چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

the-foundling-1

او رازی زیباست در توده‌ای کوچک، در روحِ من قدم گذاشته است و در اکسیژنِ اندوهِ دلم نفس می‌کشد. عیان که بشود، دنیا می‌خندد. آخر چرا؟ تن‌ها برای همین تصمیمِ نامعمول که من خواسته‌ام «مادر» باشم و حالا، «مادر» بودم. مادرم نگاه می‌کند، بی‌آن‌که بدانم کدام خیالِ نازکی در فکرش خانه کرده است. مرا راه نمی‌دهد به این سکوت. حس می‌کنم جاده‌ی وسیعی از مهربانی را در من پهن کرده‌اند. مادر درک می‌کند لابُد، اگر برایش تعریف کنم چه‌گونه لبخندِ کودکی، منبع منتشرِ زندگی می‌شود در من. امّا، به مادر نمی‌گویم که عزیزِ دل، من هیچ از دست نداده‌ام، بل‌که معصومیّتی شگفت‌انگیز را به دست آورده‌ام؛ سرشار از سودا و رؤیا. نمی‌گویم و کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایم را قورت می‌دهم تا سلّول به سلّول بچّه‌ام بشود در جان، که زین‌ پس از تن می‌رود محضِ همراهی مطمئن او، که در من رشد می‌کند، و دیوانه‌وار تسخیر خواهد کرد هوا و فضای زندگی‌ام را.

می‌خوانم «امکان ندارد که بی عشق بشود سر کرد، حتّا اگر چیزی جز کلمات در میان نباشد.» و خوش‌حال می‌شوم که ذرّه‌ای از روحِ مارگاریت دوراس (Marguerite Duras) در من حلول نکرده است. ترجیح می‌دهم یک رومن رولان (Romain Rolland) در خودم داشته باشم با این عقیده‌ که «آدمی تن‌ها به عشق زنده نیست، به پول هم زنده است.»

« چیزهای زیبایی برای دیدن هست. می‌خواهم آن‌ها را ببینم …»*

{Photo}

سرانجام این زخم کهنه
یاد می‌گیرد
که صبوری کند
و بی‌دلیل
رؤیاهای فروخورده‌ام را
در من به صلیب نکشد
به‌هرحال چیزی نمی‌گذرد
استخوانم به کارد می‌رسد
و از این زنگار خورده بی‌رحم
تکّه تکّه فرو می‌ریزد

«ناهید سلطانی»

اگر کتاب‌خوان باشی یا وبلاگ‌نویس، محال است کیفور نشوی بعد از خواندنِ «یادداشت‌های روزانه‌ی ویرجینیا وولف»*. تازه، جدای لذّتِ خوبی که با خواندنِ این یادداشت‌ها نصیبِ آدم می‌شود، کلّی عطش پیدا می‌کنی برای هی خواندن و چه‌قدر انگیزه برای زیاد نوشتن. البته این کتاب، گزیده‌ای است از بیست جلد خاطراتی که خانوم وولف نوشته در طولِ زندگانی و تن‌ها آن بخشی که ربط دارد به نوشتن و خواندن و مجموعه‌ی آثارش که مثلن توضیح داده ایده‌ی اوّلیه از کجا آمده، چه‌طور پیش‌رفت کرده و چه‌قدر رنج و بلا کشیده خانوم وولف تا کتابی نوشته، چاپ و منتشر شده است؛ حتّا درباره‌ی بازتاب‌های منفی و مثبتِ خوانندگان و منتقدان و احساساتِ خوب و ناخوبِ خانوم نویسنده هم.

یادداشت‌های این کتاب رو همسرِ خانوم وولف، لئونارد وولف، انتخاب کرده برای انتشار و در پیشگفتارِ کتاب نوشته «خاطره‌نویسی برای او (یعنی خانومِ وولف) در حقیقت گونه‌ای ورزش‌گاه، آزمایش‌گاه یا کارگاه بود. او معتقد بود خاطره‌نویسی نوعی نرمش است که آدم را برای رُمان‌نویسی آماده می‌کند.»

