چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

خوبه مثلن، معتاداینا نیست، یه مغازه داره تو خیابون شاپور، ولی می‌دونین حاج خانوم، از وقتی گفته بین من و کار یکی رو انتخاب کن، دودل شدم.

A quoi ca sert l’amour

«قلب فرسوده می‌شود آقا.»

سوءتفاهم، آلبر کامو (Albert Camus)

این روزهای خوش‌بخت‌بینی؛ کمی بعد از پایانِ بیست و هفت‌ سالگی‌ام، مردی هست زیبا، در نظر من یک نوع زیباییِ ملکوتی با نگاهی آفتابی و لبخندی نمکین؛ دل‌گرمی‌زا با آن علیک‌های کُشنده، به سلام  من جواب می‌گوید با مهر، و صبور می‌نشیند در آن کنج، دوست دارم به جز او به کس دیگری نگاه نکنم؛ هنوزم آقای معرکه‌ی دوست‌داشتنیِ من است در این وقت‌های نزدیک، به همه نگاه می‌کنم به جز او؛  یک‌سال پیش‌تر، دور از دست بود اوقاتی از این دست، با همه‌ی سرنوشت که زیادی سخت و سرد است، اینک میلِ شدیدی دارم به زندگی، بیش‌تر برای آن ثانیه‌های شگفت که با او می‌گذرد؛ ایمن می‌شوم از بودنِ این مرد؛ مردی زیبا، در نظر من یک نوع زیبایی ملکوتی با نگاهی آفتابی و لبخندی نمکین ….

در مقام مقایسه با دختر نشان‌دار غلام‌رضا، خواهرم کلئوپاترا * بیش‌تر ‌پسندِ من بود. نه از بابت طرح و ایده و اوج و فرودهای داستانی، تن‌ها محضِ خاطر نثر که گاهی به شعر و شاعرانگی زده است و کتاب، جملاتی دارد که لیاقت دارند آدم خط بکشد زیر آن سطر‌های کم یا بنویسد‌شان کنجِ دفتری که یعنی قشنگ بودند این حرف‌هایش. مثلن این‌جا؛ «رؤیا درست از لحظه‌ی شکست شروع می‌شود که شد. امّا پیش از آن آدم می‌رود تو بحر خودش که چی بهش گذشته و مثل یک آیینه‌ی تمام قد همه‌ی ماجرا را توش می‌بیند.»**

* نوشته‌ی نرگس عبّاسی. تهران؛ انتشارات ثالث، چاپ اوّل، ۱۳۸۷، ۱۲۲ صفحه، قیمت ۲۱۰۰ تومان + این + این + این + این + متن داستان «رو به غرب» در این مجموعه + {goodreads} + ** صفحه‌ی ۱۰۹ + مرسی ایشون؛ زیاد.

mehri-mehrniyaبیش‌تر برای خاطرِ عزیزِ کودکی‌های دخترکِ معصوم ِدل‌اَم، دخترک خاطره‌‌ای دارد با این فیلم که از سال‌های دور آن‌وقت‌های گذشته‌ی کودک‌سالگی‌اش می‌آید و بعد، یک‌روزی‌هایی از زندگی که برای او هم پیش می‌آید،  می‌بیند هیچ دستی در دست‌اش نمانده  و خیال می‌کند بی‌راه رفته‌ همه‌ی عمر و در یک حالت بی‌بازگشت‌‌ماندگی‌ است و در پناهِ یک سایه‌ی ضرب‌الاجل؛ عالی‌جناب مرگ!×

# این + این + این + این

نمی‌توانم توضیح بدهم درباره‌ی این طرز امّا، … نباید فریاد کشید. می‌دانم. سکوت هم جواب نمی‌دهد ولی. باید کوبید توی دهانِ او با مشتی محکم و نشان داد که اشکال آن‌جاست وقتی دارد آن چهار کلمه‌ی خوشگل را می‌گوید و دل از آدم می‌برد و بعد، هی زخم می‌زند با آن زبان.

تقصیر قطار نیست اگر ام‌شب
از هیچ دریچه‌ای دستی
برای تو بیرون نمی‌آید.

×

شعر از «عبّاس صفاری» است از همانِ کتابِ بی‌اندازه دوست‌داشتنیِ «کبریت خیس»