چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

در راستای این؛ ساعت دوازده و نیم از خواب بیدار شدم و آب قطع بود. گفتند لوله‌ی فلان ترکیده و آدم آورده‌اند که درستش کنند و صبر کنیم و حل می‌شود ایشالا. با هر وسیله‌ای نمی‌توانستم به جلسه‌ی آموت (اینجا) برسم که ساعت سه و نیم شروع می‌شد، مگر جت. مامانم چندتایی دبّه‌ی آب ذخیره کرده بود توی زیرزمین، گفتم حمام را بی‌خیال بشوم. دست و صورت، موهایم را بشویم و خُب، با چه بدبختی کارم راه افتاد دست‌آخر. راه افتادم سمت تهران، به هوای برنامه‌ی انجمن که ساعت پنج شروع می‌شد.
یک ربُع بعد از پنج رسیدم آن‌جا و طبقه‌ی هم‌کف پُر بود از نویسنده‌های آشنا که داشتند از خودشان پذیرایی می‌کردند، با چای و شیرینی و نسکافه. بعضی نشسته بودند روی صندلی و بیش‌تر سرپا بودند. بیش‌ترشان را از روی عکس می‌شناختم و با چندتایی هم که آشنا بودم، سلام و احوال‌پرسی کردم و حرف زدیم، کمی.
برنامه شروع نشد تا ساعت یک‌ ربع به شش. شاید هم چند دقیقه زودتر، که البته تأخیرش قابل‌توجّه‌تر بود و برای من که کارهای دیگری هم داشتم، خیلی مهم بود.
عبّاس تربُن مجری بود. نشست پشت میز و شعر خواند و سلام کرد و خوش‌آمد گفت با تبریک. نفر بعدی، فریدون عموزاده خلیلی بود و گفت که سخنرانی نمی‌کند و خاطره تعریف می‌کند.
خاطره‌اش درباره‌ی صحنه‌ای بود که کم‌تر از یک ساعت قبل دیده بود، توی ایستگاه مترو. درباره‌ی رفتار مادری با دخترش. گویا دختر بلیت دوسفره‌ی قطار را انداخته بود توی سطل آشغال، مادر به پرخاش، از او می‌خواست تا نشان بدهد بلیت را توی کدام سطل انداخته است؟ بعد از تعریف کردن این خاطره، عموزاده درباره‌ی فقدان شادی و خاطره در کودکان و رواج خشونت و کینه‌توزی گفت در زندگی بچّه‌های امروز که از خانواده شروع می‌شود تا دولت و حاکمیّت.
عموزاده که نشست سرجایش، رضی هیرمندی را صدا کردند تا شعر بخواند. دو شعر ترجمه خواند که تازه از تنور درآمده بود و گفت که شعرها را به‌مناسبت این برنامه ترجمه کرده است. بعد هم خاطره‌ای را تعریف کرد از دوران مدرسه‌اش.
در ادامه‌ی برنامه، مجری شعر خواند، این‌بار از آتوسا صالحی. ناصر کشاورز با پسر و خواهرزاده‌اش هم دعوت شدند برای اجرای موسیقی و بعد از هم‌آهنگی‌های لازم دست‌آخر نواختند. وقتِ اجرای یکی از قطعه‌ها هم، کشاورز خواند و خواهرزاده‌اش او را همراهی می‌کرد که وسط‌های کار، دیگر نخواند. انگار شعر را بلد نبود. از دانستنی‌های این بخش از برنامه، یکی این بود که من نمی‌دانستم کشاورز موقشنگ می‌باشد که حالا دانستم.
از این‌جا به بعد گزارشِ جشن به روایتِ ایبنا را بخوانید، چون من بلند شدم و از سالن رفتم بیرون. ساعت شش و ربع بود به گمانم، و باید برای ساعت هفت خودم را می‌رساندم هفت‌حوض.
وقتی رسیدم تقاطع سمیه و مفتح، گفتم یک‌سری بزنم به کتاب‌سرای روشن، ببینم آن‌جا چه خبر است. منتظر بودم چراغ سبز شود که دیدم محسن فرجی از کتاب‌فروشی بیرون آمد و با یکی که جلوی در ایستاده بود و فکر کنم حمیدرضا امیدی‌سرور بود، دست داد و خداحافظی کرد و بعد خیابان را رفت پایین. سرور برگشت توی کتاب‌فروشی. بعد از تشریفات چراغ راهنمایی، وقتی رسیدم جلوی کتاب‌فروشی، یوسف علیخانی آمد بیرون. می‌خواست با تلفن صحبت کند و حرفش را که زد، چند کلمه‌ای گفتیم و شنیدیم که توی جلسه چه خبر است؟ نقد و بررسی کتاب داوود غفارزادگان با سارا سالار تمام شده بود و گویا در آن‌لحظه داشتند پنبه‌ی «بهار ۶۳» را می‌زدند. علیخانی باید برمی‌گشت توی جلسه و من هم خداحافظی کردم و مفتح را رفتم بالا تا ایستگاه متروی طالقانی که باید برای ساعت هفت می‌رسیدم هفت‌حوض.

+ فراخوان اوّلیّن جشنواره‌ی فیلم و عکس جلوه‌های آب
+ فراخوان اوّلیّن جشنواره‌ی انشاء برای کودکان و نوجوانان با موضوع «طبیعت و گردشگری»

دیدگاه خود را ارسال کنید