پیشنهاد می‌کنم یادداشت‌های وولف را بخوانید حتّا اگر همیشه سعی کرده‌اید کتاب‌های او را بخوانید و نتوانسته‌اید‍! مثلن خودِ من سال‌هاست تلاش می‌کنم بل‌که رُمان «به سوی فانوس دریایی» را بخوانم و هنوز نتوانسته‌ام! امّا، توضیح و توصیفِ خانوم وولف درباره‌ی چگونگی نوشتن این رُمان در یادداشت‌های روزانه‌اش کلّی انگیزه داده است بهم برای دوباره دست گرفتن این کتاب.

*یادداشت‌های روزانه‌ی ویرجینیا وولف، ترجمه‌ی خجسته کیهان، تهران: انتشارات قطره، چاپ سوّم ۱۳۸۵، ۳۰۴ صفحه، قیمت ۲۹۰۰ تومان {goodreads}، فهرست مجموعه آثار ویرجینیا وولف (Virginia Woolf) که به فارسی ترجمه شده‌اند {این‌جااین‌جا + «قدم زدن روی ابر با چشمانی بسته» عنوان نمایش‌نامه‌ای که محمّد چرم‌شیر نوشته با نگاهی به زندگی خانوم وولف و براساس همین کتاب {این‌جا و این‌جا} + {ویکی‌گفتارد} و داستان باغ ارواح نوشته‌ی خانوم وولف.

مرتبط: خانوم دالاوی + فیلم ساعت‌ها {این‌جا} و اتاقی از آن خود {این‌جا}

«هر چه بزرگ‌تر می‌شدیم، بابا فاصله‌اش از ما بیش‌تر می‌شد. شاید بابای تو این‌طور نبود، یا تو این‌طور حس نمی‌کردی. نمی‌دانم. بابا برای خودش بود و خیال می‌کرد ما گناه‌کاریم. بدبخت بود، درست؛ از بانگ خروس تا بوق سگ جان می‌کند، درست؛ باوجود‌این کلاه‌اش پس معرکه بود، درست؛ ولی آخر ما که او را نشان نکرده بودیم و قسم نخورده بودیم که یا از کمر او پایین می‌آییم یا اصلن این دنیا را نمی‌خواهیم.

تازه مگر او چه کرده بود یا چه می‌کرد؟ یک قیافه از او به ارث بردیم که روی پیشانی‌اش با خط جلی نوشته بود حمال و توی چشم‌هایش حماقت سوسو می‌زد. خودمان توی آینه می‌بینیم‌اش چندش‌مان می‌شود، دیگران که چه عرض کنم. فقر با خون‌اش توی وجودمان آمد. یک جسم خراب و یک روح خراب‌تر. خیال می‌کرد اگر ما نبودیم سر به ابر می‌سایید و ناز به خورشید می‌فروخت.

ما تا زانو جلوش خم می‌شدیم و راه‌مان را کج ممی‌کردیم و به او نشان دادیم که والله خودمان را از تو طلب‌کار نمی‌دانیم. خیلی هم مدیون‌ات هستیم ولی او از توی پیله‌اش درنیامد و ما در نظرش طاغی و بی‌رحم و نمک به حرام ماندیم که ماندیم. ما را جای روزگار و گرداننده‌های چرخ روزگار عوضی می‌گرفت و هیچ‌وقت نتوانست از این اشتباه بیرون بیاید. بی‌چاره! او نگاه‌اش فقط به تسبیح بود؛ دست آلوده به خون را نمی‌دید.»

* از سری کتاب‌های کیلویی؛ غصّه‌ای و قصّه‌ای (مجموعه داستان)، نوشته‌ی محمود کیانوش {این‌جا، این‌جا، این‌جا}، سازمان کتاب‌های پرنده آبی، چاپ اوّل ۱۳۴۴، ۵۰۰۰ نسخه، ۱۶۸ صفحه، قیمت ۲۵ ریال! + دانلود فایل pdf یکی از داستان‌های کتاب {این‌جا} و {goodreads}

