حق با شماست آقا! زمان همهچیز را مشخّص خواهد کرد. گاهی نیز گرگ با لباس برّه به گله میزند. من از این مردهایی که میگویی شما، به زندگیام دیدهام که با آن جامهی جواهر رشتهی (تصنعی) کلام، دندان تیز کردهاند محض شکار دخترکانِ زودباور! شاید هم صرفاً برای گذرانِ اوقاتِ زندگی خودشان به سبک و سیاقی دیگر و نه الزاماً با قصدِ سفره کردنِ شکم ِ آدم! به فرض، شما هم گرگ باشی و گله ببری! این هم چوپانِ هوشیار من که زندگیاَش را میدهد پای صیانت از آن برّهی سفیدِ خوشدل! خیالی نیست آقا! ما گرگدیدهایم! یا دستکم، شبهگرگدیدهایم! از این مُدلهایی که عَلَم مجنون برپا میکنند برای آدم و با اَدای فرهاد، شیرین ِ جان را غارت میکنند تا وقتِ هلاک برسد و لحظهی مرضیهی خاطرِ بیمار ِ عاصیِ خودشان! دست بالا، داستان از ظهر ِ یک روز تعطیلِِ آذرماه آغاز میشود و مردِ مدّعی ِ شیفتگی، شور و شعر است که نثار ِ خاطرِ دختر میکند و هنوز فصلِ بعد به اسفند نرسیده، دختر میشود کاشفِ آن حقارتِ عظیم که پیراهنِ رسالت پوشیده و فهکذا آقا. فکرِ کودک و کوچکِ من با این تحمّل اندک، زندگی سختی را گذرانده که حالای امروز، تنها من ماندهام؛ بیوابستگیهای خیلی عادی حتّا! منتها، یادم هم نرفته که قرار ِ خدایم با من به آدمیّت بوده و از همین رو، هر بار میشود مرا سر همان سطر اوّل پیدا کرد؛ بی هراسِ آغاز! پُشتگرمی خاطرِ من، اعتقادی است که به خودم دارم. گرگها قدِ این نیستند که باور مرا متزلزل کنند تا وقتی اصل تعمیم ِ ذهنیام از کار افتاده است! آنها صرفاً میتوانند کار ِ مردی را سختتر کنند که قرار است بیاید و مرا تسخیر کند. فقط همین.
۳ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
سارا در 08/09/24 گفت:
آه از این گرگ ها …. که دیدنشان هم زخمی ات می کند از غصه
همون در 08/09/24 گفت:
ما هم از این گرگ ها که شما می گویید دیدم
از این همین مردهایی که
لیلی می خواهند
مجنون نیستند
شیرین می خواهند
فرهاد نیستند
گرگ می شویم اما زیر بار منت نگهبان گله نمی رویم !
همون در 08/09/24 گفت:
بیچاره محمد صالح علا چند وقت پیش با کلی ناراحتی و شرم می گفت ببخشید خیلی خیلی ببخشید اما مجنون هم زن داشته !!!!!
دی …دی …دی
حالا بگرد دنبال ربط کامنت من و متن خودت !باز هم دی