چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

من بیرون از کتاب‌ها به راه افتادم، می‌خواستم ببینم، بشنوم، حس کنم، ببویم، بخندم، گریه کنم، بلرزم، بترسم و … عاشق بشوم. اما نمی‌دانم در کدام زمان و مکان نامعلوم در تاریخ‌اَم بود که تو به هَپَروت من وارد شدی و نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که من عاشق تو شدم و به جای دل دادن به حقیقت مردی که در زندگی‌ام بود، به تو دل دادم. به تو دل دادم که نمی‌دانستم حقیقی هستی یا از میان کتاب‌ها و شعرهایی که خوانده‌ام سر در آورده، به سراغ‌اَم آمده‌ای! نمی‌دانم  تو که بوده‌ای و یا چه هستی و این همه خیال و خاطره که با من است یک وقتی در یک جایی از تاریخ اتفاق افتاده و یا نه؟ و یا اصلاً از وقتی که من در بیرون ازکتاب‌ها به راه افتادم زمانی بوده که به راستی دیده باشم، شنیده باشم، حس کرده باشم، بوئیده باشم، خندیده باشم، گریه کرده باشم، لرزیده باشم، ترسیده باشم و… عاشق شده باشم! می‌دانی « زندگی در بیرون از کتابها، دیگر همان صدا را نمیدهد.» می‌خواهم همین‌جا و در میان کتاب‌های عاشقانه بمانم، در هَپَروت خودم که بی‌زمان و بی‌مکان است و زندگی همان صدایی را می‌دهد که باید! کسی به من گفته کافی‌ست تو را بنویسم. نوشتن از تو کاری است که باعث می‌شود من به محلی قدم بگذارم که زمان تو متوقف شده است، شاید زمان شکسپیر، شاید هم زمان رومن رولان، هسه، شاملو، چخوف، هوگو، فروغ ، بالزاک و مارکز و یا بزرگ علوی و … نمی‌دانم. امّا، می‌خواهم تو را بنویسم. من، تو را می‌نویسم با همین کلمات ساده که می‌دانم، و با همین شعرهای آشنا که می‌شناسم، و با همین کتاب‌های عاشقانه که می‌خوانم.

سرفصل تازه‌ای هستند این بانوانِ بی‌آرتی‌ران در ژانرشناسی، اونایی که چهار قدم مونده به چهار راهی که چراغ راهنمایی و رانندگی‌اش هم سبزه، محسن – راننده‌ی یه بی‌آر‌تی دیگه- رو می‌بینن، شیشه رو می‌کشن پایین و تعریف می‌کنن که فلان وقت محسن رو دیدن تو میدون ونک، نشون به اون نشون که آرش هم باهاش بوده و بعد، پچ‌پچ و غرغر مسافر جماعت که شروع می‌شه، با حرص و غضب خداحافظی می‌کنن با محسن و می‌رن که داشته باشن یه توقفِ دوباره رو پشت چراغی که حالا قرمز شده … ووو …

«… می‌خواهم این درد را مزه مزه کنم تا طعم تلخ آن هیچ‌گاه از یادم نرود. می‌خواهم تلخی آن دائماً افزون یابد، بیاید، بیاید، مرا یک‌پارچه مسموم کند، روح‌اَم را، جسم‌اَم را، دل‌اَم را … این جنگ من است با من، حرفی ندارم …»

+ بانو

Paper Sky

می‌خواهم یک منظره خلق کنم، رؤیای یک‌دستِ بی‌آشوبی در میانِ درختان، یک جنگل با آسمانِ لاهیجان، با خورشیدی دل‌رُبا، آن‌سوتر پنبه‌ی ابرها، سنجاب نشسته باشد روی شاخه‌های خمیده، چندتایی اردک روی برکه، آواز جیرجیرک‌ها، مثلن یکی، دوتا خرگوش با بوته‌های تمشک کنار لانه‌ی آن‌ها، دورترها کلبه‌ای هم باشد، صنوبری و شعری، تو می‌خندی و رها از این رنج‌های گاه و بی‌گاه، من تلفن می‌زنم دوباره، خبری نیست از اشک و آه، تو قدم می‌زنی، چیزی حس می‌کنم که شبیه شکستنِ بغضِ نیست توی دست‌های من، در اوجِ خیال، صدای آرزوهای خودم را می‌شنوم؛ کاش واقعی … کاش طبیعی … بادی می‌وزد از آن سوی قلّه‌‌ی کوه، عطرِ نرم برف را می‌آورد و شادی عمیقی را در دلِ تو …

