چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

اندوه،

دل‌خواه‌ترین چیزی است

که در تملّک دختر است

و من هرگز این دو را

با تو قسمت نخواهم کرد!

می‌توانم نان و خانه را با تو قسمت کنم،

امّا اندوه و آزادی،

دل‌ام تنها به این هر دو معتاد است

چونان آزادی.*

این‌جا یک پی‌نوشت طولانی دارد که می‌نویسم. فعلن همین که مثلن گفته باشم همراه با این شادی عظیم، حجمِ بزرگی از اندوه هم توی دلم هست … مثلن این حرف‌ها باشد به جای پی‌نوشت این‌جا

* غاده السمان

فکر جدایی از مَنی؟ نقشه نکش! خودم می‌رم
خودم با دستای خودم، واسه‌ دل‌ام گور می‌کنم
منی که با تو بُت شدم، بس که مقدس ِ چشات
دل می‌کنم از اون نگاه، عشقم ُ آتیش می‌زنم
تو دل ندادی می‌دونم، به این دلِ پُر از غرور
جاده‌ی بن‌بست دل‌ام، واسه‌ تو شد راه عبور
اگر چه لایق‌ات نبود عشق سیاه سفید من
امّا می‌دونم نباشی، می‌مونه سرد ُ سوت ُ کور
نقشه نکش واسه فرار، من عاقلی رو بلدم
حتّا اگه یه روز برات، بغض ترانه رو زدم
چه می‌شه کرد با سرنوشت، اگر که خاکستری‌اه
می‌شکنم امّا نمی‌گم، که با زمونه من بدم
فرصت اگه برام نموند، خیالی نیست نمی‌مونم
انگار که اسم شب‌اتُ، از اوّل‌ام نمی‌دونم
زُل می‌زنم به جاده‌ای که پیش روم ِ تا ابد
کی گفته من رفتن‌اش ُ تا ته خط نمی‌تونم

فؤاد صادقیان

تقدیم می‌شود به شما

که زنی بودی با چتر و چمدان، و سودای عافیت و عاشقیّت، و به راه جهان افتاده بودی تا …

red-umbrella

دیواری گرداگرد من است
که من است
بهار هم که هفت سالی است
از پشت زمستان
سرک می‌کشد، دستی تکان می‌دهد و می‌گریزد
من از تو ناگزیرم.
تو را کم داشتن
کم نیست
وقتی که فاصله، زنده بودن و زندگی‌ست.

.

شعرهایم را به پای پرستوها بسته‌ام.
کسی ترانه‌هایم را نمی‌خواند.
کم‌کم به کودکان و سنگ نزدیک نزدیک می‌شوم.
سنگی به من نزدیک می‌شود.
راستی کدام‌مان شبیه دیگری‌ست؟

.

صدای پای فرشتگان را
باد با خود آورد
و از دفترم چند دوبیتی بُرد.
گمان‌ام به خانه‌ی شما می‌آمد
در راه چندبار زمین خورده بود
دل‌اش تند می‌زد
گونه‌اش خراشیده بود
یاد خودم افتادم
که زمین افتادم
و گونه‌ام خراشیده شد.
چند ابر در جیب باد گذاشتم
و سلام رساندم.
جواب‌ام را با برف بفرست.

.

آن‌جا همیشه زمستان
این‌جا همیشه بهار
راستی کدام‌مان شبیه دیگری‌ست؟
دیوارها به هم نزدیک می‌شود
فکری بکن

.

«سید شهرام شکیبا»

 

mystique

با صد هزار مردم تنهایی

بی صد هزار مردم تنهایی

رودکی

خوابیدی بدون لالایی و قصّه

بگیر آسوده بخواب بی‌درد و غصّه


دلم می‌خواهد تا ابد، گیجِ این خبرِ مبهم باقی بمانم …

و هی پُرگریه باشم بابتِ هر احتمالِ ناخوبی که می‌شود فرض کرد ولی اصلاً جدّی نباشد ‌حرف‌هایتان

passenger

دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان بُرده بودم ولیکن
نه چندان‌که یک‌سو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بی‌گنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا این‌همه بی‌وفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بی‌وفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بی‌قدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آن‌گاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی

فرخی سیستانی

گفت به پیش‌اَم بیا

گفت برای‌اَم بمان

گفت به روی‌اَم بخند

گفت برای‌اَم بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مُردم.

ناظم حکمت

آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست می‌دارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رُخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیده‌ای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کُنان مرا در عشق
گوش می‌نشنود ازین‌سان پند
گرچه من دور مانده‌ام ز برت
با خیال تو کرده‌ام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دائم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند

به عبّاس صفاری

با محبّت

من چه‌طوری حرف‌هایم را نامه کنم که بنویسم چرا و چه‌گونه در سِحر آن کلمات خیال‌انگیزِ جادو شدم و هنوزم خُمارِ زیباییِِ اشعارِ دل‌انگیزِ آن کتاب‌اَم …

اجازه بدهید، ته نامه‌ی بی‌هنریِ من، شعری باشد که خیال کنم تنها همین حق مطلب را ادا می‌کند هم بابتِ ستایش من از افسونِ کتابِ شما و هم، ضعف خودم

 

زبان تو باید
پرچم نیلوفر باشد
و لب‌هایت زرورق سپیده‌دم
که هر حرفی* می‌گویی یا شعر ناب است
یا زمزمه‌ی آبشار

آن‌وقت برای همین چارخط مدحِ بی‌قافیه
که مثل باد از کنار گوشت خواهد گذشت
من یک خروار کلام ریز و درشت را
غربال کرده‌ام**

  

*  «که هر چرندی می‌گویی یا شعر ناب است»

** کبریت خیس، صفحه‌ی ۵۷

بیا که در غم عشقت مشوّشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

«سعدی»