+ غصّه‌ای و قصّه‌ای

+ سفر

«لابُد حالا تو هم مثل من چنان گرفتاری که نمی‌توانی سرت را بخارانی. نان‌ات را بسته‌اند به بال سی‌مرغ و آب‌ات را گذاشته‌اند زیر یک سنگ هزار خرواری. یک خیابان برایت خیلی آشناست که روزی دو دفعه تا شش دفعه آن را می‌بینی. از پشت شیشه‌ی اتوبوس خدادبار تابلو مغازه‌هاش را خوانده‌ای و باز هم می‌خوانی. به ساختمان‌های ده پانزده طبقه‌اش نگاه می‌کنی و اگر حوصله داشته باشی، توی دل‌ات فحش می‌دهی. یک زندانی بی‌زنجیر، میان دیوارهای بلند و پنجره‌های غریبه و زیر شلاق نعره‌های تمدن. اگر یک‌بار هم بخواهی یک آهنگ بشنوی، مثل یک زمزمه وسط بوق‌ها و زوزه‌ی موتورها گم می‌شود و تو باید همه‌ی وجودت گوش باشد تا بتوانی سوایش کنی و نگهش داری.

می‌گویند تمدن فاصله‌ها را آن‌قدر نزدیک کرده که چشم‌ات را ببندی و باز کنی از چین و ماچین هم رد شده‌ای. آدم هر چیز را که شنید نباید فوراً باور کند. من حتّا شنیده‌ام که تا چند وقت دیگر آدم پا به کره‌ی ماه هم می‌گذارد. امّا تا من و تو حس نکنیم همه‌ی این‌ها حرف است. الان چند سال است که می‌خواهم اقلاً یک هفته پایم را از این شهر خراب ‌شده بیرون بگذارم، نمی‌شود. اگر قدیم‌ها بود و آدم زندگی داشت تا حالا چند سفر با الاغ رفته بودم سمرقند و برگشته بودم.

سفر چیز خوبی‌ست؛ آدم را عوض می‌کند. خیلی چیزها هم به او یاد می‌دهد. دنیا بزرگ است و ما مثل همه پا داریم و چشم. باید گشت. باید دیدنی‌ها را دید و مُرد. امّا افسوس. هرچه بود همان بچّگی بود و تمام شد. باز خدا بابا را به سلامت بدارد که هر چند وقت یک‌بار ما را دربه‌در می‌کرد و از این شهر به آن شهر می‌کشید و ما اقلاً گوشه‌ی تازه‌ای از این دنیای کهنه را می‌دیدیم.»*

 

* از سری کتاب‌های کیلویی؛ غصّه‌ای و قصّه‌ای (مجموعه داستان)، نوشته‌ی محمود کیانوش {این‌جا، این‌جا، این‌جا}، سازمان کتاب‌های پرنده آبی، چاپ اوّل ۱۳۴۴، ۵۰۰۰ نسخه، ۱۶۸ صفحه، قیمت ۲۵ ریال! + دانلود فایل pdf یکی از داستان‌های کتاب {این‌جا} و {goodreads}

+ غصّه‌ای و قصّه‌ای

«چیزی که مایه‌ی شوربختی می‌شود بداقبالی‌های بزرگ نیست، چیزی که سبب خوش‌بختی می‌شود اقبال بلند نیست، بل‌که رشته‌ای ظریف و لمس‌ناشدنی از هزاران اتّفاق ناچیز، هزار نکته کوچک پیش‌ پاافتاده است که زندگی را قرین آرامشی‌ دل‌پذیر یا آشوبی جهنّمی می‌کند.»

«درواقع چیزی که در زندگی باید از آن بترسیم بداقبالی‌های فاجعه‌بار نیست، بل‌که بدبیاری‌های پیش‌ پاافتاده است. من از گزش سوزن بیش‌تر می‌ترسم تا ضریه‌ی شمشیر. به‌همین‌ترتیب، ما به ایثار و فداکاری مداوم احتیاج نداریم. چیزی که هماره به آن نیازمندیم دست‌کم نشانه‌های ظاهری دوستی و محبّت دیگران است، در یک کلام توجّه و ادب دیگران.»

گوستاو فلوبر (Gustave Flaubert)