دستم نمی‌رود که بنویسد

هرجا که می‌روم در خانه می‌ماند، برای قناری‌ها دانه بنویسد

آن روزها آن‌قدر دست بر سر پرنده‌ها می‌کشیدی

که دست‌هایت را پرواز کرده بودی

آن روز نگفته بودی که نگفته ابرها را می‌شکنی

وگرنه دست‌هایت را نگه می‌داشتم

«سعید شکوری»

vicky-cristina-barcelona

Vicky Cristina Barcelona – 2008

از «ویکی کریستینا بارسلونا» دو خاطره دارم؛ یکی خوب و دیگری بد. خاطره‌ی بد سهمِ ام‌شب‌اَم بود به علاوه‌ی این‌که با ذائقه‌اَم جور نیست این نوع از روایت و موضوع فیلم هم. خاطره‌ی خوب‌اَم ولی، …

می‌دانید، اصلن حق با آن خوان آنتونیو است وقتی می‌گوید با همه‌ی این تمدن، بلد نیستیم هنوز چه‌گونه عشق ‌ورزیدن را. دست‌کم من بلد نیستم و ندیده‌ام بلدی ِ کسی را هم.

+ دانلود؛  این‌جا + این + این + این + این + این + من زنان را دوست دارم

Madame Tutli Putli

madame-tutli-putli

Madame Tutli Putli

(youtube)

یک‌حرفی یادم هست از «مسیح علیّه‌السلام»، می‌گوید:«برای یافتن زندگی باید آن را گم کرد.» شاید شما هم  مشابه پائیزِ یک‌هزار و سیصد و هشتادِ ام‌سالِ مرا در زندگی‌تان داشته باشید، همه‌ی فصل در گم‌بوده‌گی گذشت، مرگ در خویش یعنی، اگر فرض کنم شبیه فیلم بود آن‌روزهای‌اَم، چندتایی شعر و آهنگِ مناسب پیدا کرده‌ام محضِ تیتراژ که یعنی خلاصیّت. الان، من هم باید اعتراف کنم، این آقای «احسان خواجه‌امیری» را دوست دارم با آلبوم ِ جدیدی که منتشر کرده است؛ فصل تازه‌.

وقتی بیان مُدام درجا می‌زند و زبان دچار لکنتِ بی‌اندازه است، تن‌ها شعر و موسیقی می‌شود وسیله محضِ اعلامِ درونیّات آدمی به ویژه اگر جنسِ عشق باشد. نه عشق یعنی، یک‌ نوع از دوست‌داشتنِ شدیدِ پُرغلظت کمی مانده به آن اوج؛ یعنی عشق.

می‌دانید، انگاری«افشین یداللهی»‌ ترانه‌های  تب تلخ و رفتنی را برای من سروده باشد؛ خیلی سفارشی هم – سلام آزاده جون – مثلن آن‌جا که دارد می‌گوید: خدا ما رو برای هم نمی‌خواست، خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود یا تو وقتی هستی امّا دوری از من نه می‌شه زنده باشم، نه بمیرم/ نمی‌گم دل‌خورم از تقدیرم امّا … یعنی همان حرف‌های من با بغض و علاقه.

وعده‌ی ما روز نهم اسفند در وبلاگ یک کتاب

از آسمون بارون می‌یاد لی‌لیا نوشته‌ی حسن فرهنگی

نتیجه؛ نقد‌های خودمانی