چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

– از بیسبال خوشم نمی‌آد.

– پس از چی خوشت می‌آد؟

– از مشت‌زنی، از گاوبازی.

– گاوبازی خیلی بازی بی‌رحمانه‌ای‌یه.

– آره، هر بازی‌ای رو که ببازی بی‌رحمانه است.

– ولی گاو بیچاره هیچ شانسی نداره.

– ما هم نداریم.

 

موسیقی آب‌گرم، چارلز بوکفسکی (Charles Bukowski)

امروز، پرده‌های اتاق را دوختم. لباس‌هایم را مرتّب کردم. این‌جا کوچک است. می‌ترسم پاهایم را دراز کنم اتاق تمام شود و من افتاده باشم روی داربستی که بابایم درست کرده است برای شاخه‌های تاک؛ همین چند روز قبل‌تر. می‌دانی، دیگر قد درخت رسیده بود به پنجره و پنجره پُر از هوای کهنه‌ی شاخه‌های خشکیده بود و دیگر هیچ. تابستان، پُر از انگور می‌شوند همین شاخه‌های حالا مُرده و بعد، یکی‌یکی همسایه‌هایی که از کنار خانه‌ی ما می‌گذرند و هوس دلمه می‌کنند و من هنوز انگور دوست ندارم و بی‌باده مست‌اَم و عصر روز بعد، عید آمده است از ته زمستانِ پارسال که خوش‌آمد نوشته بودم برای همین یک‌هزار و سیصد و هشتادِ موش، که لعنتی از آب درآمد و آب که از سر آدم گذشت، گذشته است دیگر و کمی بوی نا می‌ماند توی نفس آدم و رطوبتِ این چشم‌های سیاه. دوباره بگویم یعنی؟ یک‌سال است، غذا که می‌خوریم نمک ندارد و طمع. راه که می‌رویم، سنگین سنگین قدم برمی‌داریم تا زود بن‌بست نشود این مسیر روبه‌رو که از کنار مصیبت‌های درشت و دشوار می‌گذرد با غم که آمده، چادر زده است کنجِ این دل، کنگر را خورده و لنگر را انداخته با تلخی، که هی تُف می‌کند وسط جشن‌های کوچکِ خیالیِ من برای ریزریز بهانه‌هایی که پیدا می‌کنم برای از نو زندگی کردن و خوش‌حال می‌شوم به همین سادگی.

امسالِ بد تمام می‌شود.

شک ندارم.

باران به شکل تو بود
یک سال سکوت و بعد می‌بارید
دستم نمی‌رسد به این آسمان امّا
دست تو را که می‌گیرم
انگار چند ستاره در مشتم پنهان کرده‌ام
پنهان نمی‌کنم
این‌ روزها برایم حکم آورده‌اند از خود شخص خدا
که عاشقی عاقبت خوشی دارد برای من
پنهان نمی‌کنم
که هر بار می‌بینمت ثانیه‌های پس از این
روبه‌رویم می‌نشینند
با هم گپی می‌زنیم و گاهی قماری
تو را دست که می‌آورم
تمام ثانیه‌ها را می‌برم
بالا می‌رود این وقت
دستم به آسمان نمی‌رسد امّا
دست تو را که می‌گیرم
چند ستاره در مُشت من است

«محمّدحسین عابدی»

– به نویسنده‌های جوون چه توصیه‌ای داری؟

– خوب بنوشن، تن‌ها نخوابن، و سیگار زیاد بکشن.

– توصیه‌ات به نویسنده‌های کارکشته چیه؟

– اون‌ها اگه هنوز زنده‌ان به توصیه‌ی من احتیاج ندارن.

– میلی که تو رو وادار به شعر گفتن می‌کنه چیه؟

– همون میلی که تو رو وادار به توالت رفتن می‌کنه.

موسیقی آب‌گرم، چارلز بوکفسکی (Charles Bukowski)

– نظرت درباره‌ی حقوق زنان در اجتماع چیه؟

– هروقت اون‌ها حاضرشدن توی کارواش کارکنن، پشت گاوآهن راه برن، عربده‌کش‌ها رو از کافه‌ها بیرون بندازن، توی فاضلاب کار کنن؛ هروقت که حاضر شدن توی جنگ، پستون‌هاشون رو جلوی گوله ستبر کنن، من می‌مونم خونه، ظرف می‌شورم، و کرک‌های قالی رو پاک می‌کنم.

