هولدرلین میگوید اوقاتِ گهمرغیام به مناسبتِ تولّدم هر ساله است و نمیتوانم تکذیب کنم. از ساعت چهار صبح به بعد، ترش میشوم و غم توی گلویم باد میکند. به گریه میافتم و دلم میخواهد از خانه بزنم بیرون و رها شوم از زندگیام. فرار همیشه رؤیای من بوده و نمیدانم… طبیعی است؟! از خودم میپرسم اصلاً باید طبیعی باشم؟ صحنهای کلیشهای توی ذهنم است که در آن پشت پا میزنم به همهچیز؛ پلهای پشتسرم را خراب میکنم و به مکان و زمانی دیگر میروم و گم میشوم در خودم. میدانم زندگیام در ناآرامی و آسودگیام در عدم است و خُب هیچ عقلِ دنیاداری هم طاقتم را ندارد، ولی چه باک؟
دوباره با شنبه شروع میشوم، شبیه سیوچهار سالِ قبل. امسال، کیکِ دکمهای و شمعِ فارسی داریم. بچّههایم تلفن میزنند. توگوشی و یواشکی تبریک میگویند، با کلمههای ساده و لحنهای خوشمزه. مغزم گرم است. مادرم برایم کفش میخرد و همسرم شرّ حشرههای موذی را از خیالاتم کم میکند. دلم آرام است. آدمهای لبخندهای زورکی و تعارفهای الکی نیستند و جمعیتّی توی قلبم هورا میکشد. خلاصه، ابر و باد و مه و فلک و خورشید و همه درکارند تا قدم در راهِ بیبازگشت بگذارم و بروم و من؟ ممنونم. هنوز میتوانم زندگی کنم و عاشق باشم و با تو بمانم.