من بیرون از کتابها به راه افتادم، میخواستم ببینم، بشنوم، حس کنم، ببویم، بخندم، گریه کنم، بلرزم، بترسم و … عاشق بشوم. اما نمیدانم در کدام زمان و مکان نامعلوم در تاریخاَم بود که تو به هَپَروت من وارد شدی و نمیدانم چه اتفاقی افتاد که من عاشق تو شدم و به جای دل دادن به حقیقت مردی که در زندگیام بود، به تو دل دادم. به تو دل دادم که نمیدانستم حقیقی هستی یا از میان کتابها و شعرهایی که خواندهام سر در آورده، به سراغاَم آمدهای! نمیدانم تو که بودهای و یا چه هستی و این همه خیال و خاطره که با من است یک وقتی در یک جایی از تاریخ اتفاق افتاده و یا نه؟ و یا اصلاً از وقتی که من در بیرون ازکتابها به راه افتادم زمانی بوده که به راستی دیده باشم، شنیده باشم، حس کرده باشم، بوئیده باشم، خندیده باشم، گریه کرده باشم، لرزیده باشم، ترسیده باشم و… عاشق شده باشم! میدانی « زندگی در بیرون از کتابها، دیگر همان صدا را نمیدهد.» میخواهم همینجا و در میان کتابهای عاشقانه بمانم، در هَپَروت خودم که بیزمان و بیمکان است و زندگی همان صدایی را میدهد که باید! کسی به من گفته کافیست تو را بنویسم. نوشتن از تو کاری است که باعث میشود من به محلی قدم بگذارم که زمان تو متوقف شده است، شاید زمان شکسپیر، شاید هم زمان رومن رولان، هسه، شاملو، چخوف، هوگو، فروغ ، بالزاک و مارکز و یا بزرگ علوی و … نمیدانم. امّا، میخواهم تو را بنویسم. من، تو را مینویسم با همین کلمات ساده که میدانم، و با همین شعرهای آشنا که میشناسم، و با همین کتابهای عاشقانه که میخوانم.