موسیقی آب‌گرم، چارلز بوکفسکی (Charles Bukowski)

خیال کنم باید امیدوارم باشم به خودم. هنوزم خوب‌ام. ام‌روز کتابی خواندم که دوست داشتم آن را. فقط دوست داشتم؟ نه! اعتراف می‌کنم عاشق هم رفته‌ام به نویسنده‌ی آن و شخصیّت اصلیِ بیشتر داستان‌هایش. می‌پرسید کی؟ چی؟ صبر کنید. اوّل، آب دهان‌تان را قورت بدهید. من به قدر کافی هیجان‌زده هستم شما دیگر هول نکنید مرا از شدّت شیفتگیِ فعلی. «چارلز بوکفسکی» را می‌گویم با آن «هنری چیتانسکی» که شخصیّت محوری داستان‌های «موسیقی آب‌گرم»* است. باور نمی‌کنید؟ یعنی چی خُب. شما که می‌شناسید مرا، می‌شود یکی آدمِ بی‌رحمِ رُکِ احمق و دائم‌الخمر پاتیلِ هوس‌بازِ فلان‌شده‌ای باشد، بعد من عاشق او نباشم؟

* موسیقی آب‌گرم، نوشته‌ی چارلز بوکفسکی، برگردان بهمن کیارستمی، تهران؛ نشر ماه‌ریز، چاپ دوّم ۱۳۸۵، ۱۲۰ صفحه، قیمت ۱۳۰۰ تومان

مرتبط‌جات؛

+ سکون کردار انسان‌ها و جهنمی یخ‌زده (روزنامه‌ی ایران) + موسیقی آب‌گرم دوباره شنیده شد (خبرگزاری کتاب ایران) + افشای واقعیت آمریکایی با موسیقی آب گرم (پایگاه حوزه) + موسیقی آب‌گرم و جامعه‌ی روشن‌فکری آمریکا (چند روایت معتبر) + بیکافسکی یا همبرگر ترمینال جنوب؟ (پندار) + بوکفسکی و سالینجر (خبرگزاری کتاب ایران) + نمایش‌نامه‌‌ای بر اساس «موسیقی آب‌گرم» {قسمت ۱، ۲، ۳} + چارلز بوکفسکی (Charles Bukowski) + چارلز بوکفسکی {وب‌سایت این‌جا و این‌جا} + Charles Bukowski – You Tube + Charles Bukowski – Google video+ موسیقی آب‌گرم (کتاب‌های عامه‌پسند) + موسیقی آب‌گرم (goodreads) + موسیقی آب‌گرم (کافه کاناپه) + موسیقی آب‌گرم (آدینه بوک) + موسیقی آب‌گرم (شبانه‌ها)

+ ازدواج

+ حقوق زنان

+ توصیه به نویسندگان جوان

«اساس ماهیّت بهشت، فقدان آن است.»

اعترافات (Les confessions)، ژان ژاک روسو (Jean-Jacques Rousseau)

Joints Don’t Jump

Chris Kennett

قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا!
اگر بیایی
همه چیز خراب می‌شود
دیگر نمی‌توانم
این‌گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده‌ام
به این انتظار
به این پرسه زدن‌ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟

«رسول یونان»

Anahita-Ghasemkhani

بیست و نمی‌دانم چند سال بعد، نشسته‌ام پُشت مونیتور، لابُد حوصله دارم، آرشیو این‌جا را مرور می‌کنم تا همین عکس، نگاه می‌کنم به این مجسمه‌ی خوش ایده* امّا، زودتر از هر فکری «فتانه» می‌ایستد جلوی ذهن‌ام و می‌گوید:«لطفن با انگشت اشاره کن! بلند بلند هم بخند. تو برای ترور شخصیّت ملّت خیلی خوبی.» بعد، من با همان دهانِ پُرخنده می‌گویم: «یه میلیون و پونصد تومن قیمت گذاشتن براش. مگه چیه؟ بتون و مفتول!»

بعدتر، یادم می‌آید چه روز خوبی بود. رفته بودیم نمایش‌گاه «مجسمه‌های کوچک» و دست‌کم پنج ساعت در محوطه‌ی خانه‌ی هنرمندان قدم ‌زدیم و غذا خوردیم و صحبت کردیم و خیال کنم من، با همین عکس می‌توانم تا بیست و نمی‌دانم چند سالِ بعد، جزئیاتِ آن خاطره را مرور کنم؛ مثلن  «فتانه» سس‌های قرمز را جمع می‌کرد یا «فرزانه»، هی واکسِ و فال و دعا و … خرید. «روشنک» بیش‌تر از یک ساعت منتظر مانده بود آن‌جا، ظل آفتاب روی نیمکت و «سیما» برای راننده‌ی تاکسی توضیح می‌داد ما همگی قبل از جشنواره قد داشتیم این هوااااا، مو بلوند، چشم آبی!

مشکل بتوان چنین اوقاتی را تکرار کرد امّا، شاید خیال هم واگیر داشته باشد. دوست دارم خیالِ خوبِ روزهایی از این دست را تکثیر کنم در ذهن‌اَم تا سرایت کند به همه‌ی فرداهای‌اَم و خودم را ببینم مثلن از ام‌روز تا بیست و نمی‌دانم چند سالِ بعد، هی زندگی‌اَم را به خوبی و خوشی گذرانده‌ام در حاشیه‌ی دوری از این دنیای بی‌مقدارِ پلید!

* اثر «آناهیتا قاسم‌خانی»

** عکس از فرزانه