
بیست و نمیدانم چند سال بعد، نشستهام پُشت مونیتور، لابُد حوصله دارم، آرشیو اینجا را مرور میکنم تا همین عکس، نگاه میکنم به این مجسمهی خوش ایده* امّا، زودتر از هر فکری «فتانه» میایستد جلوی ذهنام و میگوید:«لطفن با انگشت اشاره کن! بلند بلند هم بخند. تو برای ترور شخصیّت ملّت خیلی خوبی.» بعد، من با همان دهانِ پُرخنده میگویم: «یه میلیون و پونصد تومن قیمت گذاشتن براش. مگه چیه؟ بتون و مفتول!»
بعدتر، یادم میآید چه روز خوبی بود. رفته بودیم نمایشگاه «مجسمههای کوچک» و دستکم پنج ساعت در محوطهی خانهی هنرمندان قدم زدیم و غذا خوردیم و صحبت کردیم و خیال کنم من، با همین عکس میتوانم تا بیست و نمیدانم چند سالِ بعد، جزئیاتِ آن خاطره را مرور کنم؛ مثلن «فتانه» سسهای قرمز را جمع میکرد یا «فرزانه»، هی واکسِ و فال و دعا و … خرید. «روشنک» بیشتر از یک ساعت منتظر مانده بود آنجا، ظل آفتاب روی نیمکت و «سیما» برای رانندهی تاکسی توضیح میداد ما همگی قبل از جشنواره قد داشتیم این هوااااا، مو بلوند، چشم آبی!
مشکل بتوان چنین اوقاتی را تکرار کرد امّا، شاید خیال هم واگیر داشته باشد. دوست دارم خیالِ خوبِ روزهایی از این دست را تکثیر کنم در ذهناَم تا سرایت کند به همهی فرداهایاَم و خودم را ببینم مثلن از امروز تا بیست و نمیدانم چند سالِ بعد، هی زندگیاَم را به خوبی و خوشی گذراندهام در حاشیهی دوری از این دنیای بیمقدارِ پلید!
* اثر «آناهیتا قاسمخانی»
** عکس از فرزانه