایین، راستِ خودم را بگیرم و بروم. بروم یک جایی، جای دوری، وقتی نفس می کشم دیگر عطر تو در هوا نباشد… فراموشت کنم به سادگی. به راحتی. مثل آب خوردن! و شاید ساده تر. راحت تر. مگر می شود اما، نمی شود! تو دوباره می آیی. ناز و نوازش می ریزی. در آغوش می‌گیری مرا و خودت می دانی ” چه سخت تشنه‌ی جامِ محبتت” هستم. پایِ رفتن نمی ماند برایم. دلِ ماندن هم ندارم اما، مگر تو … تو … تو …

* :: نهج البلاغه. خطبه‌ی ۲۳ ::