«موضوع ساده است؛
آدمها زیاد باهوش نیستند، چون تنبلاند.
گوسفندها زیاد باهوش نیستند، چون گوسفندند.»*
<>
خیال کنید، آنقدر محتاط و بعد از کلّی مقدمهچینی، گفته باشد رازش را، که رازش این باشد؛ میخواهم بروم آنجا؛ به کوههای سانگرد و کریستو. شما را نمیدانم. من اگر دسترسی داشتم بهش، بغلاش میکردم. میپرسید کی؟ نگفتم هنوز؟! اوه، بله بله. «میگل»** را میگویم که رسماً باید اضافه کنم ناماش را به فهرست معشوقههایم بس که خواستنیست. جدای خودش، من آن شیوهی زندگیِ چوپانی و گلّهداری موروثیشان را هم عاشقام، که منام دلام میخواهد خانهام در مزرعهای باشد که رودخانهی «ریوپوئبلو» از میانهی آن بگذرد و گوسفندهایم را در تپهی بزرگی بچرانم که تا سرزمین «کلرادو» ادامه دارد … ووو …
«میگل» قهرمانِ دوازده، سیزده سالهی داستانِ «جوزف کرامگولد» است که در میانهی کودکی و بزرگسالی گرفتار شده و هی زور میزند تا ثابت کند به دیگران که مردی شده است برای خودش و برای اثباتِ این مهم، از هیچ تلاشی فروگذار نمیکند. توصیف و توضیحِ تلاشهای وی به علاوهی ربطی که دارد به گلّهداری، برای من خیلی جالب بود؛ مثلن چهگونهگیِ دنیا آمدن برّهها، شماره زدن به میش و برّه و چون و چندِ ِ پُراهمیّت چرای آنان، پشمچینی، نگهداری از برّهی یتیممانده، آدابِ چرای گوسفندان و ….
علاوه بر آموزشِ زندگیِ چوپانی، «میگل» داستانی است پُر از زندگی و مسألههای مربوط به آن؛ روابط خانوادگی، کار، طبیعت، خدا، تحصیل، خدمت نظام … ووو … که برایِ منِ دیگر به کهنسالی هم رسیده، جالب بود نوع طرحِ مسأله، تلاشهای فردی و استمدادهای گروهی و طلبهای معنوی … ووو … مثلن، شما توجّه کنید به این حرفهای «میگل» برای نمونه؛
میگل: برای اینکه وقتی با دیگران کار میکنیم کمتر با خودمان تنها میمانیم و تنهایی را نمیفهمیم.
پدرو: ما حالا با هم هستیم، تنها نیستیم.
میگل: مقصودم این است که وقتی دیگران کار میکنند و ما بیکاریم، با خودمان تنها هستیم. ص ۱۷
اینجا دارد با برادر کوچکترش (پدرو) حرف میزند. «میگل» میگوید: «این طرز فکر «پدرو» است. هر چیز که دارد برایاش کافی است. امّا من دوست دارم همیشه جزیی از کاری باشم که دارد انجام میگیرد، حتّا اگر آن کار برای من نباشد.» ص ۱۷ و ۱۸
یا این؛
«برّهی یتیمی که به دست خواهرهای من سپرده شود این شانس را دارد که زنده بماند. امّا نمیتواند خیلی خوشحال باشد. زیرا دیگر عضوی از یک گلّه نخواهد بود؛ همیشه با خودش تنهاست.» ص ۵۸
یا این یکی؛
امیدوار بودنِ زیاد، مثل بُردن یک بار سنگین از انبار چوب است که آدم نمیداند نصف آنها به زمین خواهد ریخت یا نه. آدم میترسد اگر نصف آنها را ول کند همه به زمین بریزد. آنقدر باید فکر کرد تا مغز خسته شود و بازوها آمادهی ریختن بار باشد. من دربارهی امیدوار بودن چنین احساسی داشتم. ص ۱۰۵ و ۱۰۶
<>
*صفحهی ۴۷
** میگل، نوشتهی جوزف کرامگولد، ترجمهی فریدون دولتشاهی، تهران؛ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، چاپ ششم ۱۳۷۹ (چاپ اوّل ۱۳۵۱)، ۱۸۰ صفحه، قیمت ۳۶۰ تومان!!!