این روزها، این شب هایی که می گذرد، زیاد فکر می کنم به حکمتِ زندگی ام و از این فهمِ کوچکِ خودم خسته می شوم! هی زمزمه می کنم زیر لب؛ ” تقدیرهای الهی چون قطرات باران از آسمان به سوی انسان ها فرود میآید، و بهرهی هر کسی، کم یا زیاد به او می رسد.” * و دلم برای خواندنِ سورهی کهف، برای موسای پیامبر، برای آن ماهی گریز، برای آرزوهای ساده ام تنگ می شود و با ههی این یادهای دل انگیز هنوز می خواهم از تو فرار کنم. همین فردا اصلن، چمدانم را بسته، سرم را بیندازم پایین، راستِ خودم را بگیرم و بروم. بروم یک جایی، جای دوری، وقتی نفس می کشم دیگر عطر تو در هوا نباشد… فراموشت کنم به سادگی. به راحتی. مثل آب خوردن! و شاید ساده تر. راحت تر. مگر می شود اما، نمی شود! تو دوباره می آیی. ناز و نوازش می ریزی. در آغوش میگیری مرا و خودت می دانی ” چه سخت تشنهی جامِ محبتت” هستم. پایِ رفتن نمی ماند برایم. دلِ ماندن هم ندارم اما، مگر تو … تو … تو …
* :: نهج البلاغه. خطبهی ۲۳ ::
خیاط در 08/08/05 گفت:
فکر کردم همه اینها تو نهج البلاغه ست!
این هوای بدون …فرار…فراموشی…نفسم سنگین شد